آنچه در این بخش میآید انتخابی از رادیو کوچه در بین رسانهها است.
مینو مرتاضی
روز مادر به نیت دیدن خانم رحمانی، مادر تقی و بچههای نرگس محمدی از خانه بیرون میزنم. هوا ابری است. ابرهایی که از شدت بارداری سنگین و سیاه شدهاند و مثل زنان آبستن، آهسته و تنبلانه به هم میپیوندند و سراسر آسمان را میپوشانند تا بستری برای باریدن و سبک شدنشان فراهم کنند. برای این که مثل دفعه قبل تا زانو گرفتار سیلابهای بهاری نشوم به شتاب راه میروم. وسطهای راه هستم که میبینم در میانه روز هوا چون اوایل شب سیاه شده و تا به خود بیایم رگبار دیوانهوار بهاری غافلگیرم میکند و زمین و آسمان را بهم میدوزد. میبارد و میبارد… باریدنی. در جستجوی سرپناه در کنار عدهای که زیر سایبان بالکن خانهای کیپ هم جمع شدهاند پناه میگیرم. تا باران آرام و سر بهراه شود. بعد از دقایقی رگبار تبدیل به باران ملایمی میشود.
ابرها خوشحال از این که بارشان را بر زمین گذاشتهاند چست و چابک تن سبکشان را به دست نسیم میسپارند تا با خودش ببرد هر جا که دلخواه اوست. خورشید خانم هم آرام و با وقار از هستی سبک شده ابر که این بار بیصدا و آرام ته ماندههای بارانش را بر زمین فرو میبارد عبور میکند و میدرخشد، درخشیدنی! چند روزی هست که بازی قایم باشک ابر و آفتاب با همدستی نسیم بهاری مردم را سرگرم و سر بههوا کرده است. هوا بوی عشق میدهد. هستی جوانانه در این هوا، بیاعتنا به سنگینی فضای گشتی– ارشادی و بیخیال از گرانی و بیکاری و غم، همه جا سرک میکشد و در جستجوی عشق به هر طریق که دانی و داند زمین و زمان را میکاود.
کوههای البرز در افق دیدم قرار میگیرند و صحنه بدیعی از ابرهای سیاه و سفید و نارنجی و بنفش با تکههای پیدا و ناپیدای آسمان ساختهاند. تماشایی است. از این که در این هوا نفس میکشم و از دیدن تابلو زیبای طبیعت لذت میبرم، احساس گناه میکنم. با خودم فکر میکنم اوین عبوس هم پای همین رنگین کمان زیبای کوهستانی خود را به خواب زده است. یاد نرگس که میافتم، چهرههای بهاره، مهدیه، نسرین، شبنم و نازنین هم در خاطرم جان میگیرند. در درونم مینالم که: آی آزادی رنگ آبیت پیدا نیست! چطور میشود عشق و آزادی چنین نزدیک باشند و فقط چند میله سرد و سیاه، آنها را چنان دور از دسترس سازد که چون آرزویی دست نیافتنی به نظر آیند؟!
به نرگس فکر میکنم. یاد روز چهارده اسفند سیزده سال پیش میافتم. مراسم بزرگداشت دکتر مصدق بود. کنار هم ایستاده بودیم. نرگس به آرامی و شرمگینانه در گوشم گفت مینو خانم امروز عقدکنان من و تقی است. ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم جدی میگی؟ همین امروز؟ سرخوشانه خندید و سرش را به علامت تایید تکان داد. گفتم پس چرا اینجایی کی به مراسم میرسی نکنه میخواهی همینجا مراسم را برگزار کنی؟ گفت نه بابا… در آغوش کشیدمش و برایش آرزوی خوشبختی و سپید روزی کردم. از سر شیطنت به او گفتم چرا قبل از این به یک فعال سیاسی بله عاشقانه بگویی با من مشورت نکردی؟! به خنده و با حاضر جوابی خاص خودش گفت آخه از بزرگترها شنیدهام که گفتهاند در کار خیر حاجت مشاوره نیست.
چه روز خوبی بود آن روز… با چنین حال و هوایی به خانه قدیمی و کوچک خانم رحمانی میرسم. همانجا که اکنون به پناهگاه مادری در فراق فرزند و فرزندانی در فراق مادر تبدیل شده است. در میزنم. خانم رحمانی با روی خوش و آغوش مهربانش به استقبالم میآید. به خیال خود برای دلداریش آمدهام، اما شوریده حال در آغوش او آرام میگیرم. صورت نجیب و موهای سپید و پر پشتش را میبوسم و میبویم. و با تعارف او وارد منزلش میشوم.
علی و کیانا کودکان دوقلوی نرگس، ظاهرا بیاعتنا به مهمان تازه وارد پای کامپیوتر قدیمی نشسته و سرگرم بازیند. کیانا را که زیر چشمی نگاهم میکند در آغوش میکشم و میبوسم. میگویم سه تا بوس یکی از طرف مامان نرگس یکی از طرف بابا تقی و یکی هم برای خودم. کیانا با چشمهای معصوم و پرسندهاش نگاهم میکند و از من که سفت و سخت او را در آغوش گرفتهام میپرسد تو مامانم رو دیدی؟ گفتم آره، بابا خودش گفت که از طرفش ببوسمت. لبخندی گذرا بر چهرهاش میدود و میگوید چه بوی خوبی میدی خاله. همینطور که کیانا را در آغوش دارم سعی میکنم علی را هم بغل کنم و ببوسم. مثل اغلب پسربچه ها از این که صورتش را ببوسند خوشش نمیآید. دستش را میبوسم و میپرسم داری چه بازی میکنی؟ شانههایش را بالا میاندازد و خاموش نگاهم میکند.
بچهها را به حال خودشان میگذارم و کنار خانم رحمانی و محترم، خواهر تقی، مینشینم. در خیالم نرگس را هم کنارشان مینشانم و خاموش نگاهشان میکنم. زنانی را میبینم که چون بسیاری دیگر از زنان و مادران ایرانی در کورههای داغ زندگی سخت سیاسی، چون فولاد آبدیده شدهاند. زنانی که نه سوز زمستان و نه خورشید سوزان تابستان و نه حتا بازیگوشیهای دلفریب بهاری نتوانسته آنان را از دیده بانی مادرانه فرزندان این سرزمین غافل کند. مادران و زنانی که قدرت یافتهاند تا با متانت با سختیها روبرو شوند و احساساتشان را مخفی کنند تا مبادا احساسشان آنها را از عقلانیت انتخابهای زندگی ساز باز دارد؟!
از خانم رحمانی احوالپرسی میکنم و از حال و روز بچهها جویا میشوم. با چشم اشاره ای به بچهها میکند که ظاهر مشغول بازیاند، اما انگشتان کوچکشان که بیحرکت روی کیبورد قرار گرفته به ما میفهماند که تمام حواسشان پیش ماست. خانم رحمانی نگاهم میکند و لبخندی میزند. افکار یکدیگر را بییاری کلام میخوانیم و حرف یکدیگر را بینیاز از پرگوییهای رایج در مییابیم. نگاه و لبخند و سکوت… سکوت. کیانا که سکوت ما را میشنود، چشم از صفحه مونیتور برمی دارد و به من می گوید: «خاله مامان نرگس رفته دانشگاه درس آزادی بخونه، من بهش میگم زودتر بیاد، من دلم براش تنگ شده، ما کوچیکیم و نمیتونیم بریم دانشگاه مامان.» خانم رحمانی سرش را بالا میگیرد تا اشکی که در چشماش لانه کرده را به جای نخستاش برگرداند. محترم در حالیکه چایی تعارفم میکند به صدای بلند میگوید همه ما دعا میکنیم تا مامان نرگس هر چه زودتر درساش تموم بشه و پیش علی و کیانا برگرده. در این موقع زنگ در را میزنند.
خانمی از اقوام با دخترک خردسالش به دیدن خانم رحمانی و بچهها آمدهاند. دخترک برای علی و کیانا پفک آورده. محترم میگوید نه لطفن، نرگس گفته بچهها پفک نخورند برای سلامتیشان خوب نیست. خانم رحمانی از سر مهمان نوازی و برای این که مبادا دل کودکی بشکند، دستی بهسر دخترک میکشد و پاکت پفک را باز میکند و به خنده میگوید اگر هر کدام از ما فقط یکی دوتا پفک کوچولو بخوریم طوریمان نمیشود. من رو میکنم به سمت علی و میپرسم علی جونم چرا چرا هر چی خوشمزهتره ضررش بیشتره؟؟ علی سرش را بالا میآورد و نگاه پرسشگرش را به من میدوزد و سرش را به تندی تکان میدهد و قاطع و صریح میگوید نمیدانم. و پفک درشتی را بر میدارد و گاز محکمی به آن میزند و صدایش را در میآورد.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»