علی انجیدنی/ رادیو کوچه
بالاخره سراغ من هم آمدند گفتم آخر این برنامه کار دستم میدهد گوش نکردید گوش نکردم. سلام یادم رفت. یعنی اینقدر استرس فرار دارم که همه چیز را فراموش کردهام. امروز برای اولین بار این برنامه را بiصورت ضبط شده میشنوید. چون الان من با بروبچهها آمدهام جزایر هاوایی. نه اینکه فکر کنید رادیو خیلی پول میداده و یا من اختلاسی کردهام که تونستهام بیام هاوایی. نه به جون شما که میخوام سر به تن اینا نباشه با پول فروش جهاز زنم بلیط هاوایی رو خریدم. اینجا هم یکی از دوستان قول داده یه کاری برام دست و پا کنه که من و زن و خانواده زنم از گشنگی نمیرم. میپرسین چرا خانواده زنم رو آوردم تو این هاگیر واگیر. خوب عزیزان من اگه دستشون به من نمیرسید و خانواده زنم رو میگرفتند من با اجبار زنم باید با اولین پرواز برمیگشتم و خودم رو تسلیم میکردم. حالا براتون تعریف میکنم چه بلایی سر من اومد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
همه چیز خوب بود و من هفتهای یه بار فقط برنامه اجرا میکردم و کسی کار به کارم نداشت تا اینکه هفته پیش گیر دادم به سه هزار میلیارد. داشتم میرفتم خونه که یه ماشینی جلو پام نگه داشت. فکر نکنید من دکتر بدبختیام و ماشین ندارم. نه، زنم نمیذاره من ماشین سوار شم. خلاصه ماشینی با شیشههای دودی جلو من نگه داشت و درش باز شد و چند نفر ریختن سرم. البته نزدنم ها، فقط ریختند. تا حمله کردند، گفتم: «من اعتراف میکنم. من همه چی رو میگم. من رو ببرید ایستگاه تلویزیون.» یکی شون گفت: «چه آدم باحالی، زحمت ما رو کم کرد.» رفتیم ایستگاه تلویزیون و من شروع کردم به اعتراف. چند دقیقه گذشت یکی اومد من رو به زور از جلو دوربین کنار برد و با لگد پرتم کرد بیرون و گفت: «دیوانه روانی، خوب بگو رییس بانک نیستی دیگه.» گفتم: «رییس بانک کجا.» طرف در حالیکه دست به اسلحه کمریاش میبرد گفت: «میری گم شی یا نصفت کنم.» گفتم: «من فقط نصف اعترافام رو گفتم. تکلیف بقیه اعترافام چی میشه.»
خلاصه تصور کنید از ایستگاه تلویزیون مجبور شدم تنهایی با ترس و لرز خودم را به خانه برسانم. وارد خونه که شدم تمام پردهها را کشیدم و برقها را خاموش کردم زنم گفت: «باز دیوانه شدی؟» گفتم: «فکر کنم آنها دیوانه شدند. چون من را آزاد کردند.» موبایلم را درسطل زباله انداختم. سیم تلفن خانه را جویدم تا کسی نتواند صحبت کند. آیفون خانه را از بیخ کندم. زنم تا صبح تحمل کرد و بعد با موبایلش به چند جا زنگ زد. چند نفر با لباسهای یکدست سفید آمدند و مرا به اینجا آوردند. جزایر هاوایی… جایتان خالی است خیلی خوب است…. تنها ایرادش این است که مجبورت میکنند روزی چند بار ده تا قرص را بخوری وگرنه بقیه چیزها خوب است. نمیدانم چه جور توانستند برایم ویزا بگیرند. ولی خدا پدر زنم را بیامرزد….
به نظر شما هم زیاد حرف میزنم؟ این خانم هم همین را میگوید… این یکی را میگویم که لباسهایش برایش تنگ شده وگرنه من دلم برای خانمها دیگر تنگ نمیشود…. میپرسید تکلیف برنامه چه میشود؟ برنامه چندم عزیزم؟ چهارم یا پنجم؟ سند چشم انداز بیست ساله؟ ترتیب همه آنها را همزاد عزیزم دکتر روانپاک بزرگ داد و تمام شد و خیال همه را راحت کرد…. آهان منظور شما این است که اجرای برنامه رادیویی چه میشود؟ خوب این هم مشکلی نیست. فقط زحمت شما و بچهها کمی بیشتر میشود. شما شنبهها بیاید همین جزایر هاوایی. میگویم بلیط هم برایتان بفرستند. برای پرواز. فقط خورد و خوراک با خودتان. اینجا کمی در مضیقه تامین غذا هستند. شما شنبهها بیایید اینجا با هم برنامه را مستقیم و زنده از هاوایی پخش میکنیم. فکر بدی نیست؟
راستی حاج آقا! پدر بزرگوارتان در چه حال هستند؟ به ایشان بگویید دکتر روانپاک در هاوایی خوش است. گفته بود که آخر به او هم گیر میدهند. البته شما هم هی میگفتی سیاسی حرف نزنم ولی انصافن کسی دکتر باشد آن هم از نوع اعصاب و روان و همزادش هم دکتر روانپاک باشد بعد سیاسی حرف نزند. جانم؟ نوبت قرصهاست. می بینی آقا زاده محترم، تنها ایراد جزیره هاوایی همین است. وگرنه اصلن همه چیزش آرامشبخش است. راستی به پدر بزرگوارتان بفرمایید این حقوق ما را به این بانکهای هاوایی کارت به کارت کند. میدانید که اینجا مثل ایران نیست که دستمان باز باشد و هرچقدر دوست داشته باشیم پول گیرمان بیاید. اینجا همه چیز روی حساب کتاب است. همین خانم که لباس گشاد میپوشد را میبینی، این را میگویم. اون یکی حامله است گشاد میپوشد. این را میگویم که عمدن گشاد میپوشد. همین خانم آمده بود روز اول با من مصاحبه کند. گفتم میتوانم هر چیز دلم خواست بگویم. گفت بله اینجا همه چیز آزاد است و من هم همه را به او گفتم. گفتم که اون سه هزار میلیارد عددی نیست. گفتم که همه چیز در این دنیا کوچک است فقط مردم فکر میکنند چقدر بزرگ است و سینههایش را مثال زدم که همه فکر میکنند بزرگ است ولی از نظر من عددی به حساب نمیآمد. فقط نمیدانم چرا از آن روز عمدن لباسهای گشاد میپوشد. خلاصه همه را گفتم هرچیز که هیچ کس نمیتوانست بگوید را هم گفتم. گفتهاند اگر باز هم بگویم مرا به جزیره دیگری میبرند. ولی میدانی که برای من مهم نیست. من باید همه حرفهایم را بگویم. باید همه را روشن کنم. من احساس تکلیف کردم که آمدم رادیو. من احساس میکنم. شما ملت بزرگ. چرا داره اینجوری میشه همه چیز. من رو یکی بگیره.
چند ساعت بعد…
آره دامی جان! این جزایر هاوایی جای خوبیه، شما هم دست زن و بچهات رو بگیر بیا اینجا. بابات رو بیار. دکتر روان پاک میگه: «کی خسته اس؟» من میگم: «من، خسته شدم دامی جان، بذار تمومش کنیم این مصاحبه لعنتی رو…..»
پایان
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»