آنچه در این بخش میآید انتخابی از رادیو کوچه در بین رسانهها است.
منصوره موسوی
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
مدرسه فمینیستی: پسر شانزده سال بیشتر نداشت، آن شبی که رودروری پدر ایستاد و اول با تمنا و بعد با پرخاش از او خواست رضایت دهد به جنگ برود… به «جبهه جنگ»!
پدر مقاومت کرد… اما او هم از مدرسه باز نیامد…
مادر به تکاپو افتاد، مسجد محل، و بعد هم مسجد محلهها را زیر پا گذاشت. تا شب نشده دریافت که مرغ از قفس پریده است!
به او نامهای را نشان داده بودند که خودش به جای پدر امضا کرده بود؛ او رضایت داده بود که پسرش به نبرد حق علیه باطل برود!
صدای پدر به گوش کسی نمی رسید که: «چرا مرجعی نیست که صحت و سقم امضای یک پسربچه را تشخیص دهد؟» مادر اما دریافته بود که در همان روز، آنها عازم شدهاند و او دیگر نمیتواند به پسرش دسترسی داشته باشد… آنها شب زنده داری کردند و تا صبح سحر نقشه کشیدند… تا بتوانند به صراحت به همه آنها که پسرشان را اعزام کرده بودند بگویند او باید برگردانده شود!
نصیحت پشت نصیحت بود که به گوششان خوانده می شد: «برو به خانهات و برای سلامتیاش دعا کن، قسمت هرچه باشد همان میشود اگر قسمت به مردن باشد در خانه هم مرگ سراغ آدم میآید»، «به پسرت افتخار کن که شیر حلال خورده است و قدم در چنین راهی گذاشته اگر الان معتاد و ولگرد بود و اثری ازش نبود چه می کردی؟»، «اگر او به افتخار شهادت نائل شود در روز قیامت دست تو را خواهد گرفت و تو را نزد اولیا شفاعت خواهد کرد»، و…
وعده و وعیدها اما آنها را مجاب نمیکرد. آنها خواسته بزرگی نداشتند، فرزند نابالغ شان را می خواستند که با امضای تقلبی به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شده بود!
زن به نصایح گوش سپرده بود اما کو گوش شنوایی که او را دریابد که: «من پسرم را می خواهم»، «نمی خواهم روز قیامت با پسرم معامله کنم، گناهی نکردهام که بخواهم مرا شفاعت کند…» . او هرگز با کسی بلند حرف نزده بود اما بی پروا بود، فقط پروای کسی را داشت که از دستش لغزیده بود و حالا با قاطعیت ایستاده بود. از کسی شکایتی نداشت اما اگر به دادش نمی رسیدند به شیوه خودش تا آنجا هم می رفت! آنقدر در آن جا مانده بود که به او نام گردان پسرش را گفته بودند!…
همان روز با قطار به هر ترتیبی بود خود را به اهواز رسانده بودند، به آن امید که هنوز به جبهه اعزام نشده باشد: «فکر می کردم همه این ثانیهها و دقیقههایی که از دست می روند می توانند به قیمت جان پسرم تمام شوند». به پادگانها و همه مراکز اعزام نیرو سرکشیده بودند و هرجا که گفته بودند زن نباید وارد شود همان بیرون ایستاده بود و شوهر را به داخل فرستاده بود. گاه فرماندهان میآمدند، در بیرون از دفتر نظامی با او گفتگو می کردند… گاهی سخن از بی اطلاعی بود و گاهی هم بهانههای شلوغی کار، اما او صبور بود و پرحوصله و تا هر وقت می خواستند، می ماند تا به نتیجه برسد و ایستاده بود روی دوپا تا شب بیرون پادگان در میان هیاهوی رفت و آمد نظامیان!… تا بالاخره خبر فرود آمد: او به خط مقدم اعزام شده بود..
«او که تعلیمات ندیده»! صدای پدر بود که به سختی از گلو بیرون می جهید.
«خط مقدم کجاست من می خواهم به همان جا بروم»، صدای مادر بود؛ مصمم.
«اگر به من جواب ندهید خودم راهی می یابم که او را پیدا کنم. اگر او را برنگردانید خودم او را بر می گردانم!» خبر مخابره میشد و فرماندهان را در بهت فرو می برد. دیگر کسی نمانده بود که او را جدی نگیرد. او تمام روز و شب را پشت در پادگانی در اهواز همانجا که نیروها را به جبهه اعزام می کردند سپری کرده بود. نیمههای شب بود که به همسرش گفتند فردا بیا تا تو را به منطقه خط مقدم ببریم!
«خط مقدم» در آن شب غریب اهواز کابوسی بود که زن را در برگرفته بود؛ صبح از شوهرش خواست که بی او برنگردد!
بی او برنگشته بود؛ پسر را از خط مقدم فراخوانده بودند… سرباز رایان بازگشته بود، با ماجراهایی تلخ و به یاد ماندنی! او در تمام مسیر اهواز – تهران گریسته بود.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»