سحر بیاتی/ رادیو کوچه
کولهبار جستوجوگریهام بر دوش، همچنان در جنوب شرق آسیا نظارهگر زشتیها و زیبایهام، همچنان پر از سوال و بیپاسخ، از «بانکوک» پایتخت کشور آزادی، «تایلند»، رسیدم به «پاتایا» شبهای بیخوابی خلیج «بنگال» و جزیره «مرجان» و حالا خسته اما همچنان با اشتیاق راهی میشوم به سمت شادترین خیابان دنیا «واکینگ استریت».
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
برای رسیدن به «واکینگ استریت» باید سوار تاکسی میشدیم، تاکسیهای «پاتایا» وانتهای سیاه رنگی بود که پشتشان را صندلی گذاشته بودند و شما رسمن باید پشت وانت سوار میشدید.
«واکینگ استریت» را میتوان به رعد و برق تشبیه کرد. رعد و برق معکوس اول صدا محکم میخورد توی گوشات بعد تصویری از دود و هیاهو و شادمانی آنقدر اوج میگیرد که انگار سر از نفس افتادنش نیست و احتمالن به محض طلوع خورشید خاموشی مطلق گویی هرگز فریاد و صدایی نبوده از ابتدا.
چراغ بارهای «واکینگ استیریت» چشمک میزند و همین چشمک زدنهاش تو را فریب میدهد به غرق شدن در سیل آدمهایی که بالا به پایین، از پایین به بالا در حال قدم زدن و برانداز کردن یکدیگرند.
هر چند چشمکهایی که تو را به غرق شدن در این خیابان میخواند به زنی زیبا و فریبنده میماند، با پوستی به نرمی ماسههای قاره گرم اما در اولین بارها و کلابها چشمت میخورد به دختران ریز نقش با پوستهای تیره و اندامهایی که به دختر بچههای تازه بالغ و نابالغ بیشتر میماند تا زنهای تنفروش «تایلندی». تابلوی قیمت دست دختران بیش از هر چیزی جلب توجه میکند، هفتاد بت ( واحد پول تایلند) 100 بت و رقمهایی از این دست. لباسهای فرم هر بار با بار دیگر متفاوت است و قیمتها تقریبن یکسان.
دخترها لبخند میزنند و واهمهای ندارند از عکس گرفتن با مردم، حتا اگر این مردم زنی باشد که قطعن مشتری آنها نیست. بیش از هر مرد دیگری مردان مسن اروپایی در این خیابان دیده میشوند. هر کدام یک یا دو دختر ظریف که بیشتر به دختر بچهها میماند را انگار مثل کلاسورهای قدیمی مدرسه زده باشند زیر بغلشان و خوشحال و خندان به راه افتاده باشند.
مردان عرب، ایرانی، چینی هم در این خیابان به وفور دیده میشوند، و هر کدام به دنبال سوا کردن گزینه مورد نظر چشم چشم میکنند.
یکی از مردان ایرانی رهگذر میگوید: «حس عجیبی دارم، درست مثل هنرپیشههای هالیوودی، نگاه و توجه این دختران برای آدم ایجاد توهم میکند. انگار تو پادشاهی، هنرپیشهای یا یک شخصیت خاص که باید به این زنان و دختران ترحم کنی، قدم زدن در این خیابان حس خاص بودن و مهم بودن به یک مرد میدهد.»
من نه حس خاص بودن دارم نه حس مهم بودن، اینجا کسی نگاه توریستهای زن نمیکند، حتا توریستهای دیگر، درست بر خلاف حس غریبی که در خیابانهای تهران داری و فرقی نیست بین ایستادن کسی که خسته و کوفته از سر کار آمده و منتظر تاکسی ایستاده با کسی که ایستاده برای سوار شدن بر مرکب مردی به قصد تن فروشی.
درک حس این خیابان برای زن بودن من کار سادهای نیست، همان حسی که به کودکان کار دارم به این زنها دارم، به همان اندازه انگار رنج کشیدهاند و جسمهای نحیفشان تاب این همه رنج را نداشته است. دخترانی که جلوی بارها ایستادهاند و تابلوی قیمت دارند اصلن به زنهای تن فروش «بانکوک» و کنار ساحل «پاتایا» شبیه نیستند. بیشتر شبیه بردههای جنسی هستند که به اجبار به اینجا آمدهاند.
کمی قدم زدن در این خیابان البته شرایط را متفاوت میکند. مردم ایستادهاند و بالا را نگاه میکنند وقتی من هم به بالا چشم میدوزم زنهایی با قد بلند و اندامهای کشیده که میگویند «روس» هستند را در محفظهای شیشهای میبینم که با یک صندلی و میله مشغول رقصیدن و جلب توجه هستند.
درست مثل همان ببرها و فیلهای بینوایی که برای شادمانی توریستها شیرین کاری میکردند. اینجا میان بارها و کلابهای مختلف انگار رقابتی سخت در گرفته برای ربودن تعداد بیشتری از مسافران.
باز هم قدم زدن و پیش رفتن و این بار رسیدن به خانمهای پلیس گشت ارشاد، با کینه و دلخوری نگاهمان میکنند و ما هم دچار استرس میشویم که یک مرتبه به خودمان میآییم و متوجه میشویم این خانمهای محجبه ایرانی هم توریست هستند؛ البته مسئله مورد تعجب من اصلن این نیست شاید آنها هم میخواهند پرسشهایشان را پاسخی بیابند، شاید آنها هم از سر کنجکاوی به اینجا آمدهاند. اما نگاههای پر از کینه و دلخوریشان به جمع من و دوستانم بیشتر مرا به یاد پلیس گشت ارشاد خودمان انداخت.
کمی جلوتر زنانی با قد بلند، اندامهایی ورزیده و لباسهای تنگ و کوتاه ایستادهاند که از بقیه زنهای خیابان خوش اندامتر هستند اما صداهای بم و مردانهای دارند، آنها «لیدی بوی» یا دو جنسهها هستند که میان زن بودن و مرد بودن گیر افتادهاند.
در همان نزدیکی یک کلاب ایرانی است که ترجیح میدهیم کمی به نوای «جواد یساری» و «عباس قادری» خواننده کلاب گوش فرا دهیم که با صحنه عجیبی مواجه میشویم گروهی از دختران تنفروش در این کلاب مشغول رقصیدن و پهن کردن دام هستند که کلمات فارسی را خیلی خوب ادا میکنند و برخی برگردنشان نقش «فروهر» دارند و برخی روی تنشان این نقش را خالکوبی کردهاند. انگار مشتری ثابت آنها فقط ایرانی هستند.
گرمای کلاب و رقص ایرانی حسابی سر ذوقمان میآورد سعی میکنیم نگاههایمان را از مردانی که در این کلاب به بهانه گیر افتادن در تور این دختران وارد شدهاند بدزدیم که یکی از دختران میآید و دستهای ما را میگیرد و برای رقصیدن دعوتمان میکند. با حرکات ظریف یکی از همراهان در رقص دختران به وجد میآیند و دورش حلقه میزنند، میخواهند کمی رقص ایرانی از او یاد بگیرند که خشکی اندام و نا آشنایی آنها با رقص صحنههای مضحک و خندهداری را به وجود میآورد.
فردا پیش از طلوع آفتاب ما مسافریم و هنوز مقدار زیادی «بت» در جیبهایمان باقی مانده، آنقدر حس ترحم به این دختران در ما زیاد میشود که تقریبن همه «بت» ها را به آنها میدهیم. یک 100 «بتی» یعنی پولی کمتر از 5 هزار تومان باعث میشود یکی از دختران دست مرا ببوسد؛ تا بغض در گلوم نشکسته باید برم یک گوشه و نمههای اشک را از صورتم پاک کنم. صحنه دردناکی است این همه فقر و این همه نیاز، دختران با گرفتن پولها ما را میبوسند و از کلاب بیرون میروند. این به من ثابت میکند آنها به دنبال شهوت و عیاشی نیستند. آنها برای سیر کردن شکم خود و شاید خانوادههایشان به اینجا آمدهاند و حالا که روزی امشب بدون تن فروشی رسید شاکر و قدرشناس کلاب را ترک میکنند و دیگر حتا نگاهی هم به مردهای حیرت زده کلاب نمیکنند.
حس ترحمی که یکی از مردان رهگذر ابتدای ورود به «واکینک استریت» داشت را حالا من تجربه میکنم. بیحوصله و خسته از کلاب بیرون میزنیم. حالا سکوت جمع هیجانزده ما را فرا گرفته است. زن بودن ما و زن بودن آنها چه تفاوتی با هم دارد؟ آنها هم شکننده هستند؟ آنها هم بغض میکنند؟ گریه میکنند؟ از توهین و تحقیر یک مرد رنج میکشند؟ آنها هم عاشق میشوند؟
حتا دیگر تماشای کلاب پسران همجنس باز با حرکات جلف و آرایشهای عجیبشان جالب نیست. حتا کلاب دختران همجنس باز که با عشوه سعی در جلب توجه گروه دخترانه ما میکنند. اصلن همه جذابیت این خیابان با بوسههای دخترکان کلاب ایرانی بر دستهای ما و قدردانیشان رنگ باخته. هیچ سوالی نیست جز این که پس عدالت الهی کجاست؟ عدالتی که زنی در گوشهای از این جهان آنقدر ثروت داشته باشد که با هواپیمای شخصی و محافظ و «رویز روزیر» تردد کند و این زنان برای نان شب جسم و تنشان را به حراج بزنند. شاید این حراجی شکم امشبشان را سیر کند اما فردایی که به هزار بیماری لاعلاج گرفتار شدند، پیر شدند، دیگر تنشان هم برای کسی جذاب نبود، آنوقت چه میشود؟
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
mojtaba
really nice
No face
خیلی تلخ بــــود…
خیلـــی