Saturday, 18 July 2015
28 September 2023
طنز در پزشکی- قسمت پنجاه (قسمت آخر)

«سه‌شنبه‌ها با حوری»

2011 July 08

علی انجیدنی/ رادیو کوچه

انگار از یه خواب طولانی بیدار شده بودم‌. یه لحظه چشمام رو باز کردم‌. تو یه محفظه شیشه‌ای بودم و دست‌گاه‌های عجیب و غریب زیادی بهم وصل بود. به خودم گفتم‌: «چی شد؟ خدا عصبانی شد زد من رو درب و داغون کرد و به آی سی یو کشوند و یا کسی از پیامبرها چیزی به سمت من پرتاب کرد. شایدم حال خودم به هم خورده و من رو آوردند بیمارستان ویژه درگاه. شنیده بودم خیلی بیمارستان مجهز و با کلاسی‌ست. تمام امکانات و تجهیزات تخصصی و فوق تخصصی رو داره. هرکسی رو نمی‌ذاشتند تو اون بیمارستان کار کنه و هزار جور گزینش داشت.»

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

به ذهنم فشار آوردم شاید بتونم به یاد بیاورم چه اتفاقی آخر جلسه افتاد ولی هیچی یادم نمی‌اومد. سایه یه پرستار رو دیدم که به محفظه شیشه‌ای نزدیک شد و وقتی دید من با چشمانی باز دارم به دوربرم نگاه می‌کنم چند ثانیه‌ای بی‌حرکت ایستاد و بعد یک‌هو مثل جن زده‌ها جیغی زد و شروع به دویدن کرد. صداش رو می‌شنیدم که می‌گفت: «دکتر چشم‌هاش رو باز کرده. دکتر از کما خارج شده. به دکتر حسین‌زاده خبر بدین.» چند لحظه بعد مثل مورو ملخ پرستار و دکتر و نظافت‌چی و هم‌راه بیمار و فکر کنم هرکس تو بیمارستان بود جمع شدن دوربر تخت من‌. هرکسی شروع کرد به کنترل کردن و ور رفتن با یکی از دست‌گاه‌های عجیب و غریبی که بهم وصل بود. با خودم گفتم‌: «مسوول دفتر خدا بودن هم هم‌چین بدم نیست‌ها. ببین به خاطر تو تمام کارکنان بیمارستان ویژه درگاه اومدن بالا سرت. حتمن خود خدا هم میاد ملاقاتی‌ام.»

احساس کردم نمی‌تونم حرف بزنم. سعی کردم از خانم پرستاری خوشگلی که دست من رو گرفته بود تا به حساب خودش نبضم رو بگیره بپرسم چه اتفاقی افتاده. ولی هیچ صدایی از گلویم در نیامد و فقط چند با‌ر دهانم تکان خورد. پرستار به بقیه گفت: «می‌خوان چیزی بگن.  می‌خوان حرف بزن» و به همین بهانه صورتش رو نزدیک دهان من کرد. بوی ادکلن چنل کوکو‌اش خورد تو دماغم‌. به خودم گفتم‌: «یادم نمیاد تو عالم آخرت کسی ادکلن استفاده کرده باشه. فکر کنم این بیمارستان همه چیزش با بقیه جاها فرق کنه.» یه چیز دیگه‌ای که برام خیلی عجیب بود آشنا به‌نظر رسیدن بعضی قیافه‌ها بود در حالی‌که من قبلن به بیمارستان ویژه نیامده بودم. یکی از منشی‌ها از دور برام با دست بوس می‌فرستاد. گفتم‌: «این چرا قیافه‌اش این‌قدر آشناست‌؟ من رو از کجا می‌شناسه که این‌جوری عاشقانه به من نگاه می‌کنه؟ شاید تو بیمارستان مرکزی بهشت بوده و الان منتقلش کردن این‌جا.» سروکله دکتر پیدا شد.

از تعجب داشتم شاخ در می‌آوردم‌. این که دکتر جراح مغز و اعصاب معروف بیمارستان خودمون تو اون دنیا بود. این کی مرده بود و کی اومده بود این‌جا. چه جوری این رو راهش دادن بیمارستان ویژه درگاه؟ شنیده بودم یه عالمه پرونده سیاسی داره. لب‌خندی به من زد و گفت: «آقای دکتر ما چه طور هستن؟ خوش گذشت؟» دکتر شروع کرد به معاینه کردن و من که نمی‌تونستم حرف بزنم هاج و واج بهش نگاه می‌کردم. بعد از چند دقیقه به یکی از پرستارها گفت: «آماده‌اش کنید امروز حتمن ام آر آی بشه‌. باید ببینیم چه اتفاق جدیدی تو مغزش افتاده. بگین با تزریق باشه.» دکتر اومد بره دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم. سرش رو نزدیک آورد و گفت: «جونم دکتر جان! به خیر گذشت. قسر در رفتی؟» بوی ادکلن‌اش خیلی شبیه ادکلن خودم بود. صدای ضعیفی از ته حلقم بیرون اومد: «دان هیله؟» دکتر خندید و گفت: «آره حافظه‌ات هم که مثل اسب کار می‌کنه شیطون؟»

سعی کردم یه کم بلند‌تر حرف بزنم و گفتم: «مگه ادکلن تو این‌جا غدغن نیست؟» دکتر نگاهی به پرستارها انداخت و در حالی‌که می‌خندید گفت: «هنوز ادکلن رو غدغن نکردند ولی همین‌جور که می‌رن جلو به اون‌جا هم می‌رسند.» این رو گفت و محفظه شیشه‌ای رو ترک کرد. پرستاری که علاقه شدیدی در گرفتن نبضم داشت دوباره اومد و خودش رو به کنار تخت چسبوند و دوباره به هوای گرفتن نبض من دستم رو گرفت. وقتی دید بقیه حواس‌شون نیست یواشکی دم گوشم گفت: «قربونت بشم علی جون. تو که من رو نصف عمر کردی. خداروشکر که به‌خیر گذشت.» به قیافه‌اش دقیق شدم. یه آن مثل برق گرفته‌ها گفتم: «فری عزیزم تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟» رنگ از رخسار پرستار پرید و همه با تعجب به دهان من و واکنش اون نگاه می‌کردند. یکی از اونا گفت: «فری‌!؟ عزیزم!؟ به‌به‌! مبارکه انشااله. نکنه باهم بودین این اتفاق افتاده!؟» فری بی‌چاره سرخ شد و از محفظه شیشه‌ای به بیرون دوید و من هنوز گیج و منگ نمی‌تونستم این صحبت‌ها و واکنش‌ها رو برای خودم توجیه کنم.

احساس کردم سرم داره گیج می‌ره‌. نمی‌تونستم چشمام رو باز نگه دارم. صدای مبهم یکی از پرستارها رو شنیدم که می‌گفت: «دکتر رو دوباره صدا بزنین. فشارش داره افت می‌کنه. یکی سرم دوپامین براش وصل کنه.» جرقه‌های نورانی شدیدی جلوی چشمام اتفاق می‌افتاد‌. بعضی وقت‌ها صداهای رو می‌شنیدم و بعد سکوت مطلق. فقط صدای دست‌گاه تنفس مصنوعی تو اون سکوت شنیده می‌شد. صدای اومد که قلب ایستاد. شوک … شوک… بعد انگار یکی بخواد من رو از بلندی پرت کنه پایین‌. تکون بدی خوردم. دوباره صدای محیط برگشت… «قلب داریم ولی نامنظمه ….. آماده بشید برای یک شوک دیگه ….. سینک باشه….» دوباره تکون شدیدی خوردم. احساس کردم روی لبه پرت‌گاه ایستادم و چشمام داره سیاهی می‌ره و نمی‌تونم خودم رو صاف نگه دارم…. یک آن زیر پام خالی شد و پرت شدم پایین….

یکی صدا زد اسم؟ گفتم‌: «علی» گفت: «فامیل؟» گفتم: «مگه اسم، فامیل بازی می‌کنیم.» ضربه‌ای پشت سرم خورد و با دماغ افتادم روی زمین. گفتم‌: «دزد و پلیسه یا اسم فامیل؟» صدای از دورتر اومد‌: «حاجی ولش کن می‌گن دکتر بوده. یه کم قاطی داره. بجنب که یه عالمه امروز کار داریم…..بذار بعدن پرونده‌اش رو تکمیل می‌کنیم می‌فرستیم بالا….» بعد در اتاق باز شد و همون صدا در حالی که معلوم بود داره با نفر اول از در خارج می‌شه گفت: «خدایا عجب بنده‌هایی درست کردی هم برای ما زحمت دارند هم برای تو مصیبت….» در بسته شد و سکوت همه‌جا رو گرفت. پایان

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , ,