علی انجیدنی/ رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
همانطور که ایستاده بودم گفتم: «ببخشید گفته بودند شما روی صلیب به آسمان عروج کردهاید پس صلیبتان کجاست؟» جبرییل و اسرافیل لبخند کوتاهی بر لبانشان نقش بست. عیسا گفت: «صلیب رو گذاشتیم دم در فرزند. بکارتون میآید بگوییم بیاورند برایتان؟» با خودم گفتم: «این عیسا مسیح هم پیامبر حاضر جوابی هست، بذار یه کم حالش رو بگیرم دیگه به بچههای مشهد تیکه نندازه.» نشستم پشت میز و گفتم: «خوب فرمایشتون رو بفرمایید حضرت پیامبر.» جبرییل به جای عیسا جواب داد که: «لطفن زودتر هماهنگ کنید تا ما به اتفاق به خدمت حضرت حق شرفیاب شویم کار ضروری پیش آمده است.» گفتم: «این جناب الیاس پیش پای شما اینجا بودند و میگفتند کار ضروری دارند. باریتعالی از دستشون دلگیر شدند چون کارشون خیلی کم اهمیت و غیرضروری بود، البته جسارت نباشد، میفرمایید کارتان را تا به سمع حضرت برسانم و اگر اجازه حضور دادند به خدمتشان برسید؟ ضمنن بنده هنوز نمیدانم درخواستدهنده ملاقات جناب عیسا هستند یا فرشتگان مقرب درگاه؟»
حضرت عیسا با لحنی تندتر گفت: «از قرار معلوم از این به بعد ما باید اول با شما گلاویز شده بعد به خدمت حضرت حق شرفیاب شویم. ماجرای الیاس را شنیدم و بد اخلاقی شما بر من هم ثابت شدحال بفرما چه میخواهی ما همان بکنیم؟ میخواهی بدانی با خدای خود چه کار داریم؟ باشد، میگوییم. خدای بزرگ یک بنده تازه جن شده را مسوول دفتر خود کردهاند. تاکنون گمان میبردیم که بارگاه خدای دفتر و دستک ندارد و هرچه هست ذات اوست که عین کائنات است، حال بر ما روشن شده است که هم دفتر دارد و هم سردفتر. آنهم چه سر دفتری، من به نمایندگی از پیامبران در معیت مقرب ترین فرشتگان سووال و گلایه به درگاهش آوردهایم.
شاید مشمول الطاف شویم و از حکمت این کار آگاه گردیم. من که انتظار همچین سخنرانی و درخواستی رو از عیسا نداشتم کمی جا خوردم و گفتم: «حالا چرا اینقدر زود به شماها بر میخوره، کسی نمیتونه ازتون دو تا سووال بپرسه، خوبه همتون تو اون دنیا میگفتید بپرس عزیزم، حالا اینجا پرسیدن شده گیردادن؟ من از حکمت خدا چیزی سرم نمیشه، الان میرم بهش میگم کل مقربین درگاهت اومدن اعتراض که چرا یک بنده پرسشگر رو گذاشتهای مسوول دفترت؟ خودش میدونه و شما بزرگان.»
این رو گفتم و به داخل اتاق رفتم. خدا در حالیکه میخندید از پشت میز به من اشارهای کرد و گفت: «خوب حالشون رو گرفتیها، برو بگو حکمتاش فعلن سری پیش خدا میمونه و اگه کار دیگهای ندارند برند به کاراشون برسن که خدا حسابی گرفتاره.» اومدم بیرون و گفتم: «خوب از قرار معلوم نظر ایشان به نظر شما نزدیک نیست و نمیخواهند در این مورد شما را ببینند. سلام خدمت بقیه بزرگواران برسانید.» از قیافه عیسا و همراهان معلوم بود که کارد میزدی خونشان در نمیآمد. کمی این پا و اون پا کردند و آخر عیسا گفت: «بگم صلیب رو بیارن برات؟ و بدون اینکه منتظر جواب بشه باتفاق جبرییل و اسرافیل از در خارج شد.»
به خودم گفتم: «تا دیروز همه دشمنت بودند الان پیامبرها و فرشتگان مقرب هم به جمع اونا اضافه شدند دیگه حسابت با کرامالکاتبین است علی آقا.» بعد به خودم دلداری دادم که: «فعلن نمیدونم به چه علتی، ولی خدا هوایم رو داره. تا فردا هم خدا بزرگه و هر روز هم بزرگتر میشه.» رفتم تو اتاق بغلی و یه نگاهی به قیافهام انداختم. ظاهر مردانهام برگشته بود ولی از اعضا مردانگی خبری نبود. گفتم شاید باید صبر کنم تا سبز بشن. مثلن مثل موهای بدن رشدشون آرومه. ولی وقتی خدا قیافهام رو در یک لحظه از این رو به اون رو کرد برگردوندن این چیزها که مثل آب خوردنه براش. باز فکر کردم: «نکنه خدا میترسه من بدون حس مردانگی هم بتونم بلا ملایی سر این فرشتههای کارپردازش در بیارم برای احتیاط و روز مبادا اینکار رو نکرده؟» بیخیالی گفتم و برگشتم به اتاق اصلی مسوول دفتری. دیدم یکی سرش رو خم کرده و داره روی میز کاغذها رو میخونه و با دستاش اونا رو جابهجا میکنه و دنبال چیزی میگرده، گفتم: «جان؟ امری بود؟»
طرف برگشت و من مثل برقگرفتهها خشکم زد. نمیتونستم حرف بزنم. بعد از چند لحظه گفتم: «جناب عزراییل فکر نمیکردم دوباره سعادت دیدار شما به ما دست بده، خوبین انشااله؟» عزراییل گفت: «حالا چرا میترسی الاغ، الان که قدرت تو از همه ما بیشتره، تو الان میتونی رو عالم کائنات رو رو انگشتت بچرخونی، این لیست قبض روحهای امروز کجاست، مثل اینکه شما باید صبح به صبح به ما لیست بدین.» گفتم: «ببخشید، الان کی رو میخوای قبض روح کنی؟ مگه قیامت نشده و ما همهمون نیامدیم این دنیا، کی الان مونده اون دنیا که شما میخوای بری بیاریش؟»
عزراییل پوزخندی زد و گفت: «این فرشته دم در میگفت تو دکتری و باسواد، ولی بهنظر ما که اسکول میزنی، خوب مرد حسابی مگه او دنیا تو نبودی که میگفتی: «کوانتوم، جهانهای موازی، زمان هم یک امر نسبی است، هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد، خوب این حرفها رو الکی میزدی؟ ما همینجوری تو دریای زمان غوطهوریم دیگه، هی به خدا میگیم: «حضرت حق، یه جوری ته این قضیه رو ببند تا اینقدر جلو و عقب نریم، گوش نمیکنند. ما که تازگیها میگرنمان عود کرده، اصلن نمیفهمم این زمانی که الان رفتم جون یکی رو گرفتم، دیروز بود یا فردایه؟ امروز بعد از دیروز بود یا بعد از فردا؟ به قول این فرشته سر برج نگبهانی عقب و جلومان یکی شده.» این رو گفت و زد زیر خنده.
یک آن در اتاق باریتعالی باز شد و خدا با عصبانیت اومد بیرون و گفت: «کدوم خری این حرف رو زده؟ تو و بقیه فرشتهها روتون زیاد شده پشت سر خدا هم حرف میزننین، حالا که اینطوری شد از امروز باید بدون لیست جون آدمها رو بگیری. یعنی خودت باید بفهمی کی وقت مردنشه، کی نباید بمیره. اگه اشتباه هم بکنی وای به حالت.» عزراییل با حالت گریه گفت: «بارالها دستم به دامنت، مگه همچین چیزی ممکنه، من خودم رو تیکهتیکه هم بکنم نمیتونم بفهم که کی موقع مردنشه، غلط کردم، شما کوتاه بیاین.» خدا که از این تنبیه راضی به نظر میاومد گفت: «راه و روش کار رو از این علی آقای دکتر ما بپرس، تو این کار حرفهای برای خودش» تا اومدم بگم شوخی میکنید قربان که خدا در رو بست و رفت داخل اتاقش. رو به عزراییل گفتم: «تو گند میزنی و ما باید راه و روش بهت یاد بدیم. من از کجا باید راه اینکار رو بلد باشم. عجب گرفتاری شدیمها، تا حالا به ما میگفتن همکار عزراییل از این به بعد میشیم استاد عزراییل…( ادامه دارد)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»