مارال/ رادیوکوچه
«من به شکل غمانگیزی بیژن نجدی هستم»؛ این عبارتی است که خالق اثر «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» خود را با آن معرفی میکند.
نویسندهای که در سال 1320 در خاش متولد شد و 56 سال بعد با مدرک کارشناسی ارشد ریاضیات و چندین سال سابقهی تدریس در سال 1376 در لاهیجان فروخفت.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
وی یکی از نمونههای شهرت پس از مرگ است. نویسندهای که اولین و مهمترین کتابش «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» را سه سال پیش از مرگ به چاپ سپرد و با آن توانست خود را به عنوان نویسندهای معتبر تثبیت کند ولی آن چه نجدی را متمایز کرد از همنسلانش، مرگی بود که خود شعری بود دردناک.
تجربه ثابت کردهاست که شاعران بزرگ هیچوقت داستاننویس نمیشوند و البته بالعکس!
اما بیژن نجدی انگار با دستش داستان مینویسد و با روحش شعر میسراید. داستانهای او بی آنکه خجالت بکشند به قلمروی شعر وارد میشوند و بعد؛ آن جا که لازم است باز میگردند به دنیای داستان.
یوزپلنگان نجدی گاهی آنقدر سریع میدوند تا جایی (شاید اواسط داستان) نفس کم میآورند و آنجا که مخاطب متحیر میماند، دندانهای تیزشان را نشان میدهند و بعد با پرشی بلند به خط پایان میرسند.
نجدی نه شاعر است و نه نویسنده حرفهای و درعینحال هم شاعر است و هم نویسنده. آنچه سبب میشود که داستانهای او به عنوان مرزی میان شعر و داستان ( بیشتر داستان) باقی بماند؛ شناخت نجدی از جهان شعر و داستان است. «سپرده به زمین» صدای پای محکم نجدی در دنیای داستان است. « استخری پر از کابوس»، «مرا بفرستید به تونل» و «گیاهی در قرنطینه» جدای از نقاط ضعف و قوت؛ همچنان جوهر قلم نجدی را در عرصه داستان به رخ میکشند. اما «روز اسبریزی»، «چشمهای دکمهای من»، «خاطرات پاره پاره دیروز» و «سهشنبه خیس» چنان در مه غلیظ شعر گم شدهاند که حتی از مرزی به نام داستان شاعرانه نیز آن سوتر میروند.
نجدی هم گرفتار نفرین جمعی نویسندگانی شد که در دههی شصت قلمشان ثمر دادهبود، همهی آنان تا هفتاد و ششمین سال هزار و سیصد چندین اثر بر طاقچه داشتند … و همهی آنها پشت در دایرهی سر گیجهآوری که در ادارهی نشر وزارت ارشاد سازمان داده شدهبود برای ناامیدکردن آنها درحال چرخیدن بودند.
نجدی بازآفرینی واقعیت نمیکند. او خالقی است که با وسواسی شاعرانه رنگها و صداها و فضاها را تلفیق میکند تا جهانی خاص پیش روی آدمهایش ظاهر کند و بعد آرام آرام بستر داستان را در ذهن مخاطب بگستراند.
نجدی نشان میدهد که برای خلق جهان داستانهایش معماری نمیکند و در قید و بند آجر روی آجر گذاشتن نیست.
جهانی که او میآفریند با دو منطق پیش میرود: منطق داستان و منطق شعر و جالب اینجاست که انقدر با اعتماد به نفس صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه در داستان سپرده به زمین پهن میکند، و پرزهای سیاه شب را در روز اسبریزی به تن اسب میمالد، و یا در تاریکی در پوتین رودخانه را از لنگههای باز در به اتاق میآورد تا از روی پدر و پوتین رد شود، که حتی برای یک لحظه هم تصور نمیکنیم با خرق عادت روبرو شدهایم ویا گرفتار تلخی آشناییزدایی در داستان میشویم.
داستانهای نجدی بیشتر از آنکه روایت کنند، به تصویر میکشند. در داستانهای او نباید به دنبال روابط علت و معلولی بود. به واقع مهمترین عنصر داستانی نجدی تصویر است، نه صحنهسازی؛ تصویری که داستانهای او را از مرز رئال دور میکند و تاملی عمیق در چرایی نوشتههای او را سبب میشود.
«مرتضی هم سوختهبود. زیرا دیگر بین مردم نبود و دیگر نمیتوانست حرف بزند. شب روی باران آهستهای خودش را به اذان میزد، سرداران روی برهنگی خیس پوستشان دوباره زره پوشیدند. پیرمرد پرده را روی گردن اسب انداخت. آنها در راهی که تا طوس زیر اسب داشتند به پشت ننگریستند و گریستند.»
قسمتی از داستان «شب سهرابکشان» که شامل زیباترین تصاویر و نماهای شاعرانه و خیالانگیز در این اثر ماندگار است.
اساسیترین نکته در داستانهای شاعرانه نجدی روان بودن تصاویری است که در عین شاعرانهبودن با داستان حرکت میکنند و اجازه نمیدهند پیوند داستان با مخاطب قطع شود
اساسیترین نکته در داستانهای شاعرانه نجدی روان بودن تصاویری است که در عین شاعرانهبودن با داستان حرکت میکنند و اجازه نمیدهند پیوند داستان با مخاطب قطع شود.
«اسفالت خودش را روی زمین می کشید و درازایش را روی میدان خم می کرد. پسر جوانی از وسط کاغذ چسبیده به دیوار، چشم از من برنمیداشت. آنقدر پس کله من روی زمین ماندهبود که میتوانستم صدای رودخانه زیر پل را بشنوم و حتی صدای عبور آهن را بار اول از آب شنیدم…» (چشمهای دکمهای من)
بیژن نجدی به طرز غمانگیزی بیژن نجدی است و هیچکس نمیتواند مثل او با شکستن قواعد داستان نویسی پیراهنی نو به قامت داستان بدوزد.
یوزپلنگان نجدی همچنان در میان عناصر داستان میدوند، بیآنکه خراشی بر پیکر بدنه داستانی وارد کنند.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
۱ Comment