هادی خوجینیان/ رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
درست همین امروز سی سال از آخرین خداحافظی من و تو گذشت. زندانبان قفلدر را باز کرد و بازجو که کنارش ایستاده بود، با کاغذ دادگاهانقلاب حکم بچهها را خواند. من خیلی بچه بودم ودر هراس ماندن در زندان و یا آزاد شدن قلبم از سینهام داشت کنده می شد. من نفر شانزدهم بودم. موهای تنم سیخ شد وقتی اسمم خوانده شد. همهی بچهها بغلم کردند. بازار بوسه داغ بود. من خیلی بچه بودم خیلی.
وقت نهار بود و هنوز پس از این همه سال بوی خورش راگو در ذهنم باقی مانده. هیچ وقت خوراکش را در بیرون نخوردم چون میدانستم تا هفتهها روحم آشفته میشد. همهی وسایل خودم را به دست تو دادم تا بین همه پخش کنی. دفترچهی خودم را که در کیفم جا سازی کرده بودم با خودم بیرون آوردم تا وقتی بزرگتر شدم به دست ناشری بسپارم. به تو قول داده بودم همه داستان زندان را بنویسم و حالا پس از این همه سال تصمیم گرفتم چاپش کنم. نمیدانم آیا کار درستی میکنم یا نه ولی این را به خوبی میدانم با چاپ کردنش حس هولناک ترسآوری را در خودم میکشم تا که شاید کمی سبکتر بشوم.
همین حالا که دارم از تو مینویسم آسمان «نیویورک» از هم پاشیده شده و آب رودخانهها شهر را پر کرده. ارتفاع آب به چهار متر رسیده و من بیاختیار به یاد زندانکناردریا میافتم که همیشه آرزو میکردم توفانی میشد و با موجهای بلندش دیوار چهار دیواریها را میشکست و ما شنا کنان از آنجا فرار میکردیم.
همین که از بازداشتگاه آزاد شدم به طرف خانهی مامان «مارال» رفتم تا سوار دوچرخهام بشوم تا مثل شبهایی که در زندان بودم و خواب آزادی را میدیدم رکابزنان به سمت ساحل کنار دریا بروم و دوچرخهام در ماسهها گیر کند.
حالا هم دنیا به آخر نرسیده. نه شاید هم رسیده من و تو خبردار نشدهایم. هواشناسی میگوید: «که باید تا چند روز بیبرق وآب بمانیم تا که توفان پی کار خودش برود.» برای من یکی که اصلن فرقی هم نمیکند. بودن در قبر یادم داده بود که از هیچ تاریکی نترسم.
مامان مارال یادم داده بود که فقط از یک چیز در زندگیام بترسم و آن این بود که روزی از راه برسد که هیچ کس من را دوست نداشته باشد. ولی خدا را شکر تا دلت بخواهد آدم میشناسم که دوستم دارد. مثلن همین «الهه» که هر روز برایم شیرقهوه درست میکند و با کیک توتفرنگی غروبم را درست میکند.
دیروز روز خیلی خوبی بود. سیل همهجا را گرفته بود. کلی ماهی در خیابانها ریخته شده بودند. از در و دیوار خانهها توریها انداخته شده بود. برای ماهها در فریزر فروشگاه آقای «مکبون» ماهی داشتیم ولی متاسفانه ماهیتابیهایشهر در آب بالا آمده ـ غرق شده بودند. حالا بلخره یک کاری می شود کرد. با شاخههای درخت های سقوط کرده میشود ماهی سرخ کرد.
حالا برگردیم به سی سال قبل که من از زندان آزاد شدم. البته اولین دستگیری من بود و پس ازآن چند بار باز هم سرم را به دیوار زدند ولی باز هم مثل همیشه آزاد شدم . خیلی خندهدار است مگر نه؟
شاید وقتی این را بخوانی، آب ـ آپارتمان منرا پر کند و من بی سر و صدا خفه بشوم ولی قول میدهم که زود از تهآب بیرون بیایم و دوباره برایت نامه بنویسم. هاها میببینی! قرار نیست پیر بشوم و یا خدای نکرده از دنیا بروم. از اینکه امروز پس از سی سال یاد تو کردم خیلی خوشحال شدم. تو سی سال پیش دو روز پس از آزادی من تیرباران شدی.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»