مارال / رادیو کوچه
«در وهلهی اول باید داستان نوشت. داستان خالص. باید ساخت به هر شکل و هر جور … فقط مهم این است که راست بگویی.»
این گفتهی بهرام صادقی است با اسم مستعار «صهبا مقداری» یکی از داستان نویسان وطنز نویسان صاحب سبک و برجسته ایرانی که در 18 دی ماه 1315 در نجف آباد اصفهان به دنیا آمد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
از سن بیست سالگی همزمان با تحصیل در رشتهی پزشکی، داستانهایش را در مجلات ادبی به چاپ میرساند. هرچند که بعد از سی سالگی کمتر نوشت، و مجموعه داستان «سنگر و قمقمههای خالی»، داستان بلند «ملکوت» و پنج شش داستان کوتاه دیگر کل آثار او را تشکیل میدهند؛ اما همینها آنقدر بود که او را از بزرگترین داستان نویسان معاصر ایران بدانند.
بهرام صادقی نمایشگر طبقه ی متوسط و سرگردان و سردرگمی بود که همه ی اعضای آن بلاتکلیفاند ونمیدانند که به کجا آویزاناند. نکته ی مهم کار او این بود که برای نمونه زندگی یک کارمند در داستان او با همهی رمز و رازش به صورت مضحک و طنزآمیزی تصویر میشد. کارمند او نه تنها خود تسلیم شده بود که بختک حاکم نیز بر او سوار بود. در آثار او همه معصوم و بیچاره و مچاله شدهاند با این که استعداد کافی برای زندگی بهتر دارد اما دست و پایشان را با تار عنکبوت بستهاند.
بهرام صادقی بیش از هر نویسندهی ایرانی مدرن است. واژهی مدرن در اینجا بار ارزشی ندارد هر چند در مورد صادقی از نکات بارز جهان داستانی اوست. بهرام صادقی به نحو بیسابقهای ـ در میان نویسندگان ما ـ در محل تلاقی دو ویژگی ادبیات مدرن ایستاده است؛ محلی که دو خط، یکدیگر را قطع میکنند.
خسروگلسرخی صادقی را پدیده ای والا در ادبیات معاصر ایران می دانست و معتقد بود : «نوشتههای بهرام صادقی کارنامهی دو دهه از تاریخ زندگی اجتماعی ماست و بدون هیچ کاستی در جریان این زندگی ما شاهد رنگ به رنگ شدن آدمها، جا به جایی ارزشها و نیز متروک ماندن جوهر خروش و جوشش هستیم. دنیای او دنیای شفاف و ساده لوحانهای نیست که در آن همه چیز به خوبی وخوشی جریان گیرد. همه چیز در دنیای او به مانع بر میخورد. همیشه دیواری هست که واماندگی و درماندگی در آن موج میزند. دنیای او دنیای تاریک، مسخ شدن و به عاریت بودن است.»
صادقی پیامگذار نسلی درهم شکسته و مایوس است که در کشاکش زندگی اعصابشان لای چرخها له شده است. او زیادهگو نیست و نوشتههایش را شاخ و برگ نمیدهد. نوشته هایش ضرب آهنگی تند دارد. راحت حرف میزند و تکلف در قلمش نیست. همانطور مینویسد که حرف میزند. از ساده ترین عبارات و کلمات بهره می جوید و سرد می نویسد؛ یعنی قلم او از هر گونه احساس خالی ست.
او خونسرد و بیاعتنا از موقعیت فاصله میگیرد و چون گزارشنویسی صادق روایت را بازگو میکند و به کمک این ویژگی خواننده رابه عمق سردی دنیای درون و پیرامون آدمهای داستانهایش میبرد.کلیشهها و هنجارهای رفتار وگفتار روزمره را به هجو میکشد و بیهودگی آن را باز مینماید
داستانهایش آغازی غیر منتظره دارد و از همان ابتدا خواننده را غافلگیر میکند و بدون هیچ مقدمهای به اصل ماجرا میپردازد.
بهرام صادقی بیش از هر نویسندهی ایرانی مدرن است. واژهی مدرن در اینجا بار ارزشی ندارد هر چند در مورد صادقی از نکات بارز جهان داستانی اوست. بهرام صادقی به نحو بیسابقهای ـ در میان نویسندگان ما ـ در محل تلاقی دو ویژگی ادبیات مدرن ایستاده است؛ محلی که دو خط، یکدیگر را قطع میکنند. خط اول داستان کوتاه است و خط دوم پرسه در فضای شهری.
بیشتر داستانهای صادقی در شهر و در فضای سرد و عبوس آن میگذرد. داستان کوتاه «مهمان ناخوانده در شهر بزرگ» از داستانهای نمونهای این رویکرد است، رحمان کریمی کارمند یک اداره، سالهاست از روستا به در آمده، تحصیل کرده و حالا در بطالت محض و در تنهایی ملموسی در شهر گذران زندگی میکند. ناگهان «لطفالله هادیپور» همولایتی قدیمی از روستا به دیدن او میآید و قصد ماندن پانزده روزه میکند. انقلابی کوچک در زندگی حشرهوار رحمان کریمی اتفاق میافتد. زندگی او که در کار و تفریحات معمول خلاصه شده از جریان عادی خارج میشود. رحمان بهرغم بیهودگی این زندگی، سخت به آن وابسته است و حضور لطفالله با آن ظاهر وحشی و روستاوار، سخت او را بر میآشوبد. او تمام سعی خود را میکند که لطفالله را از ماندن در شهر پشیمان کند. از آب و هوای بد میگوید، از سرقتهای بیشمار، از لوندی و بیهودگی، او را سوار تاکسیهای پر، با رانندگان بیادب میکند، به رستوران میبرد و خرجهای گزاف میکنند و … دست آخر لطف الله عطای شهر را به لقای آن میبخشد. صحنههای پایانی داستان که رحمان پس از بدرقهی لطفالله از ترمینال بازمیگردد اوج نمایش ملال و تهی بودن زندگی معاصر است. او، در شهر میگردد. باید خوشحال باشد. سبک شده است. ولی گویا آن قدر که دیگر راهها را گم کرده است. صحنهای که او گریان، در خانهی خالی از لطفالله اسباب و اثاثیهاش را دیوانهوار بههم میریزد، چنان تکاندهنده و هراسآور است که آفریدنش تنها از نابغهای همچون بهرام صادقی برمیآید.
حضور بهرام صادقی در دو دهه ادبیات معاصر ایران، بیشک یک امر استثنایی بود، شکستن الگوهای قالبی، نمایش زندگی آمیخته به فلاکت از پشت منشورهای تازه، زندگی بیحادثه و یکنواخت ولی انباشته از ماجراهای عبث، اعتراض مستتر با نیشخند تلخ و گزنده.
تاثیر آثار او در نوشته های دیگران، هیچ وقت به صورت مستقیم دیده نمی شود. شیوه ی بیان او غیرقابل تقلید بود؛ داستان هایش را چنان می نوشت که گویی مقدمه ی قصه ای را حذف کرده و از وسط ماجرا قضایا را تعریف می کند.
ظهورش در قهوهخانههای غریبه تعجب کسی را برنمیانگیخت. رفت و آمدهای بیدلیل وبادلیل او به زادگاهش، دربهدری از این خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگی شکل گرفته و به طور مثال مرتب، نیشخند مدام او به آنچه در اطراف می گذشت، بهرام صادقی را شبیه آدمهای قصههایش کرده بود: روح سرگردان خانههای خلوت. روح سرگردان خیابانهای تاریک!
خوابیدن در کوچهپسکوچهها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنیای اطراف در دمدمههای غروب و هوای گرگ ومیش. روی سکوها نشستن و کتاب خواندن.
حضور بهرام صادقی در دو دهه ادبیات معاصر ایران، بیشک یک امر استثنایی بود، شکستن الگوهای قالبی، نمایش زندگی آمیخته به فلاکت از پشت منشورهای تازه، زندگی بیحادثه و یکنواخت ولی انباشته از ماجراهای عبث، اعتراض مستتر با نیشخند تلخ و گزنده.
بهرام صادقی در شامگاه دوازدهم آذر 1363 به دلیل ایست قلبی در منزلش در تهران درگذشت. خاموشی او، مرگ او، بیش از آنکه دوستان و خوانندگانش را متاثر کند، متعجب کرده است. فرجام زندگی او، به طور دقیق به فرجام داستانهایش شبیه است.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»