Saturday, 18 July 2015
30 September 2023
طنز در پزشکی - قسمت چهل‌و‌دوم

«سه‌شنبه‌ها با حوری»

2011 April 22

علی انجیدنی/ رادیو کوچه

به حوری گفتم: «گرفتی ما رو‌؟ این دیگه چه شوخی مسخره‌ایست؟ مگه می‌شه باری‌تعالی رو دید؟ اصلن مگه ایشان جسم هستند؟» با خودم فکر کردم که‌: «چه باکلاس در مورد باری‌تعالی صحبت کردم. ایشان ؟ تو اون عالم که بیچاره را پشیزی تحویل نمی‌گرفتم، اون اوایل که می‌گفتم برو بابا خدا کیلو چند؟ بعد هم که یه کم فلسفه به خوردمون دادند می‌گفتیم از کجا معلوم که خدا نمرده باشه.» اون اواخر هم می‌گفتم: «خدای من با بقیه فرق داره.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

یه خدای جمع و جوره، دست و پا چلفتیه که ازش انتظار کارهای گنده مونده رو ندارم و زیاد هم اون بالا بالاها نیست و همین دوروبر خودمه.» تو این افکار بودم که حوری زد به پشتم و گفت: «با توام، حواست کجاست؟» گفتم‌: «ما جزو معدود افرادی هستیم که موفق می‌شیم باریتعالی رو ببینیم، البته فکر کنم نازنین جان شما این ملاقات را ترتیب داده‌اند. فکرش رو بکن، من می‌تونم خدای خودم رو ببینم، می‌تنونم حضورن بهش تعظیم کنم.»

می‌تونم بگم‌: «خدا‌‌‌جون، عاشقتم.» من نگاهی به ذوق‌کردن‌های حوری انداختم و گفتم‌: «ببین خواهر، چون وقتی خدا شانس رو آفرید، من در حالت (invisible) بودم پس یا این خدایی که داریم می‌ریم پیشش تقلبیه، یا این‌که اون‌جا یه اتفاقی می‌افته که کاسه کوزه خدا هم بهم می‌ریزه یا ….» حرفم رو قطع کرد و گفت: «می‌شه این‌قدر کفر نگی‌؟ میشه این‌قدر نفوس بد نزنی؟»

ماشین از دروازه بهشت خارج شد. وارد یک جاده عجیب دور و دراز شد که انتهایی برایش متصور نبود. انگار که جاده تا انتهای عالم می‌رفت. به حوری گفتم‌: «فکر کنم این جاده سرکاری باشد چون ته ندارد.» حوری اخم‌هایش را در هم کرد و رویش را از من برگرداند. باز در فکر فرو رفتم‌: «حالا اومدیم و این ملاقات و این خدا واقعی بود، پیش خدا که نمی‌تونی معلق بزنی و فیلم بازی کنی، چه گوهی می‌خوای بخوری؟ دیگه الان ته قصه است و همه شخصیت‌ها رودرو می‌شند تو می‌خوای چه‌کار کنی علی‌؟» ماشین به بالای یک سربالایی تند که رسید منظره جایی دیده شد که در خواب هم نمی‌تونستم تصورش رو بکنم‌.

دشت بسیار وسیع و زیبا با ساختمان‌های بلند و شبیه کاخ که به تعداد زیاد در سرتاسر دشت پخش شده بودند‌. گفتم‌: اه، این خدا هم که جز کاخ‌نشینان بوده، پس بگو چرا هوای ثروت‌مند‌ها رو داشت، ببین، چه عمارت‌هایی برای خودش درست کرده، حالا چرا این‌قدر زیاد‌؟ یه کاخ سفیدی‌، باکینگ‌هامی درست می‌کرد براش کافی بود. راستی حوری جون، می‌دونی زن خدا، نه ببخشید، ملکه مادر کیه؟» حوری لب‌هایش رو گاز گرفت و گفت‌: «من متعجبم چرا خدا تو رو سنگ نمی‌کنه این‌قدر که کفر می‌گی‌؟ مگه خدا زن داره آخه؟» جواب دادم: «پس این همه کاخ رو درست کرده که توشون چی‌کار کنه‌؟ حتمن زن و بچه داره بابام جان.»

یک دروازه ورودی بسیار زیبا در پایین سرازیری جاده وجود داشت که ماشین پشت اون نگه داشت و به ما گفتند که باید پیاده شویم. فهمیدیم که هیچ وسیله نقلیه ای حق تردد در اون منطقه رو نداره. گفتم‌: «نکنه می‌خوان ما رو تا کاخ اصلی پیاده ببرند؟ این‌جوری که سه روز تو راهیم.» حوری گفت‌: ‌«این‌قدر غر نزن، دیونه‌ام کردی؟» وارد اتاق کنترل کنار دروازه ورودی که شدیم با کمال تعجب دیدم که کاخ ها از شیشه‌های آن‌جا چه‌قدر نزدیک معلوم می‌شند.

بازرسی شدیم و وقتی از در دیگر اتاق کنترل وارد منطقه ویژه شدیم خودمون رو در محوطه کاخ‌ها دیدیم. داد زدم‌: «این دیگه چشم‌بندی بود، از تو جاده چند کیلومتر راه دیده می‌شد الان شد چند متر. جل الخالق.» راه‌نمایی هم‌راه ما بود و مارو به سمت اولین کاخ برد. در طبقه همکف آدم‌های زیادی در حال رفت و آمد بودند‌. قیافه‌ها‌شون خیلی معمولی بود. هم خانم و هم آقا با رنگ پوست متقاوت در بین‌شون دیده می‌شد.

گفتم: «این‌که شد مثل ساختمون بورس لندن خودمون، پس فرشته‌ها کجان، اونایی که بال دارند؟ جبرییل؟ میکاییل؟ عزراییل؟ اسرافیل؟ البته اسرافیل رو قبلن دیدم و دیگه مصدع‌شون نمی‌شم، عزراییل هم که زحمت حمل‌و‌نقل ما به آخرت رو کشیدن و همون یه زیارت کافی بود، ولی جبرییل و میکاییل رو بدم نمی‌آد ببینم. راستی پیامبر‌ها کجان‌؟ تو همین ساختمون‌ها هستند و یا جاشون فرق می‌کنه؟ حالا فهمیدم چرا اینهمه کاخ ساختن آخه برای 124 هزار پیامبر جا کم می‌آد.»

راه‌نما به سمت من برگشت و گفت‌: «می‌شه لطفن خفه‌خون بگیرید.» من گفتم‌: «اه، آقا در محضر خدا معصیت نفرمایید، عفت کلام پس چی شد؟» طرف برگشت و زیر لب و با حرکت سر گفت: «بشین ببینیم بابا ، حال داری.» به حوری گفتم‌: «بابا ما فکر می‌کردیم وقتی می‌آیم عالم آخرت دیگه همه چیز با کلاس و جنتلمن‌نانه است، تو بهشت که همه می‌خواستند سرمون بلا بیارند و هزار تا لیچار بار من کردند‌، این‌جا هم، در محضر باری‌تعالی‌، انتظار داشتم همه‌چیز و همه‌کس خاص خاص باشند ولی مثل این‌که اشتباه فکر کردم، نکنه بریم پیش خدا ببینیم اونم دست‌مال دست‌اش گرفته و یقه پیرهنش بازه و داره تسبیح می‌چرخونه‌؟» یه دفعه نفسم گرفت و داشتم خفه می‌شدم‌. گفتم‌: اه «اه، غلط کردم خدا جون، شوخی کردم به جدت.»

وارد یک آسانسور شدیم‌. هیچ دکمه‌ای در آسانسور وجود نداشت. به محض بسته‌شدن در نوری شدید دیده شد و بعد همه‌جا سفید شد. وقتی تونستم دوروبرم رو ببینم خودم رو در یک آپارتمان بسیار معمولی شبیه خونه مجردی‌ام تو اون دنیا دیدم. حوری کنارم بود و راه‌نما هم غیبش زده بود. رسمن کف کرده بودم به حوری گفتم‌: «حالا مطمئن شدم خدا زن نداره و مجرده، آخه این‌جا خیلی شبیه خونه مجردی خودمه.»

یه ردیف مبل معمولی با یه میز تلویزیون و چند تا میز عسلی و جلو مبلی با یه تابلو نقاشی که سرگذر می‌فروختند تمام وسایل هال و پذیرایی آپارتمان بود. گفتم‌: «به جون خودم حتمن با این خدا هم یه جورایی آشنا در می‌آم و …. در همین زمان نازنین از داخل یکی از اتاق‌ها بیرون اومد. رگ غیرتم بالا زد و داد زدم: «تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ تو آپارتمان خدا‌؟ تو اتاق خواب خدا‌‌؟ تو، تو، باید برام توضیح بدی……» (ادامه دارد)

 

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , ,