Saturday, 18 July 2015
28 September 2023
طنز در پزشکی-قسمت چهل‌و‌هفتم

«سه‌شنبه‌ها با حوری»

2011 May 27

علی انجیدنی/ رادیو کوچه

گفتم بسم‌الله، بسم الله، بسم الله الرحمن الرحیم، اه چرا شما‌ها غیب نمی‌شین؟ به ما گفته بودند وقتی جلوی جن‌ها بسم‌الله بگیم فوری غیب می‌شن. نازنین و حوری از خنده روده‌بر شده بودند. نازنین گفت‌: «خدا نکشدت تو گوله نمک هستی، می‌گم حالا ما باید بیایم از تو اجازه بگیریم برای دیدار با باری‌تعالی‌؟ انشا‌الله هوای ما رو داشته باشی عزیز.»  حوری گفت: «باری‌تعالی هنوز من رو به حضور نپذیرفته  نمی‌دونم چه حکمتی در کار توست که کارهایت همین‌جوری خودبه‌خود درست می‌شه.»

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

گفتم‌: «خدای ناکرده در اون دنیا به ما حکیم می‌گفتند یعنی کسی‌که صاحب علم حکمت است‌.» دوباره هردو خندیدند. فرشته زیبا که یک گوشه ایستاده بود و به حرف‌های ما گوش می‌کرد گفت: «شما امروز به جرگه اجنه در می‌آیید و واجد ویژگی‌ها و قدرت خاصی می‌شوید که تاکنون نداشته‌اید. در زمینه بازگشت مردانگی‌تان باید به اطلاع‌تان برسانم که جن‌ها هیچ‌گونه احساسات زنانه و مردانه مشابه انسان‌ها ندارند. ظاهر شما می‌تواند مردانه باشد ولی شما هیچ حس خاص مردانه‌ای نخواهید داشت.»

گفتم‌: «پس چه فایده‌؟ ظاهر رو می‌خوایم چه‌کار؟ پس این حوری چه نوع جنی است که حس زنانگی داره؟» به جای فرشته حوری جواب داد: «من کجام به جن می‌خوره؟ من جزو گروه حوریان هستم که یک طبقه جداگانه در بین موجودات عالم کاینات است‌. حوری‌ها فقط زن هستند و واجد شرایط و ویژگی‌های خاص خودشان.» گفتم‌: «ای بابا، این باری‌تعالی هم بی‌کاره‌ها، ده تا دیار درست کرده. بیست تا طبقه موجودات خلق کرده، فکر می‌کنم من به‌عنوان رییس دفتر ایشان باید پیشنهاد ادغام و کوچک‌سازی ساختار عالم کاینات رو بدهم. راستی یه کم دیگه در مورد خصوصیات اجنه بگین من بیش‌تر توجیه بشم. فهمیدم که پاهاشون گرد نیست‌، پشمالو هم نیستند، با بسم‌الله گفتن غیب نمی‌شن، معلوم می‌شه که هیچی از اونا نمی‌دونستم‌. تو اون دنیا از جن و انس فقط دنبال انس‌هاش بودم‌. اون هم انسیه‌های مونث.»

فرشته با همون لبخند ملیح گفت‌: «کم‌کم خودتون بیش‌تر در مورد هم رده‌های خود اطلاعات به‌دست می‌آورید.» پرسیدم‌: «یعنی الان من جزو اجنه هستم؟» فرشته جواب داد‌: «بله شما الان یک جن به حساب می‌آیید‌.» دوباره پرسیدم‌: «پس چرا با این‌که جن هستم و هنوز ظاهر بعضی جاهایم زنانه است در مورد شما به این زیبایی یه حس خاص دارم، این غیر طبیعی نیست؟» فرشته برای اولین‌بار با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. ناگهان با وارد شدن پیرمردی عبوس و ناراحت فوری ساکت شد و مثل حوری و نازنین به حالت خبردار ایستاد.

فرشته گفت: «عرض ادب حضرت الیاس پیامبر.» پیرمرد در حالی‌که به‌نظر می‌رسید از چیزی عصبانی است گفت: «پس کجاست این‌که می‌گن شده مسوول دفتر؟ این بساط جدید چیه؟ تا دیروز می‌خواستیم پیش باری‌تعالی برویم این دنگ و فنگ‌ها رو نداشت‌. سرمون رو پایین می‌انداختیم می‌رفتیم داخل اتاق.

حالا باید از یه بنده اجازه بگیریم‌؟» نازنین رو به حضرت الیاس و با اشاره به من گفت: «ایشان هستند قربان.» حضرت الیاس سرتاپای من رو برانداز کرد و گفت: «این‌؟ این چی هست؟ مرد یا زنه‌؟ قیافه‌اش چرا این‌جوریه‌؟ از کجا پیداش کردین؟ چند هزار سال پیش یه روز ما از کوه اومدیم پایین تا بریم خونه مادر یونس، یه بنده خدایی از طرف شاه بعل (Ba`al) اومده بود تا ما رو ببره پیش اون نامرد و زن بدکاره‌اش، خلاصه سرتون رو درد نیارم خیلی شبیه این بابا بود…..» نازنین صحبت حضرت الیاس رو قطع کرد و گفت: «قربان ایشان پزشک هستند و الان هم به‌خاطر تغییر جنسیت کمی ظاهرشون بهم ریخته شده. امروز هم به جرگه اجنه‌ها در اومدن و به نظر من جن محترمی هستند.»

حضرت الیاس با همون عصبانیت اول گفت: «به من چه که پزشک هست یا نیست. من گفتم قیافه‌اش زاغارته،حالا بگذریم. عموجان،  مثل این‌که شما باید هماهنگ کنی ما برویم پیش حضرت حق‌؟ زود باش که کار فوری دارم.» من گفتم‌: «حالتون چطوره قربان؟ خوش آمدید، از دیدارتون بسیار خوش‌وقت شدم. اجازه بفرمایید من…»

حضرت الیاس عصبانی‌تر شد و گفت: «این لفظ قلم صحبت کردن چیه؟ گفتم هماهنگ کن می‌خوام برم پیش خدا همین، زود باش.» گفتم‌: «عذرخواهی می‌کنم قربان، جسارت نباشد، حضرت حق رفته‌اند استراحت کنند، الان نمی‌تونید ایشان را ببینید. تشریف ببرید من خودم خبرتان می‌کنم.» دیگه حضرت الیاس رو کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد و گفت: «بچه جقل، هماهنگ می‌کنی یا هماهنگت کنم؟» با صدای بلند‌تری گفتم‌: «شما بفرما هماهنگم کن‌.» جلو آمد و یقه‌ام را گرفت.

یک آن فضا تاریک و روشن شد و بقیه غیب‌شان زد. من مانده بودم و حضرت الیاس در حالی‌که یقه من رو محکم چسبیده بود ناگهان خدا از در پشتی وارد اتاق شد وگفت: «چیه الیاس، چرا دعوا راه انداختی‌؟ مگه نگفت دارم استراحت می‌کنم؟ می‌خوای دوباره برت گردونم به کوه‌های بعلبک چند هزار سال اون‌جا بمونی‌؟» حضرت الیاس سریعن یقه رو ول کرد و تعظیمی کرد و گفت: «جانم فدای حضرت حق، این بنده شما کمی تند‌زبانی کرد و من از کوره در رفتم.»

خدا گفت: «برو به دوستانت هم بگو از امروز فقط با هماهنگی این بنده تند زبان می‌آیید به دیدن من. مفهموم بود‌؟ حالا کارت چیه این‌قدر عجله داشتی؟» الیاس با صدایی آهسته گفت: «چشم قربان، می‌خواستم ببینم می‌توانم زن و تنها بچه‌ام رو از بهشت به این‌جا منتقل کنم؟ در بهشت جای‌شان مناسب نیست.» خدا با عصبانیت گفت: «کار فوریت همین بود‌؟ فعلن نمی‌شود، برو خودم بعدن خبرت می‌کنم.» حضرت الیاس تعظیمی دوباره کرد و در حالی‌که عقب‌عقب می‌رفت چشم غره‌ای به من کرد و از در خارج شد.

خدا رو به من کرد و گفت: «ظاهر مردانه‌ات را به تو برمی‌گردانم ولی همان‌طور که فرشته گفت تو در حال حاضر جز‌ اجنه هستی و احساسات مردانه نخواهی داشت، متوجه شدی؟ دیگه هم نبینم با پیامبران من دست‌به یقه شوی.» برای اولین‌بار تعظیمی در برابر خدا کردم و گفتم: «چشم قربان، سپاس‌گزارم، ولی…»

خدا حرفم رو قطع کرد و گفت: «ولی بی ولی، از این کلمه هم خوشم نمی‌آید. برو بیرون و در جای خودت مستقر باش‌. الان نزدیک ساعت عبادت بنده‌هاست و یک عالمه درخواست و پیغام خواهیم داشت.» از در خارج شدم و پشت میز جلوی در نشستم. هنوز جابه‌جا نشده بودم که دیدم مردی جوان و لاغر ولی زیبا‌رو در حالی‌که جبرییل و اسرافیل در دو طرفش حرکت می‌کردند به سمت من می‌آمد. از جا بلند شدم. حدس زدم باید مقام مهمی داشته باشدچون این دو فرشته بزرگ هم‌راهی‌اش می‌کردند. جلوی میز که رسید گفت: «من عیسی مسیح هستم فرزند تقاضای وقت ملاقات با باری‌تعالی را دارم….» ( ادامه دارد)

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , ,