مطلبهایی که در این بخش تارنمای رادیو کوچه منتشر میشود یا انتخاب دبیر روز سایت و یا پیشنهاد دوستان رادیو است که میتواند از هر گروه یا دسته و یا مرامی باشد. نظرهای مطرح شده در این بخش الزامن نظر رادیو کوچه نیست. اگر نقد و نظری بر نوشتههای این بخش دارید میتوانید برای ما ارسال کنید.
پروین بختیارنژاد
مدرسه فمینیستی: هاله سحابی، یکی از فعالان شناخته شده جنبش زنان، امروز دیگر در کنار ما نیست. بسیاری از یاران او تلاش کرده اند تا برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطره هاله و نیز شرح تلاشها و مبارزات بی سر و صدای این زن که مبارزه و مقاومتی «خشونت پرهیز و مسالمت جویانه» را در جنبش زنان و جنبش دموکراسی خواهی کشورمان نمایندگی میکرد، قلم شان را به خدمت بگیرند و بر آنچه که غیرمنصفانه بر او و خانواده اش رفته شهادت دهند. در ادامه این یادها، پروین بختیارنژاد، از فعالان جنبش زنان و از یاران نزدیک هاله سحابی، از او میگوید و از آرزوهایش:
ای هدهد صبا به سبا میفرستمت / بنگر ببین که از کجا به کجا میفرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم / زین جا به آشیان وفا میفرستمت
از هاله چه بگویم که در این دو روز، زیباترین و برحق ترین توصیفات را در وصف او گفتند. از پاکی و صداقت هاله چه بگویم که پرستوی نازنین گفت: «او مانند یک آب گوارا بود که میتوانستی بنوشی و تشنگی ات برای یک دوستی پاک و صمیمیرفع شود.» از صبر و مدارای هاله چه بگویم که هرکه هاله را میشناسد آرزوی جرعهای از صبوری و بردباری او را دارد . از آرامش و مناعت طبع هاله چه بگویم که مناعتاش و بی نیازیاش به همه کس و همه چیز، جز حسرت در دلت، چیزی به جا نمیگذارد. از بزرگواریاش چه بگویم که کلمات یاری ام نمیکند. باید برای او کلمات دقیق تر و صریح تری پیدا کنم. مثل نقاشی چیره دست که همه جزئیات یک منظره را با چیره دستی بر بوم نقاشی اش مینشاند. فقط همین قدر میتوانم بگویم که او بخشش محض بود. با یک کلام گرم، با یک ندای آشنا همه کمیها و کاستی ها یت را میبخشید و برایت میشد همانی که آرزویش را داشتی.
سادگی نامحدودش میخکوبت میکرد. کافی بود خودخواهی ات گل کند و هاله با یک جمله و لبخندی صبورانه تو را به خودت آورد، گرفتار وجدانت کند. از عشق او به عزت ایران چه بگویم که او تشنهی پدر بود. پدرمهربان بود و اهل مدارا. با عشق، هاله و حامد را پرورانده بود .عشقی که از آن سوی میله های زندان روانه آنها کرده بود .
کودکی هاله پشت پنجره های انتظار گذشته بود. او پدر را برای سالهای دراز فقط هر از چندی از پشت میله های زندان میتوانست ببیند و همین سالهای دراز دوری از پدر ، او را تشنه کرده بود ، عطشی که سیرابی نداشت .
عطش سیری ناپذیر او را در سال 80 که مهندس سحابی به همراه 15 نفر از فعالان ملی مذهبی و نهضت آزادی در زندان بودند، بارها و بارها دیده بودم که مثل یک کودک، سرگردان پدر شده بود. روزهایش از ملاقات این مسوول تا ملاقات دیگری میگذشت ، کروبی بزرگوار پناه مان بود و انصاری راد نازنین شنونده شکایات مان، و هاله مشتری دایمیاین ملاقاتها. بی تاب و بی قرار، خود را به هر دری میزد. یک سال تمام روزهایش اینطور سپری شد. پدروجود هاله را با محبت و احترام آبیاری کرده بود و او در جستجوی صاحب آن مهر و محبت بود.
خبر در گذشت مهندس سحابی دلتنگی و اندوهم را بیش از بیش کرده بود . هر چه فکر کردم، چه میتوانم بکنم، بی اختیار گوشی را بر داشتم و شماره هاله را گرفتم . هاله گوشی را برداشت، با اولین کلمات، صدایم را شناخت. صدای بغض آلودم را با کلمات گرم و دلنشین اش پاسخ داد. به او گفتم: «هاله جان متاسفم که در چنین روزی در کنارتان نیستم و هیچ کاری از دستم برنمیآید» و او گفت: «مگر فکر میکنی ما که در چند قدمیمهندس هستیم چه کار میکنیم که تو انجام ندادی ؟ راستی پروین مراقب خودت باش ، وضع جسمیات چطور است؟ آرام باش ، آرام باش پروین. راستی برایت نامه ای نوشتم که وقت نکردم ان را تایپ کنم بعد از مراسم پدر، آن را تایپ میکنم و برایت میفرستم. نمیدانی پدر چقدر آرام خوابیده….»
در آن گفتگوی چند دقیقه ای به جای اینکه من هاله را آرام کنم که پدر از دست داده ، او مرا آرام کرد. واقعن آرام شده بودم. کلام گرم و صمیمی هاله آرامش عجیبی را در وجودم ریخت، آرام آرام.
و آن شب؛ شب وداع با عزت ایران، هاله در خانه پدر، مهمانی پُرشوری برای یاران او بر پا کرده بود. از آن مهمانی هایی که هرگز از یاد مهمانهایش نخواهد رفت. هاله تا نیمه های شب، با تمام وجود نازنین اش با مهمان ها گذرانده بود. با آنها تا پاسی از شب گفته بود و شنیده بود، از عشق آنها به مهندس لبریز شده بود و با تمام وجود شاکر آنها بود. به همه جوانانی که عکس های مهندس را با گُل تزیین میکردند گفته بود که «بیخود نیست که حکومت این قدر از شما میترسد، از عده و عده شما نمیترسد، از عشق شما میترسد»…
هاله آن شب گاه با مهمان های پدر بوده و گاه در اتاق پُر از گلی که زری خانم برای مهندس آراسته بود، خوابیده در زیر پرچم ایران را مهمان سوره ای میکرد و دوباره به سراغ مهمانان پدر میرفت .
صبح قبل از این که مهمانان پدر از خواب بیدار شوند هاله به نانوایی میرود و برای مهمانها نان گرمیمیآورد و صبحانه را با نان گرم از میهمانانش پذیرایی میکند، و سپس آماده رفتن میشود .
در صف جلوی تشیع کنندگان، عکس پدر را که با گلایلهای سفید تزیین کرده بود به قلبش میچسباند و محکم و استوار قدم برمیدارد. لباس شخصیها در نزدیکی آمبولانس پیکر مهندس را که پیچیده در پرچم سه رنگمان بود با عصبانیت از دست تشیع کنندگان میگیرند و در نهایت بی حرمتی ، به داخل آمبولانس پرتاب میکنند و تابوت را هم بر روی پیکر او واژگون میکنند. در این لحظه یک لباس شخصی جلو میآید و عکس مهندس را از دست هاله میگیرد و پاره میکند، هاله که تا آن لحظه همهی این بی حرمتی ها را دیده بود به آن فرد اعتراض میکند که او هم با ضربه ای هاله را نقش زمین میکند . قتلگاهی در کنار تابوت پدر . هاله بیجان بیجان در چند قدمیپیکر پدر میافتد و گویی دستان پدر را به محکمی میگیرد که جا نماند و میگوید : «مگر پدراز عطش من به خود بی خبری؟»
خوش خرامان میروی ای جانِ جان، بی من مرو / ای حیات دوستان در بوستان، بی من مرو
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»