مهشب تاجیک/ رادیو کوچه
در حالی که میز شام را میچینیم، خبر غرق شدن قایق پناهجویان در آبهای اندونزی را دنبال میکنیم، بعد از آن هم، همیشه چند خبری در مورد افغانستان، سوریه و چند جای دیگر هست. و البته خبر چند دستگیری و چند ابلاغ حکم و جاری شدن تعزیر و ناپدید شدن هنرمند یا روزنامهنگار یا فعالی مدنی.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
خلاصه همیشه یکی دو خبر دست کم از ایران هست که در هر ساعت خبری به گوش ما برسانند. هر روز که از محل کارمان به خانه میآییم، چندتایی کودک خیابانی دستفروشی میکنند و چندتایی کارتون خواب هم مکانهای عمومی را به خود اختصاص دادهاند، کارتون خوابها دیگر بخشی از این شهر هستند. از هر میدان که سرازیر میشویم، حتمن چندتایی ماشین گشت ارشاد و چندتایی ون ویژه خواهیم دید که چند نفر هم در اطرافشان در حال التماس و فغان هستند. به نانوایی که میرویم، حالا یکچهارم نان هم مشتری خودش را دارد آنقدر که یک صف مجزا برایش هست. حالا که شروع میکنی به خوردن سالاد، خبر تجاوز به یک دختر دو ساله در چین را میشنوی، میشنوی که مردم بیتفاوت گذشتهاند، درست مثل خود ما که بچههایمان وسط خیابانها تاول میزنند و بعد که میترکند جیغمان در میآید که چرا؟ خبر را درست نمیتوانم بشنوم چون طبق معمول ساختمان آن طرفی ما بحث و دعوا ست و باز هم طبق معمول هر دوتایشان هم را به خشونت متهم میکنند.
ظرفها را که میشویم، به یاد خیلی چیزها میافتم، به یاد آشویتس و این سوال که چرا اتفاق افتاد، به یاد جنگ عراق، «صدام حسین» را به یاد میآورم که بعد از دستگیری اولین عکس چاپ شدهاش مرا به گریه انداخت، بساط روزنامه فروش دور میدان پهن بود و من که از صبح خبر گوش نداده بودم، از همه جا بیخبر فقط یک عکس دیدم و بعد پیچیدم توی یکی از فرعیهای میدان، نمیتوانستم باور کنم. نه این که مرگ صدام حسین غیرقابل باور باشد و یا من تعلق خاطری به او داشته باشم. نه، تعلق خاطر من به انسان است. بعد از یک انقلاب عربی جسد «معمر قذافی» را بر سر چنگک میبینی و آن جوان که به سمت او نشانه رفت، میگویند تنها هجده سال داشته است. و آن جوان که تیرباران شد و هنوز نمیدانست به چه جرمی در زندان است هم هجده سال بیشتر نداشت.
این هجده سالهها از کدام مسیر میگذرند تا هشتاد ساله شوند؟ آن دختر دو ساله، در آن جامعهی بیتفاوت، چه خواهد کرد؟ ما در کشور خودمان چه وقت میتوانیم از بچههایمان، از زندانیانمان مراقبت کنیم؟ و از همه مهمتر اینکه، چه وقت فرامیرسد آن زمان که حق انسان را فارغ از چگونه بودنش به او ارزانی داریم؟ چه وقت است که پیش از قضاوت او و نمره دادن به او، اول او را انسان بنامیم؟ چه حکمی به ما اجازه میدهد از رعایت انسان بودن فاصله بگیریم؟ مرز بیتفاوتی کجاست که این گونه همه چیز روزمره و عادی و باری به هرجهت شده است؟
جنگها بر روی صفحهی تلویزیون اتفاق میافتند، مثل یک فیلم وسترن دنبال میشوند و مرگها و تجاوزها و بیخانمانیها بیشتر شبیه آمار است تا حقیقت. واقعیت اینقدر توی چشمها فرو رفته است و چاله پهن کرده است که نمیشود به آن حتا نگاهی انداخت. واقعیت وقتی اینقدر کشنده است، با تبدیل شدن به یک امر فراواقعی، خود را به دامنهی انکار یا نیستی میکشاند / میکشانیمش. و همان واقعیت خود را چون سیلی، این بار مهیبتر به ما باز مینمایاند، اگر زندانهای دههی 60 را نادیده گرفتیم، حالا با «کهریزک» و «قرچک» مواجه میشویم، حالا هم که مراقبت از زندانیانمان را فراموش کردهایم، منتظر بمانیم تا 67 دیگری اتفاق بیفتد. در کشور ما به جای هر بهار و زمستانی، فقط تابستان 67 اتفاق میافتد و پاییز 77، در کشور آنها هم اتفاق بهتری نمیافتد.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»