داود مهرابی / رادیو کوچه
فیزیکدان برجسته «استیفن هاوکینگ» که در هشتم ژانویه 1942 در شهر دانشگاهی آکسفورد زاده شد، امروز از هر گونه تحرک عاجز است. نه میتواند بنشیند نه برخیزد. نه راه برود. حتا قادر نیست دست و پایش را تکان بدهد یا بدنش را خم و راست کند. از همه بدتر توانایی سخن گفتن را نیز ندارد. مشتی پوست و استخوان است. روی یک صندلی چرخدار که فقط قلبش و ریههایش و دستگاههای حیاتی بدنش کار میکنند و بخصوص مغزش فعال است. یک مغز خارقالعاده که دمی از جستجو و پژوهش و رهگشایی بسوی معماها و نا شناخته ها باز نمیماند.
وی کودکی و تحصیلات اولیهاش را در شهر آکسفورد گذراند. ازکودکی به علوم ریاضیات علاقه داشت. هرچند که در مدرسه یک شاگرد خودسر و بخصوص بد خط شناخته میشد اما آرزوی دانشمند شدن را در سر میپروراند. هرگز خود را در محدوده کتابهای درسی مقید نمیکرد. چون با مطالعات آزاد سطح معلواتش از کلاس بالاتر بود همیشه سعی داشت در کتابهای درسی اشتباهاتی را گیر بیاورد و با معلمان به جر و بحث و چون و چرا بپردازد.
پدر و مادرش از طبقه متوسط جامعه بودند. خانهای داشتند شلوغ و فرسوده اما مملو از کتاب که عادت به مطالعه را در فرزندانشان تقویت میکرد. «فرانک» پدر خانواده پزشک متخصص در بیماریهای مناطق گرمسیری بود و به همین جهت نیمی از سال را به سفرهای پژوهشی در مناطق آفریقایی میگذراند. این غیبتهای متوالی برای بچهها چنان عادی شده بود که تصور میکردند همه پدرها چنین وضعی دارند.
در سالهای دهه 60 که عصر طلایی کشف فضا، پرتاب اولین ماهوارهها و سفر هیجان انگیز فضانوردان به کره ماه بود «استیفن» تحصیلات عالیه را در رشته علوم طبیعی آغاز کرد. او دوره سه ساله دانشگاه را با موفقیت به پایان برد و آماده میشد تا دوره دکترا را در رشته کیهان شناسی آغاز کند.
در همین احوال به دنبال احساس ناراحتیهایی در عضلات دست و پا در ژانویه ۱۹۶۳ یعنی آغاز بیست و یک سالگی مجبور به مراجعه به بیمارستان شد و آزمایشهایی که روی او انجام گرفت علایم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان میداد. این بیماری که به نام «اسکلروز جانبی آمیوتروفیک» شناخته میشود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار میدهد و به تدریج اعصاب حرکتی بدن را از بین میبرد و با تضعیف ماهیچهها فلج عمومی ایجاد میکند بطوریکه بمرور توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب میشود. معمولن مبتلایان به این بیماری بیعلاج مدت زیادی زنده نمیمانند و این مدت برای «استیفن» بین دو تا سه سال پیشبینی شده بود.
ناگهان همه آرزوهای خود را بر باد رفته دید. دوره دکترا، رویای دانشمند شدن، کشف رمز و راز کیهان همگی به صورت کاریکاتورهایی درآمدند که در حال دورشدن و رنگ باختن به او پوزخند میزدند. بجای همه آن خیال پروریهای بلند پروازانه حالا کاری بجز این از دستش بر نمیآمد که در گوشهای بنشیند و دقیقه ها را بشمارد تا دوسال بعد با فلج عمومی بدن زمان مرگش فرابرسد.
به اتاقی که در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفکر و بیحرکت ماند. خودش بعدها تعریف کرده است که آن شب دچار کابوسی شد و در خواب دید که محکوم به اعدام شده است و او را برای اجرای حکم میبرند و در آن موقعیت حس کرد که هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد که در بیمارستان با یک جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی میکشید. پس خود را قانع کرد که اگر به بیماری بیعلاجی مبتلاست اما لااقل درد نمیکشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش که هیچ چیز را به آسانی نمیپذیرفت هشدار داد که از کجا معلوم که پیشبینی پزشکان درست از کار در بیاید و چه بسا که از نوع اشتباهات کتب درسی باشد.
اما آنچه در این ایام به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با نومیدی و بدبینی داد آشناییاش با دختری به نام «جین وایلد» بود که بعدها همسرش شد و نقش فرشته نگهبانش را به عهده گرفت. «جین» اعتقادات مذهبی عمیقی داشت و معتقد بود که در هر فاجعهای ذرهای امید وجود دارد که با استقامت و قدرت روحی خود میتواند رشد کند و بارور شود. باید به خداوند توکل داشت و از ناکامیهایی که پیش میآید خیزگاههایی برای کامیابی ساخت.
«جین» دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تاثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی «استیفن»، چنان مجذوب او شده بود که هر هفته به سراغش میآمد. آنها پس از چندی رسمن نامزد شدند و «استیفن» تحصیلات دانشگاهیاش را از سرگرفت زیرا برای ازدواج با «جین» میبایست هرچه زودتر دکترای خود را بگیرد و کار مناسبی پیدا کند.
او طی دو سال با اشتیاق و پشتکار این برنامه را عملی کرد. رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود. ابتدا به کمک یک عصا و سپس دو عصا راه میرفت. ازدواجش با «جین» در سال 1965 صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی شد که به پیشبینی دو سال پیش پزشکان در مورد مرگ قریبالوقوعش نمیاندیشید.
او که امروز میراثدار کرسی تدریس «آیزاک نیوتن» است از اواخر دهه 60 تاکنون برای نقل مکان از صندلی چرخدار استفاده میکند. در سال 1985 یک شب که تا دیر وقت مشغول کار بود ناگهان راه نفس کشیدنش گرفت و صورتش کبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و هرچند که در یک عمل جراحی موفقیت بار دیگر از مرگ رهایی یافت. اما قدرت تکلم خود را برای همیشه از دست داد.
یک استاد آمریکایی در کالیفرنیا کامپیوتری سخنگو برای او ساخت و تقدیمش کرد. با جایگزینی کامپیوتر مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتا بهتر از سابق شد. زیرا قبلن بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت میکرد. برنامهریزی این دستگاه شامل سه هزار کلمه است و هر بار که وی بخواهد سخنی بگوید میبایست با انتخاب کلمات و فشردن دکمههای کامپیوتر به کمک دو انگشتش که هنوز کار میکنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف میزند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانیتر است اما خود «استیفن» که هرگز خوشبینیاش را از دست نمیدهد عقیده دارد که به او وقت بیشتری میدهد برای اندیشیدن آنچه میخواهد بگوید و سبب میشود که هرگز نسنجیده حرف نزند.
یکی از شگفتیهای این آدم مفلوج و نحیف که به ظاهر باید موجودی تلخ و غمزده و منزوی باشد شوخ طبعی و شیطنت کودکانه اوست که بخصوص در برق نگاه هوشمندانه و رندانه اش دیده میشود. در حالیکه اجزای چهرهاش بیحرکت و فاقد هرگونه واکنش احساسی و عاطفی هستند اما چشمانش میدرخشند.
او خودش را منزوی نکرده است. به کنسرت و پارک می رود. در رستوران غذا میخورد. در انجمنهای دانشجویان شرکت میکند. سر به سر شاگردانش که همیشه او را سوال پیچ میکنند میگذارد. شیوه شیطنت آمیزش اینست که پاسخگویی را گاهی عمدن کش میدهد و در حالیکه پرسش کنندگان پس از چند دقیقه انتظار پاسخ مفصلی را برای سوال خود پیشبینی میکنند با یک کلمه بله یا نه از کامپیوتر سخنگویش همه را به خنده میاندازد.
این اعجوبه فاقد تحرک، عاشق جنب وجوش و گشت وسیاحت است و تاکنون دوبار به سفر دور دنیا رفته و حتا از چین و دیوار باستانی آن دیدن کرده است. همچنین در صدها کنفرانس و سمینار علمی شرکت کرده است و به ایراد سخنرانی پرداخته است. که البته این سخنرانیها قبلن در نوار ضبط و در روز کنفرانس پخش میشود
این اعجوبه مفلوج که پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است و «انیشتین دوم» هم لقب گرفته، به واسطه این بیماری قدرت تحرک از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده است. با این دو انگشت او میتواند دکمههای کامپیوتر بسیار پیشرفتهای را فشار دهد که اختصاصن برای او ساختهاند و بجایش حرف میزند. با این شرایط او درست 10 ماه پیش در سن 67 سالگی نیز یک بار دیگر مرگ را شکست داد تا شاید بتواند به بزرگترین آرزویش که سفر به فضا و تماشای سیاره زیبای زمین باشد جامهی عمل بپوشاند.
این موجود عاجز از تحرک و تکلم، سرمشق زندگی است و چه خوب میآموزاند که«درد و رنج همان چیزی است که انسان را وادار میسازد تلاش کند و به پیش برود و به کامیابیهایی برسد که هرگز گمانش را هم نمیبرد»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»