محسن مخملباف نویسنده و کارگردان ایرانی در نامهای سرگشاده به مصطفا تاجزاده در ارتباط با اظهار نظر او برای محاکمه آیتالله جنتی دبیر شورای نگهبان مطالبی را عنوان کرده است. در این نامه آمده است: «مصطفای عزیز؛ پیشنهاد ترا برای محاکمه جنتی خواندم و خاطراتی در مورد جنتی برایم زنده شد.امروزه نه تنها قهرمانان در بندی چون تو، از ظلمی که آقای جنتی بر روند دمکراسی ایران کرده است در خشمید، که دیگر خدا از دست او به فریاد آمده است.»
متن نامهی مخملباف به شرح زیر است:
«مصطفی عزیز
پیشنهاد ترا برای محاکمه جنتی خواندم و خاطراتی در مورد جنتی برایم زنده شد.
سال 1357 بود.هنوز چند ماه به انقلاب 22 بهمن مانده بود و ما در زندان قصر بودیم.حسین جنتی پسر جنتی هم با ما بود.او پسری مودب، با هوش و مهربان بود. هنوز چشمان معصوم و لبخند همیشگی اش را به یاد دارم. معمولا عصرها از ساعت 4 تا 5 در حیاط کوچک زندان بند (7و8)با هم قدم می زدیم و برای آینده ایران رویا می بافتیم.
یک روز که با حسین جنتی در حال قدم زدن بودم، بلندگوی زندان نام مرا خواند و دوباره به کمیته مشترک که محل شکنجه و بازجویی ها بود بازگردانده شدم. (این زندان اکنون موزه شده است.زندان امروز تو هم روزی موزه خواهد شد)مرا به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، نگهبان چشم بند را از چشمم برداشت و روی صندلی نشستم.بازجویم عوض شده بود و این بار رسولی، بازجویی که قد کوتاهی داشت، واز خشونت او در بازجویی ها بسیار بد می گفتند روبرویم بود.سمت راست من، درست روبروی میز بازجو، مردی نحیف الجثه و با ریش بلند نشسته بود که دستهایش لرزه گرفته بود و نمی توانست خودکار را در دست بگیرد. رسولی نگاهی به من انداخت و بعد از چند ناسزا و تهدید، برگه های بازجویی را جلوی من گذاشت.سوالات روی برگه مربوط بود به فعالیت های سیاسی من در زندان سیاسی و گزارش هایی که از فعالیت های من توسط ماموران مخفی در زندان رسیده بود.
بعد از چند لحظه رسولی با اشاره به مرد نحیف و لرزانی که در حال لرزیدن بی وقفه بود، پرسید:اینو می شناسی؟
به مرد لرزان بهتر نگاه کردم. او را نمیشناختم. گفتم:نمیشناسم.
رسولی گفت: «این بابای حسین جنتی است که عصرها باهاش توی حیاط زندان قدم میزنین.»
این اولین بار بود که من آقای جنتی را میدیدم. ایشان هنوز آیت اله نبود و اسم و رسمی نداشت.
رسولی به او رکیک ترین فحشها را داد و گفت: «تو که کتک نخورده لرزه گرفتی برای چی روی منبر علیه شاه حرف زدی؟!»
و آقای جنتی قسم خورد که علیه شاه اصلا حرف نزده و فقط روضه اباعبدالله خوانده.
رسولی با فحش به او گفت: «ما نوارتو رو ضبط کردیم.این دفعه ولت می کنم بری، ولی اگه دفعه دیگه از این گه ها بخوری از ریش آویزونت می کنم.»
و آقای جنتی میلرزید و قسم و آیه می خورد که غیر از روضه ابا عبدالله بالای منبر حرفی نزده و نخواهد زد.
مدتی بعد که بازجوییهای جدیدم تمام شد، به قصر برگشتم و ماجرا را برای حسین جنتی گفتم و اشک او از کنار لبخند همیشگیاش سرازیر شدوگفت: «پدرم را که دیدی، جثه بسیار ضعیفی دارد و طاقت شکنجه ندارد.»
سالها بعد من در حوزه هنری قصه نویس بودم. حوزه هنری که ابتدا توسط هنرمندان جوان به طور مستقل شکل گرفته بود، طبق فرمان خمینی موظف شد زیر مجموعه سازمان تبلیغات باشد. و از آن پس آیت اله جنتی که رئیس سازمان تبلیغات بود، سه شنبهها برای سرکشی به حوزه هنری میآمد.
دریکی از آن روزها به هنگام ناهار بود که آیت اله جنتی آمد.در حالی که دست پسر بچه کوچکی را گرفته بود .در آن ایام معمولا ناهار هنرمندان حوزه هنری نان و هندوانه بود.او سر سفره نشست، اما لب به غذا نزد و در حالی که ما ناهار میخوردیم، ایشان در باب حرام بودن موسیقی مشغول صحبت شد.من از مدیر وقت حوزه هنری پرسیدم: «چونکه نان و هندوانه ناهار ماست، آیت اله جنتی غذا میل نمیکنند؟»
و مدیر حوزه هنری گفت: «ایشان روزه هستند.»
گفتم: «نه ماه رمضان است که روزه واجب باشد و نه دوشنبه و پنج شنبه که روزه مستحبی بگیرند، امروز سه شنبه است و من تا به حال درباره روزه سه شنبه نشنیدهام.»
مدیر حوزه گفت: «آقای جنتی نذر کرده بوده که اگر پسرش حسین جنتی که فراری است،و روند انقلاب را قبول ندارد، دستگیر یا اعدام شود،ایشان 40 روز روزه شکر بگیرند.دیروز پسرآیت اله،حسین جنتی، در اصفهان کشته شد و این روزه آیت اله جنتی برای شکرگذاری اوست. و این پسر کوچک هم نوه اوست. یعنی پسر حسین جنتی.»
چشمهای پسر حسین شبیه چشمهای حسین معصوم بود و درگوشه لبش همان لبخند همیشگی حسین پیدا بود.مدیر حوزه گفت نوه آیت اله هنوز از کشته شدن پدرش خبردارنشده.و قرار نیست به این زودیها به او بگویند.
مصطفی عزیز!
جنتی در زندان ساواک کتک نخورده و شکنجه نشده لرزه گرفته بود، اما وقتی نوبت به قدرت رسید، دیگر لرزه و لقوه نگرفت. حتا چشمش را بر خون پسرش بست.او در آن روز سه شنبه، بی آن که نشانهای از تاثر از خودش بروز بدهد، تنها در باب حرام بودن موسیقی در اسلام حرف زد.
من او را مقایسه میکنم با آیت اله منتظری که وقتی فرزندش محمد شهید شد،روبروی دوربین تلویزیون با صداقت تمام گریست. منتظری اگر پسر خودش را دوست نمیداشت، چگونه میتوانست زندانیان بی گناه دیگری را که در سال 67 اعدام شدند، دوست داشته باشد و برای اعتراض به ظلمی که بر آنها شده، دست از رهبری در آینده بردارد.
مصطفی عزیز!
جنتی چشم بستن بر حوادث انتخابات را از چشم بستن بر خون پسرش و چشم بستن بر ضعف خود در بازجوییهای ساواک تمرین کرده است.
کسانی که با من سر آن سفره نان و هندوانه آن روز سه شنبه نشسته بودند همان کسانی بودند که چندی بعد با حکم حضرت آیت اله جنتی به دلیل اعتراض به دور شدن انقلاب از آرمانهای اولیهاش از حوزه هنری اخراج شدند.
این گروه 15 نفر بودند. به جز من یکی از آنها سلمان هراتی بودکه درتصادف ماشین کشته شد. یکی حسن حسینی بود که سالها خانه نشین شد و دقمرگ شد و یکی قیصر امین پور که این روزها پس از مرگش برای او امامزاده میسازند و در زمان حیاتش با حکم جنتی اخراجش کردند و سالیان دراز مغضوب شد.
مصطفی عزیز!
امروزه نه تنها روح حسین جنتی از دست رفتار پدرش در رنج است، نه تنها قهرمانان در بندی چون تو، از ظلمی که جنتی بر روند دمکراسی ایران کرده است در خشمید، که دیگر خدا از دست او به فریاد آمده است.صدای خشم خدا را از فریاد بندگان خشمگیناش در خیابانهای سبز ایران نمیشنوی؟
من اگر جای خدا بودم از آنچه جنتی به نام من انجام داده ست،خداییام را پس میدادم»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
mahshid hamzeh
jalebeh bekhoon.