مهشب تاجیک/ رادیو کوچه
اولین روز کارش که وارد بیمارستان شد، از آن دسته زنانی بود که نهایت توجهی که جلب میکرد این بود که همه از هم بپرسند، تازه وارد است؟ و بعد از آن دو روز که تاب تازه وارد بودنش هم افتاد رفت تا به خاطرات بیمارستان قدیمی بپیوندد. خودش هم دختر جوان عبوسی بود که هیچ تلاشی نمیکرد توجه کسی را جلب کند. طی روزهایی که میگذشت کسی با او حرف چندانی نمیزد و او هم نه از کسی خارج از کار چیزی میپرسید نه با او حرفی جز کار رد و بدل میکرد و تنها حسن او منظم بودن و دقت بیش از اندازهاش بود. چیزی که برای یک پرستار تنها شرط لازم و حتا کافی بود.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
یکبار همهی پرستارها و دکترها جمع شدند و برای تولدش هدیهای گرفتند. ولی وقتی با برخورد سرد او مواجه شدند، یا شادی نه آنطور که انتظار داشتند، دیگر هیچکس هم دلش برای او نسوخت، چون او خود این زندگی را انتخاب کرده بود. هرازگاهی چند روزی نمیآمد و بعدها بچههای بخش میفهمیدند که اقوامش که شامل مادر، پدر، برادر و نزدیکترین کسانش میشد، فوت کردهاند. روزی کارمندان حساب کردند که او دیگر نباید زیاد کسی را داشته باشد. و یکی از آنها با خنده گفت که اگر چند روز دیگر مرخصی بگیرد و نیاید حتمن این دفعه خودش مرده است. بقیه خندیدند. هرگز حتا شبهای عید مرخصی نمیرفت و همه میدانستند که به راحتی میتوانند هر ساعتی از روز روی ماندن او در بیمارستان حساب کنند.
رییس بخش پرستاران که شد. بخش ماتم گرفت. چون فکر میکردند از آن به بعد آنجا به پادگانی تبدیل خواهد شد. ولی نشد. او حتا احساس ریاست هم نداشت. فقط همه چیز باید منظم میبود تنها روزی غوغا شد که پیرمرد آلزایمری بخش که بسیار هم مهربان بود گم شد. او همهی بخش را روی سرش گذشت و مانند شیر میغرید. این غرشها ادامه داشت تا پیرمرد پیدا شد و تا ساعتها بعد حتا رییس بیمارستان جرات نزدیک شدن به او را نداشت. پس از این جریان همه بیشتر حواس خود را در بخش او جمع میکردند ولی از او هم بیشتر کناره میگرفتند. روی دیگر سکهی او را هم دیده بودند و طعم هوارهای او را چشیده بودند.
پیرمردان و پیرزنان بسیار بیماری به بخش منتقل میشدند. بعضی از آنها خودشان هم به مرگ راضیتر بودند ولی مرگ تاخیر داشت یا جای دیگری سرش گرم بود. بعضی از آنها از انجام ابتداییترین کارهایشان عاجز بودند، مردان و زنانی که روزی برای خودشان ریاست یک زندگی را بر عهده داشتند با زجر منتظر اتمام بودند و پایان. پایانی که شاید برای هرکس مسخرهترین بخش زندگی بود که هیچوقت معلوم نبود که کی اتفاق میافتد. حتا گاهی فرزندانشان با عجز به آنها خیره میشدند و نمیدانستند مرگ برای آنها بهتر است یا ماندن. پرستاران که عاطفهی فرزندان را هم نداشتند خسته میشدند و از شغل مزخرفی که در زندگی نصیبشان شده بود شاکی بودند و فکر میکردند که طبیعت در حق آنها بدترین ظلمها را کرده است و مزخرفترین کار عالم نصیبشان شده که باید لگن زیر یکنفر را هم تحمل کنند.
روزی در بخش بحثی در مورد ماندن یا رفتن این بیماران در گرفت، آنها با یکدیگر ساعتها جدل کردند که کدام بهتر است برای بیماری که زندگی نباتی دارد؟ ماندن یا رفتن؟ باید آنها را از زندگی راحت کرد یا گذاشت با این همه سختی ادامه دهند؟ هرکس نظری داشت …هرکس دلیلی داشت و همه هم راهحلی…برای اولین بار او هم نظر داد، باید همه را راحت کرد، یک آمپول و بعد خواب ابدی، هیچکس نباید بگذارد، انسانهای دیگر زجرکش شوند حتا اگر خداوند صلاحی دیگر بخواهد، انسانها باید به یکدیگر کمک کنند تا زجر کمتری بکشند. چشمانش برق میزد و از مرگ راحت برای آنها میگفت که زندگی دوبارهاشان خواهد بود، به راحتی میشود مرگ را به آنها هدیه داد و از این همه عذاب خلاصشان کرد. وقتی یکی از همکارهای مذهبی از عقوبت الهی برای او داد سخن داد، نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و گفت این پیرزنان و پیرمردان رنجور خودشان به خوبی میدانند که چگونه از پس خداوند در آن دنیا بربیایند. شاید در تمام این سالها بیشترین کلمات از دهان او خارج شد و همکارانش شنیدند.
چند هفتهی بعد او را به بخش کودکان منتقل کردند. همه متعجب بودند که بخش کودکان به پرستاری مثل یک مادر نیاز دارد و او به چه کار آن بخش میآید. هیچوقت هم به بخشی که از آن رفته بود سر نمیزد و همکاران دیگر او را نمیدیدند ولی میشنیدند که به روال سابق است، فقط بیشتر شبها کار میکند. تا اینکه اتفاق وحشتناکی افتاد. یکشب پانزده نفر در بخش مردند. همه با هم در یکساعت نزدیک به هم و همه هم پیرمردان و پیرزنانی بودند که زندگی نباتی خود را شروع کرده بودند. وهم بخش را گرفته بود. پلیس آمد، بخش قرنطینه شد و همهی همکاران بازداشت شدند. بازجوییها شروع شد ولی هیچ مظنونی نبود. تمام آنها به عمد کشته شده شده بودند. درست راس یکساعت به همهی آنها آمپولی تزریق شده بود و ساعت بعدش قلب همه از کار افتاده بود.
در همان ساعت کودکی سرطانی هم مرده بود. در بخش کودکان. کودک دخترک نازی بود که با خرمنی از موهای طلایی به بیمارستان آمد و هرگز کچل هم که شد از آنجا خارج نشد. برای آن اتفاق وحشتناک هیچکس متهم نشد. رییس بیمارستان استعفا کرد و همه به سرکار خود برگشتند. بسیاری از فرزندان درگذشتگان هیچ شکایتی نکردند. شاید دلیلی نمیدیدند. همه به شدت متاثر بودند. کودک مرده فقط به همان علت سرطان مرده بود و مرگش با دیگران به صورت اتفاقی در یکساعت شده بود. پلیس بیمارستان را خلوت کرد و رفت. رسانهها داغی موضوع برایشان از دست رفت و کسانی که شکایت کرده بودند هنوز در دادگاهها دنبال پروندهاشان میدویدند.
اما همه با یک نگاه شک و تردید به هم نگاه میکردند و همه بیشتر به یکنفر مظنون بودند. حرفهای آن روز او و مرگ با یک آمپول ساده. او استعفا کرده بود. همان روزهای شلوغی و این شکها را تقریبن تبدیل به یقین کرده بود. او رفته بود و همه میدانستند که کار تنها دارایی اوست برای فرار از تنهایی. همه به او به چشم یک قاتل نگاه میکردند. بیشتر آدمها مظنون بودند که او قاتل است. تواناییاش را داشت و نظرش هم بر همین بود. او این مرگها را لطف میدانست نه قتل. کمک به یک آدم برای نکشیدن رنج بیشتر. و همان شب کودکی رنجور هم مرده بود. پلیس مرگ او را طبیعی اعلام کرد ولی کسی چه میدانست؟ او رفته بود و همهی سوالها بیجواب مانده بود. نه بیجواب…بیپاسخ. بیمسوولیت.
یک روز دوباره جنجال شد. دوباره بیمارستان بر سر زبانها افتاد. قاتل پیدا شده بود. پرستار زنی که به بیماران کمک کرده بود به خواب ابدی بروند. پرستاری مجرد که با کمک یک دانشجوی پزشکی همه را از بین برده بود و به قول خودش به آنها کمک کرده بود تا به آرامش ابدی برسند. پرستار آشنا نبود. تازه منتقل شده بود و کسی او را درست نمیشناخت با کسی هم حرف چندانی نزده بود. همه در باطن خود شرمگین بودند که به کسی انگ قتل زده بودند و او را رسوا کرده بودند. او رفته بود و هیچکس حتا نمیدانست مرده است یا زنده. فقط رفته بود.
روزی دسته گلی به بخش آمد. پر از گل بود، هر گلی که تصور میکردی در آن سبد بود. در سبد گل کارتی بود. در آن نوشته بود برای تمام همکارانم که در تمام این سالها کنارم بودند. «آسمان» دخترک سرطانی که مرد من دیگر چیزی برای ادامه دادن نداشتم. دیگر حوصلهی قصه گفتن برای کودکان بخش را هم نداشتم. دیگر هیچ قصهای یادم نمیآمد. من از همهی شما ممنونم که تمام این سالها مرا به خوبی تحمل کردید. سرپرستار بخش.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
nima
مزخرف …