شهره شعشعانی/ رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
«برونو شولتس» (Bruno Schulz) نویسنده، منتقد ادبی، نقاش و گرافیست لهستانی در 12 ژوییه 1892 ار پدر و مادری یهودی در دروهوبیچ از توابع گالیسیا به دنیا آمد و بیشتر زندگی خود را در همان شهر گذراند. گالیسیا طی پنجاه سال زندگی شولتس تا زمان مرگش در سال 1942 به دست یک افسر نازی در زمان اشغال لهستان، چهار بار میان امپراتوری اتریش – مجارستان، لهستان، آلمان و روسیه دست به دست شد.
شولتس از کودکی به هنر علاقه نشان داد و در 1910 وارد رشته معماری دانشگاه لویو پلیتکنیک شد، اما به دلیل بیماری تحصیلاتش در 1911 ناتمام ماند هر چند در 1913 آن را از سر گرفت. او در 1917 برای دوره کوتاهی در وین به تحصیل معماری پرداخت. در بازگشت به زادگاهش از 1924 تا 1941 در یک مدرسه لهستانی معلم نقاشی شد، هر چند تدریس را دوست نداشت اما از آنجا که تنها محل کسب درآمدش بود، کار خود را ادامه داد.
شهرت روز افزون شولتس امروزه مدیون دو کتاب مجموعه داستان او به نام «خیابان دارچین» (در ترجمه انگلیسی)، «خیابان تمساحها»، (The Street of Crocodiles) و «آسایشگاه زیر ساعت شنی» (The Hour-Glass Sanatorium) است. داستانهای این دو مجموعه در عین استقلال به هم پیوسته و مکمل یکدیگرند، به طوری که با خواندن همهی آنها چشم انداز بدیع و اصیلی در برابر خواننده گشوده میشود که با وجود شباهتها و ردپاهای بسیاری از بزرگان ادب و هنر، از ریلکه و توماس مان تا کافکا و شاعران و نقاشهای سورئالیست و اکسپرسیونیست از کیفیت بیمانندی برخوردار است.
«آخرین فرار پدر» (Father’s Last Escape)، داستانی که به مناسبت صد و بیستمین سال تولد برونو شولتس در ماه جاری برای این برنامه انتخاب کردهایم از دومین مجموعه داستانهای برونو شولتس است. این داستان به عنوان بخشی از برنامههای بزرگداشت برونو شولتس در آمریکا توسط نیکول کراوس در فوریه گذشته در بخش داستانخوانی مجله نیویورکر خوانده شد. کراوس درباره داستان «آخرین فرار پدر» در این برنامه گفت، تغییر در داستانهای شولتس جایگاه به سزایی دارند. در داستان دیگری از شولتس پدر تبدیل به سوسک میشود و در اینجا تبدیل به خرچنگ، هر چند شباهتهایی با «مسخ» اثر کافکا در این آثار مشاهده میشود، با این حال مسخ از دید گرگوار سامسا نگاهی از درون به انسان مبدل شده به حشره دارد، اما در اثر شولتس نگاه از بیرون و از دید پسر به پدریست که تبدیل به خرچنگ شده است. شاید نکتهای که این دو اثر را بیش از هر چیز از یکدیگر متمایز میکند این است که مسخ اثریست تراژیک و از همان صبح روزی که سامسا از خواب برمیخیزد پیامد آنچه اتفاق افتاده قابل برگشت نیست. در اثر شولتس اما در این تغییر – گرچه در ظاهر به نظر تراژیک میرسد، بارقهای از امید وجود دارد، هر چند این حرف ممکن است عجیب به نظر برسد، اما شولتس در توصیف دگردیسی پدر و به مدد آن از ابتذال، روزمرگی و درونمایههای نخنمایی که همیشه از آنها در نوشتههایش میگریخت، با موفقیت عبور میکند و پا در قلمروی جادویی میگذارد که گاه از آن به عنوان عصر نبوغ یاد میکرد، عصری که سرشار از زندگی، تحول و تغییر و امکانهای مافوق طبیعی بود، عصر اساطیر…
و به این ترتیب او در روند تغییر در مجموعه کائنات، تغییر نه تنها در انسان، بلکه در اشیا را نیز نشان میدهد، نشانی شاید از امید و حرکت به سوی رهایی، که تنها هنر و ادبیات میتواند آن را اجازه دهد، و اگر این طور باشد، نمیتوان به نویسنده دیگری فکر کرد که به اندازه شولتس به اشیا زندگی بخشیده باشد. ذهن پدر در تمام اتاقی که دوران بیماری را گذرانده منتشر میشود، در گلهای کاغذ دیواری و کت پوستی که نفس میکشد، و نه تنها نشانی از زندانی بودن یا احساسی عذاب آور یا محکوم به فنا در آن وجود ندارد، بلکه تغییر شکل کمک میکند که او بگریزد.
داستان «آخرین فرار پدر» را شهره شعشعانی به فارسی ترجمه کرده است.
موسیقی متن:
John Zorn: Sanatorium Under The Sign Of The Hourglass
—————
«آخرین فرار پدر»
نوشته: برونو شولتس
در اواخر دورهی غمانگیز اختلال کامل اتفاق افتاد، در زمانی که کسب و کارمان را منحل میکردیم. تابلوی نام مغازه برداشته و کرکرهها تا نیمه پایین کشیده شده بود، و در داخل مغازه، مادرم با آنچه به جا مانده بود تجارتی غیر مجاز میکرد. آدلا به آمریکا رفته بود، و میگفتند کشتی که با آن به سفر رفته، غرق شده و همهی مسافرها جان باختهاند. ما قادر به تایید این شایعات نبودیم، اما هر گونه اثری از این دختر از دست رفته بود و دیگر هرگز خبری از او نشنیدیم. عصر جدیدی آغاز شده بود– خالی، جدی و عاری از شادی، مانند یک ورق کاغذ سفید. دختر خدمتکار جدیدی، ژانیا، کمخون، پریده رنگ ، بیاستخوان، در اتاقها سرگردان بود. اگر کسی به تشویق به پشتش میزد، بدنش پیچ و تاب میخورد، مانند مار کش میآمد، یا همچون گربه خرخر میکرد. چهرهای سفید و بیآب و رنگ داشت، حتا داخل پلکهایش نیز سفید بود. آنقدر سر به هوا بود که گاه از نامههای قدیمی و صورتحسابها، سس سفید درست میکرد: تهوعآور و غیرقابل خوردن بود.
در آن دوره پدرم بیشک مرده بود. تا به حال چندین بار مرده بود، هر بار با بیاعتمادیی که وادارمان میکرد نسبت به نگرشمان به حقیقت مرگ تجدید نظر کنیم. این هم مزایای خود را داشت. با تقسیم مرگش به اقساط، پدر، ما را با مرگ خود مانوس کرد. به تدریج نسبت به بازگشت او – که هر بار کوتاهتر و رقتانگیزتر بود بیتفاوت شدیم. سیمای او پیشاپیش در سرتاسر اتاقی که در آن میزیست پخش میشد و جوانه میزد، تا آنجا که پیچههایی از شباهتهای بسیار توصیفی خلق کرد. کاغذ دیواری در بعضی جاها شروع به تقلید لرزههای عصبی او کرد؛ طرح گلها بر اساس عنصر حزین لبخند او، در تقارن، همچون نقش فسیلهای «ترایلوبایت» ]1[ مرتب میشدند. یک بار کوشیدیم از کت پوستش که با پوست خز آستر شده بود، اجتناب کنیم. کت پوست نفس کشید. وحشت حیوانات کوچکی که به یکدیگر دوخته شده بودند و همدیگر را گاز میگرفتند با جریانی ناگزیر گذر کرد و در چینهای پوست گم شد. اگر گوش به آن میچسباندیم، میتوانستیم خرخر دلپذیر و همآهنگ خواب حیوانات را بشنویم. در این شمایل کاملن برنزه شده در میان بوی ضعیف خز، قتل و جفتگیری شبانه، پدرم میتوانست سالها دوام بیاورد. اما دوام نیاورد.
یک روز مادر با چهرهای پرمشغله و هیجانزده از شهر بازگشت. گفت: «ببین جوزف، عجب خوش شانسیای، تو راه پله در حالیکه از پلهای به پلهی دیگه میپرید پیداش کردم.» و دستمال را از روی بشقاب که چیزی در آن بود برداشت. بیدرنگ شناختمش هر چند تبدیل به یک خرچنگ یا عقرب بزرگ شده بود. من و مادر نگاهی رد و بدل کردیم: با وجود دگردیسی، شباهت باور نکردنی بود. پرسیدم: «زندهست؟» مادر گفت: «مسلمه به سختی میتونم نگهش دارم. بهتره بگذارمش زمین.» بشقاب را زمین گذاشت و هر دو رویش خم شدیم از نزدیک زیر نظرش گرفتیم. یک جای خالی میان پاهای منحنی متعددش که به کندی حرکت میکرد وجود داشت. چنگالهای تیز و شاخکهایش به نظر میرسید گوش خواباندهاند. بشقاب را یکبر کردم و پدر با احتیاط و مردد روی زمین به حرکت در آمد. با لمس سطح صاف در زیر بدنش، با تمام پاهایش راه افتاد در حالیکه بند بند مفاصلش صدای کلیک میداد. راهش را سد کردم. مردد ماند، مانع را با شاخکهایش بررسی کرد بعد چنگالهایش را بلند کرد و به کنار چرخید. اجازه دادیم در جهتی که انتخاب کرده بدود، جایی که هیچ مبلمانی نبود که او را پناه دهد. در حالیکه روی پاهای بیشمارش به سرعت موج میخورد، به دیوار رسید و پیش از آنکه بتوانیم متوقفش کنیم به نرمی بالا دوید، و هیچ جا توقف نکرد. همچنان که پیشرفتش را به بالا روی کاغذ دیواری نگاه میکردم، از انزجاری غریزی بر خود لرزیدم. در اینحال پدر به قفسه آشپزخانه رسید، لحظهای بر لبهی آن آویزان شد، موقعیت را با چنگالهایش سنجید، و بعد به داخل آن خزید.
آپارتمان را از نو از دید یک خرچنگ کشف میکرد، بدیهیست تمام اشیا را با حس بویایی درک میکرد، چرا که به رغم بررسی دقیق، هیچ عضو بینایی در او نیافتم. به نظر میرسید اشیایی را که در جلو راهش قرار داشتند با دقت در نظر میگیرد، توقف میکند و آنها را با شاخکهایش حس میکند، بعد با چنگالهایش آنها را میگیرد، گویی بخواهد امتحانشان کند یا با آنها آشنا شود. پس از مدتی، آنها را رها میکند و به دویدنش ادامه میدهد، در حالیکه شکمش را که کمی از زمین بلند کرده به دنبال میکشد. با تکههای نان و گوشت که برایش روی زمین میریختیم به این امید که آنها را بخورد نیز همینطور برخورد میکرد. آنها را معاینهای سرسری میکرد و از رویشان میدوید، بیآنکه متوجه شود قابل خوردن هستند.
با تماشای این سنجش صبورانهی اتاق، ممکن بود فرض شود که با وسواس و خستگیناپذیر به دنبال چیزی میگردد. هر از گاهی به گوشهای از آشپزخانه به زیر بشکهی آبی که چکه میکرد، میدوید و با رسیدن به آب ریخته بر زمین به نظر میرسید از آن مینوشد. گاه برای روزهای بیپایان ناپدید میشد. به نظر میرسید با بی غذایی به راحتا کنار میآید، و این کمبود سرزندگیاش را ظاهرن دچار اختلال نمیکرد. با احساسات متفاوتی از شرم تا انزجار راز ترس خود را که مبادا شبهنگام به سراغمان در رختخواب بیاید، در روز پنهان میکردیم. اما این اتفاق هرگز پیش نیامد هر چند در طول روز روی تمام اثاثیه سرگردان بود. بیشتر دوست داشت در فضای میان کمد لباس و دیوار بماند.
بعضی رفتارهای عاقلانه و حتا حس طنزش را نمیتوان نادیده گرفت، مثلن، هرگز اتفاق نمیافتاد که پدر در موقع غذا در سالن ناهارخوری حاضر نشود، هر چند حضورش کاملن سمبولیک بود. اگر به طور اتفاقی در اتاق ناهارخوری وقت شام بسته بود و او در اتاق کناری مانده بود، به زیر در خراش میداد، در طول شکافها به بالا و پایین میدوید، تا اینکه در را برایش باز کنیم. با گذر زمان یاد گرفت چگونه چنگالها و پاهایش را زیر در فرو کند، و پس از چند مانور ماهرانه سرانجام توانست راهش را با بدن یکبری به داخل اتاقناهارخوری باز کند. به نظر میرسید از این کار لذت میبرد. سپس زیر میز توقف میکرد، تقریبن بیحرکت دراز میکشید، در حالی که نبض شکمش به آرامی میزد. نمیتوانستیم معنی این ضربان آهنگین را حدس بزنیم. به نظر زشت و ناهنجار میرسید اما در عین حال از گونهای رضایت تهوعآور و گستاخانه برخوردار بود. سگمان نیمرود، به آرامی به او نزدیک میشد، بدون عزمی راسخ، با کنجاوی او را بو میکشید، عطسه میکرد و بیتفاوت بازمیگشت بی آنکه به نتیجهای رسیده باشد.
در این میان فتور روحی در خانهمان رو به فزونی بود. ژانیا تمام روز میخوابید، بدن لاغر بیاستخوانش با تنفس عمیق او موج برمیداشت. اغلب در سوپ گلولههایی از پنبه مییافتیم که با بی توجهی همراه سبزیجات در آن ریخته بود. مغارهمان روز و شب بی وقفه باز بود. فروشی مستمر در میان چانهزنیها و بحثهای پیچیده جریان داشت. گویی همهی اینها کافی نبود، عمو چارلز هم آمد که نزد ما بماند.
به گونهای غریب افسرده و ساکت بود. با کشیدن آهی عمیق اعلام کرد پس از تجربیات تلخی که اخیرن داشته، تصمیم گرفته روش زندگیاش را تغییر دهد و خود را وقف تحصیل زبانها کند. هرگز بیرون نمیرفت بلکه خود را در دورترین اتاق حبس میکرد- جایی که ژانیا تمام قالیها و پردهها را برداشته بود چون مهمان ما را تایید نمیکرد. او آنجا وقتش را با خواندن فهرست قیمتهای قدیمی میگذراند. چند بار وحشیانه کوشید پدر را لگد کند. در حالی که از وحشت فریاد میزدیم به او گفتیم از این کار دست بکشد. پس از آن وقتی پدر بی آنکه متوجه باشد تا چه حد در خطر بوده، از دور و بر آویزان میشد و لکههای روی زمین را بررسی میکرد، تنها با حالتی کنایهآمیز با خود لبخند میزد.
پدرم تا جایی که روی پاهایش بود، سریع و در تحرک بود، اما وقتی به پشت میافتاد تمام مشخصات سختپوستان را داشت، کاملن ثابت میماند. دیدن او در حالیکه تمام اندام خود را تکان میدهد و بینتیجه دور محور خود میچرخد، حزنانگیز و رقتبار بود. به سختی میتوانستیم خود را راضی کنیم به مکانیسم آناتومی زننده و تقریبن شرمآورش که زیر شکم بندبند عریانش کاملن در معرض دید قرار گرفته بود، نگاه کنیم. در این لحظات، عمو چارلز با دشواری جلوی خودش را میگرفت که پدر را زیر پایش له نکند. با شیی در دست به کمکش میشتافتیم، آن را محکم با چنگالهایش میگرفت، بیدرنگ به حالت طبیعیاش برمیگشت، بعد بلافاصله رعد و برق شروع میشد، با دو برابر سرعت معمول زیگزاگ میدوید، گویی میخواست خاطرهی سقوط کریه خود را پاک کند.
باید خود را مجبور کنم گزارشی صادقانه از قرار باورنکردنیمان که حتا اکنون نیز حافظهام از آن گریزان است، بدهم. تا همین امروز نیز نتوانستم بفهمم چطور آگاهانه به مجرم بدل شدیم. یک چبر غریب باید ما را به آنجا کشانده باشد، زیرا سرنوشت از حس آگاهی یا اراده طفره نمیرود بلکه آنها را در مکانیزم خود ذوب میکند، همچون حالت هیپنوتیزم، بیخودی از خود، به طوریکه قادر باشیم به چیزهایی اعتراف کنیم و بپذیریم که در شرایط عادی از وحشت لرزه به انداممان میاندازد.
در حالیکه به شدت متشنج شده بودم مایوسانه از مادرم دوباره و دوباره میپرسیدم، «چطور توانستید این کار را بکنید؟ حالا اگر ژانیا این کار را کرده بود – اما خودت کردی؟» مادر گریه میکرد، دستهایش را به هم گره میزد و نمیتوانست جوابی بیابد. اگر بیشتر در این باره فکر میکرد آیا بهتر بود؟ آیا در این عمل تنها راه حل برای شرایطی نومید کننده دیده بود، یا آیا این کار را تنها به دلیل بیفکری غیر قابل درک و ناشی از سبکسری انجام داده بود؟ سرنوشت هنگامیکه بخواهد امیال غیر قابل درک خود را به ما تحمیل کند، هزاران تزویر دارد. یک گیجی موقتی، یک لحظه بیتوجهی یا نابینایی کافیست تصمیم به عملی را موجب شود که اجتناب از آن خطر دیگری را میآفریند. بعدها با نظر به گذشته، ممکن است مرتبن به این عمل بیاندیشیم، انگیزههایمان را توضیح دهیم، سعی کنیم نیت واقعیمان را کشف کنیم، اما عمل غیر قابل بازگشت باقی میماند.
وقتی پدر را در ظرف آوردند، تازه حواسمان جا آمد و کاملن فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. در هیکل خاکستری کمرنگ و ژلهای بزرگ متورم از جوشیدن در آب دراز کشیده بود. در سکوت نشستیم، زبانمان بند آمده بود. تنها عمو چارلز چنگال خود را به طرف ظرف بلند کرد، اما بلافاصله در حالی که از گوشه چشم به ما نگاه میکرد با تردید آن را زمین گذاشت. مادر دستور داد به اتاق نشیمن ببرندش. آنجا بر میزی پوشیده از سفره بنفش در کنار آلبوم خانوادگی و جعبه سیگار موزیکال به جا ماند. در حالی که ما همه از او دوری میگزیدم، همانجا ماند.
اما سرگردانی زمینی پدرم هنوز به پایان نرسیده بود، و قسط بعدی – گسترش داستان ورای محدودههای مجاز – از همه دردناکتر است. چرا کوتاه نیامد، چرا نپذیرفت که باخته است وقتی همهی دلایل برای این پذیرش وجود داشت و حتا سرنوشت هم دیگر قادر نبود وضع او را از این که هست بدتر کند؟ پس از هفتهها بیتحرکی در اتاق نشیمن، خودش را تا حدودی جمع و جور کرد و به تدریج به نظر رسید از نقاهت خارج میشود. یک روز صبح بشقاب را خالی یافتیم. یک پا از کنارهی بشقاب در میان سس گوجه فرنگی سفت شده و ژلاتین آویزان بود که نشان از فرار او داشت. هرچند پخته شده بود و پاهایش در راه میریخت، با باقیماندهی نیرویش خود را به جایی کشاند که یک زندگی بیخانمان و سرگردان را آغاز کند، و ما دیگر هرگز او را ندیدیم.
1- Trilobite (بند سوم، بند پایانی بدن خرچنگ)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»