شکوفه / دفتر ترکیه/ رادیو کوچه
چند روز قبل خبر درگذشت دوست عزیزی را شنیدیم که همهی ما را تحت تاثیر قرار داد. بهارهی بیست ساله، که در یک تصادف جادهای جانش را از دست داد، از هفده سالگی وارد عرصهی رسانه شده بود و تمام تلاشش را میکرد تا بتواند سهمی در احقاق حقوق مردم سرزمینش داشته باشد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
در غم از دست دادن او، هرکس به نوعی احساسش را ابراز کرد و از خاطراتش با او گفت. این هم نامهای است از طرف من برای او که هیچگاه از خاطراتمان محو نمیشود.
بهارهی عزیزم
بازهم آمدم تا برایت بنویسم. اما این بار نه برای کار خاص، نه برای مشورت، نه برای درد و دل و نه برای یاد گرفتن آنچه تو میدانستی و من نه.
این بار مینویسم برای تو از آنچه بین ما بود و شاید تا این موقع فرصتی برای ابرازش ایجاد نشده بود. هرچند که در هر موقعیتی (بیشتر موقع خداحافظی در گفتوگوهای مجازی) به تو میگفتم که تا چه حد روی زندگیام تاثیر داشتی و یکی از بهترین الگوهایم بودی.
اولین باری که دیدمت توی یک جلسهی کوچک بود با حضور «پروین اردلان». تو را از قبل میشناختم. بارها با هم چت کرده بودیم. تو من را دیده بودی اما من نه. میگفتی بارها دور پیست اسکیت ایستادی و اسکیت بازی کردنم را تماشا کردی اما من از تو هیچ چیز یادم نمیآمد.
تا روزی که تو را در دفتر ادوار تحکیم وحدت دیدم، آنجا بود که فهمیدم تو جدی جدی یک فمنیست پر دل و جرات هستی. تصورات من در مورد بهاره، یک دختر لاغر کوچک بود که خیلی پر سر و صدا و شلوغ است اما آن چیزی که آن روز دیدم، (با وجودی که از من دو سال کوچکتر بودی) دختری بود خیلی از من درشتتر، خیلی از من خانومتر، با یک روسری شاد گلدار، صمیمی و در عین حال جدی.
قرار ملاقاتهای بعدی را باهم گذاشتیم. قرار شد بیشتر همدیگر را ببینیم. این بیشتر دیدنها آنچنان هم نشد. ملاقاتهای من و تو شاید به تعداد انگشتهای دست هم نرسد. وبلاگت را میخواندم.
قرار ملاقاتهای بعدی را باهم گذاشتیم. قرار شد بیشتر همدیگر را ببینیم. این بیشتر دیدنها آنچنان هم نشد. ملاقاتهای من و تو شاید به تعداد انگشتهای دست هم نرسد. وبلاگت را میخواندم. نوشتههایت را دوست داشتم. دست خطهای تو، توی آن وبلاگ نارنجی رنگت من را تشویق میکرد به نوشتن روزمرگیها. من را تشویق میکرد که بیشتر فکر کنم و با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کنم.
توی این وبلاگ نوشتهها، اعتراف کردی که کاش هیچکس نمیدانست پشت این نوشتهها چهکسی نشسته است. دوست داشتی آزاد باشی و آزاد بنویسی اما تابوهای فرهنگی دوستانت برای تو شده بود معضل. اما شهامت داشتی. مینوشتی. تو آدم آزادی بودی بهاره. شاید من هیچوقت نتوانستم حرفهایی که تو میزدی را با جرات بزنم. اما تو این حق را از خودت دریغ نمیکردی. تو به انسان بودنت، به «از جنس زن» بودنت احترام میگذاشتی و حرفهایت را صادقانه توی آن وبلاگستان کوچک بی در و پیکر مینوشتی.
تو آنی بودی که میدانستی چه کسی هستی. از معدود دخترهایی که میدانستند از خودشان، از زندگیشان، از اطرافیانشان چه باید بخواهند و چه میخواهند.
تو اولین کسی بودی که من را با دنیای قشنگ رسانه آشنا کردی. دنیایی که برای رسیدن به موفقیت در آن قید سرزمین، خانواده و دوستانم را زدم. هرجای مسیر که کم میآوردم فقط به تو فکر میکردم. به تو که با آن سن و سال کم، روح قوی و بزرگی داشتی و پشتکاری وصف ناشدنی.
از این به یاد آوردنها پر میشدم از انرژی برای طی ادامه مسیر.
گاهی فکر میکردم که این بهارهی قصهی ما با کی ازدواج میکند. اصلن ازدواج میکند یا نه. روحیهی عالیات برای مقاومت در برابر تابوهای اجتماعی تحسینبرانگیز بود. همیشه فکر میکردم تو با این افکار چه کسی را شریک زندگیات میکنی. اصلن این کار را میکنی یا میخواهی همیشه برای خودت بمانی. چه میدانستم که راه زندگیات اینطور، نرفته، ناتمام میماند.
حیف شد. خیلی حیف. تو باید میماندی بهاره. باید میماندی تا حاصل زحمتهایی که برای رسیدن به حقوق زنانهات کشیدی، دل به دریا زدنهایت و پا روی دم شیر گذاشتنهایت را میدیدی. کاش میماندی تا ببینی بالاخره زنان سرزمینت به آنچه فکر میکنی لایقشان است، آگاه میشوند یا نه. کاش به آرزوهایت میرسیدی بعد هرجا که میخواستی میرفتی. به جرات میتوانم بگویم تو از شایستهترین دختران ایران زمین بودی. سرزمینی که شیرین، طاهره، منا و فروغ را در دامنش پرورش داده و همینطور بهاره، «دختر خورشید» را.
خودمانیمها،
خدا دستیار خوبی برای خودش از پیش ما گلچین کرده. توی این دنیا که بودی، به جای اینکه مثل خیلی از هم سن و سالهایت به فکر قلمانهای زمینی باشی، برای حوریهای دست تنها، خودت را به آب و آتش میزدی، حالا که آن بالا بالاها نشستی، پروندهی خانمها را بگذار رو، تا خدا بیشتر و زودتر به خواستههای نرسیدهشان برسد.
رفتنت را هنوز باور نمیکنم، بهاره،
نه من نه هیچکس دیگر
شکوفه
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»