حمید دباشی
نامه متین و مستدل آقای عزتاله سحابی خطاب به «هموطنان خارج از کشور»(۱۱ دیماه ۱۳۸۸، جرس) محتوی خیر اندیشی و دور اندیشی یکی از عزیزترین انسانهای مبارز معاصر ماست که طبیعی است که برای بسیاری از ما جای تامل و توجه دارد. این نامه را شاید بتوان بعد از بیانه شماره ۱۷ آقای میرحسین موسوی مهمترین متن جنبش سبز در دیماه ۱۳۸۸ دانست. در عینحال مقاله مهم آقای آرش جودکی در جواب به آقای سحابی نیز،«نامه یک هموطن خارج از کشور به عزتاله سحابی» (۱۹ دیماه ۱۳۸۸، گویا) به مساله ظریف ولی حیاتی در گذار ما مردم به سوی نهادینه شدن دموکراسی در ایران اشارات دارد که به نوبه خود نیز همردیف فرمایشات آقای سحابی در خور ملاحظه است.
در یکی از حساسترین مراحل جنبش سبز نامه آقای سحابی سفارش اکید و موجه دارد بر اینکه ما بر «احساسات، روحیات و دغدغههای فردی» خود غلبه کنیم و آنها را به نفع یک حرکت منطقی و تدریجی به کار ببریم. خطاب به طبقه جوان بخصوص آقای سحابی سفارش اکید دارند که «با همه حقی که در عصبانی و احساساتی شدن در زیر فشارها و سرکوبها و دروغها و تهمتها دارند، به خاطر نسل خودشان و آینده مردم و مملکتشان باید برخوردهای ولو واکنشی و احساسات پاکشان را کنترل کنند و درسهای تاریخ پرفراز و نشیب و مملو از درد و رنج و هزینههای بسیار ایران عزیز را آویزه گوششان نمایند و الا صداقت و شجاعت ستودنی و قابل احترامشان برای دستیابی به آزادی و عدالت کافی نیست.»
اما در جواب به این سفارش، آقای جودکی با دقت اشاره میکنند به این تحلیل روانی – اجتماعی که جامعه استبداد زده ما مبتلا به ترسی مزمن شدهاست، و ما «میترسیم تا مبادا حکومتِ ترسناکی که از خودش همیشه میترساندمان دیگر نباشد که بترساندمان.» و اضافه میکنند که ما مردم نه فقط از خود این حکومت قداره بندان میترسیم بلکه از تصور بعد از ان هم میترسیم: «و این یعنی چیرگی ترس، یعنی به سرمنزلِ نهایی رساندنِ ترسی بیرونی با درونی کردن آن.» آقای جودکی معتقدند که این ترس بر تفسیر آقای سحابی از وضعیت کنونی ما نیزسایه انداخته و حتی خدشهدار کردهاست. «ترسی که از آن میگویم،» ایشان خاطر نشان میکنند، «اما ترسویی فردی نیست، واهمهای است عمومی و چه بسا ناخودآگاه.»
دور اندیشی آقای سحابی بحق و دقیق ولی مبتنی بر و ناشی از ترسی مزمن است که حکومت قداره بندان بر مرز و بوم ما نهادینه ذهن ایشان و ما کردهاست
دو نقطه نظر بظاهر مخالف آقایان سحابی و جودکی مثل دو لنز یک دوربین هستند، خطاهای بصری یکدیگر را میپوشانند و بر صحت و سلامت دید ما میافزایند. دور اندیشی آقای سحابی بحق و دقیق ولی مبتنی بر و ناشی از ترسی مزمن است که حکومت قداره بندان بر مرز و بوم ما نهادینه ذهن ایشان و ما کردهاست. تحلیل روانی-اجتماعی آقای جودکی درست و دقیق ولی منبعث و متأثر از بیصبری و عصبانیت بحق ایشان از وقاحت حاکم بر جان و حرمت مردم ماست. ما جهان پیرامون خودمان، نهضت سبز مردم ایران، و راهکردهای پیش رویمان را بهترو دقیقتر میبینیم وقتی که هر دو این مواضع را مثل دو چشم یک انسان کنار هم و یا مثل دو لنز یک دوربین پشت سرهم قرار دهیم. اگر ما «در ایران» میبودیم و فقط فرمایش آقای سحابی را میخواندیم و یا بر عکس «در خارج» باشیم و فقط مقاله آقای جودکی را مطا لعه میکردیم در هر دو صورت نیمی از حقیقت را بیشتر نمیدیدیم.
حد متعین بین فرمایشات آقایان سحابی و جودکی بنا بر این این بعد مکانی «درون کشور» و «بیرون کشور» است که بین دو مطلب ایشان مفروض ماندهاست. ولی آیا این بعد مکانی صرفن بستر این دو دیدگاه به ظاهر متفاوت ولی در واقع مکمل است و یا نافی آنها و اگر ما قائل به حذف این بعد مکانی باشیم و کل تضاد بین «درون» و «برون» کشور را از میان برداریم آیا به بعد سوم و درک صریحتری از مکان وقوع و بستر حرکت جنبش سبز مردم ایران نخواهیم رسید، جنبشی که نه فقط در «داخل ایران» که در «خارج ایران» هم هست و در نتیجه کل تضاد مفروض بین «درون و بیرون» را از حیطه اعتبار ساقط میکند.
در فحوی مستتر بین این دو منطق آقایان سحابی و جودکی وجه مشترکی هست در مورد مکان وجودی (نه ماهوی) آنجاییکه ما از آن معمولن به اسم «وطن» یاد میکنیم. آقای سحابی مطلبشان را خطاب به «هموطنان خارج از کشور» ایراد میفرمایند و آقای جودکی هم جوابشان را تحت عنوان «نامه یک هموطن خارج از کشور» مینویسند. ولی آیا این تضاد مفروض بین «درون و برون وطن» هنوز هم محلی از اعراب دارد؟ امروز مردم ما در ایران همچنان که در چهار گوشه جهان صبح از خواب برمیخیزند و اخبار دقیق کشورشان را از حوزه مجازی و سایتهای اینترنتی مثل «جرس» یا «مردمک» یا «گویا» یا «خودنویس» و دهها سایت مشابه دیگر و بعضن حتی از BBC میگیرند و با کسانی که به این منابع دسترسی ندارند شریک میشوند.
تمام منابع رسمی خبری طاق و جفت جمهوری اسلامی روی هم دو پول برای احدی چه در داخل و چه در خارج ایران معنی و اعتبار ندارد. درست است که میرحسین موسوی و مهدی کروبی و محمد خاتمی و زهرا رهنورد و حسین شریعتمداری و فاطمه رجبی در تهران هستند، ولی ابراهیم نبوی در بلژیک است، عبدالکریم سروش در واشنگتن، شکوه میرزادگی در کالورادو ، شاهین نجفی در آلمان، مسعود بهنود در لندن، اکبر گنجی در نیو یورک، نیک آهنگ کوثر در کانادا، محسن مخملباف در پاریس، شیرین عبادی در فرودگاهی بین اروپا و امریکا، و مسیح علینژاد در فیس بوک. در این شرایط درون کشور کجا و برون از کشور کجاست؟
همین معنی توامان مفروض را بین درون و برون ما بعضن این طور هم میشنویم که مثلن بدنه اصلی جنبش سبز در داخل ایران است ولی برای ایرانیان مقیم خارج هم به هرحال سهم و نقشی هست. بعضی مواقع هم برخی تعارفات و مجاملات وارد حرفهای ما میشود دال بر اینکه نقش اصلی را مردم در داخل ایران انجام میدهند، و یا بر عکس نقش ایرانیان مقیم خارج از کشور بسیار حیاتی است. کل این تضاد استعاری بین خارج و داخل کشوردر دنیای امروز دیگرکاذب و زائد است، باقیمانده عاطفههای بومیگرای قرن و حتی قرون پیش، و نماد برجسته «فتیشزه شدن» (بتوارگی) مقوله میهن و استعارات درون و بیرون است، و بدون توجه به عواقب تلویحی این پدیده و عوارض آن در فرهنگ سیاسی ما به جنبش سبز مردم ایران لطمه خواهد خورد.
منظور از بتوارگی (فتیشیسم) پروسهای است که طی آن شی یا مفهومی از ذات وجودی خود تهی و از خصلتی استعارتی پرمیشود، و در پی آن دگردیسی عینیت نوین و دیگرگونهای می یابد، و مالا برآن عینیت ساختگی خواص متافیزیکی و حتی جادویی مترتب میشود، مثل ساختن یا تراشیدن بتی از چوب یا سنگ که معنی وجودیش دیگر از جنس یا اجزا متشکله آن مستقل شده باشد و خواصی ماوراءالطبیعه بدان منسوب شود. در تاریخنگاری ادیان برخی جامعه شناسان مثل «اوگوست کنت» به نوعی تحول و تطور اشیا بتواره به نظامهای «چند- خدایی» (پولیتایسم) و از آن پس «تک خدایی» (مونوتایسم) قایل شدهاند. برخی از مردمشناسان معتقدند که نشانههای بتوارگی همچنان در ادیان پیشرفته (از نظر قدمت و حضور تاریخی) نیز تداوم دارد، و برای نمونه به نقش و اهمیت اشیای بتواره مثل «صلیب» در مسیحیت اشاره میکنند. در قرن نوزدهم کارل مارکس مفهوم «بتوارگی» را به «بتوارگی کالا» تعمیم داد تا پروسه از خود بیگانگی محصول کار را از خود کار و شخص کارگر خاطر نشان کند. در قرن بیستم هم زیگموند فروید مفهوم بتوارگی را نوعی «پارافیلیا» دانست که در آن جسم بی جانی معبود و معشوق و محمل غریزههای جنسی یک شخص قرار میگیرد.
به هرحال منظور من از «بتوارگی» استعارههای «درون و بیرون وطن» ان است که این مفاهیم و استعارات دیگر از معانی اولیه و جغرافیایی و حتی قیود جا و مکانی خود بتدریج تهی شده و اعتباری قائم به ذات و تجریدی پیدا کرده و مبدل به طلسمی جادویی میشوند که دیگر از دایره خرد نقاد ما بدور افتاده و وارد معبدی از مقدسات و متبرکات میگردند. صرف این استحالهها البته منحصر به ایران و ایرانیان و یا حتی مقوله «درون و بیرون وطن نیست». ولی من در اینجا منظورم بیشتر متوجه عواقب این بتوارگی قیود مکانی متصل به وطن در کل یک فرهنگ سیاسی مترتب بر آن است.
تصور وجود اصل و فرعی بر مردم ایران هر کجای عالم که باشند تصور باطلی است و مبتنی بر بتوارگی استعاره مکانی «داخل» و غریبه نمایی استعاره «خارج» است–هر دو سوی این دوگانگی کاذب هم ناشی از تهرانمرکزی بودن کل تصور ماست از ایران. یک ایرانی مقیم خرم آباد همان قدر از این تضاد کاذب بدور است که یک ایرانی مقیم استکهلم. آن سوی بتوارگی استعارات «داخل و خارج» مفهوم معتبری از وطن هست و باید به جستجوی آن پرداخت که در آن برخی ایرانیان در بروجرد، برخی در تهران و برخی در نیو یورک زندگی میکنند و همه آنها هم دلشان برای آبادی و آزادی ایران میطپد و چه بسا در همین لحظه هم مچبند سبزی به دست دارند.
استعاره «داخل و خارج» همچنین متضمن دو مفهوم عقبمانده «بومی گرایی» در داخل و «غربت» در خارج است، که به طور کلی با تجارب تاریخی ما مردم ایران منافات داشته و از زندگی فعال و خلاق و درگیر تاریخ و جهان نیز بدور است. استعاره «داخل» تلویحن تجارب جهانشمول و جهانشهری زندگی اجتماعی ما را در ایران نادیده میگیرد و به نوعی بومیگرایی کاذب قایل میشود، همان طور که استعاره «خارج» که بالتبع مرادف مقوله «غربت» است ما را در دام حاشیهنشینی دوگانه و باصطلاح «از آن جا رانده از اینجا مانده» مبتلا میکند. ما نه در ایران زندگی بومی و بریده از بادها و بارانهای پربرکت جهان داشته ایم و نه در محل زندگیمان در اقصی نقاط جهان حاشیه نشینان زایدی بودهایم مصون از تند باد حوادث پیرامونمان. ما همیشه وطنمان را در جهان و جهان را در وطنمان دیدهایم و این تلقی و تلاقی توامان ایران و جهان در واقع منشا اندیشههای کیهانی و جهان شمول و جهان شهری ما در طول قرون و اعصار بوده است.
بر بتوارگی افراطی مفهوم «وطن» و قیود مترتب بر آن عوارض عدیده دیگری هم جاری است. شاید بتوان بتوارگی مفهوم «وطن» در شعر و ادبیات دوره مشروطه (از خون جوانان وطن لاله دمیده» عارف قزوینی) بدین سورا خود ناشی از جامعه در آن واحد استبداد و استعمار زاده ما دانست، چرا که چون در فرهنگ سیاسی ما مفهوم «شهروند ایرانی» هنوز نهادینه نشده نوعی تفریط در عواطف تعلقات «ملی» و بالتبع نوعی آرمانگرایی تهی از واقعیت و شهید پروری و کیش شخصییت در ما مشاهده میشود–درست مثل شخص عاشقی که چون هنوز به معشوق خود نرسیده مرتب در وصف چشم و ابروی او اشعار عاشقانه میسراید. صرف لفظ مرسوم «وطن-پرستی» به صراحت هر چه تمامتر از استحاله بتوارگی «وطن» حکایت میکند.
بتوارگی استعاره «وطن» در حیطه یک مفهوم محدود نمیماند و مانند رطوبت در کل بافت یک نظام اندیشه و عمل نفوذ میکند و متضمن ریزش کل یک فرهنگ سیاسی به تفکر و عملکردی تجریدی و مطلق گراست که از ان طبیعتن شاهنشاهان آریامهری، امامان امت، اولیا مطلقه فقیه، روشنفکران مطلق گرای دینی و یا سکولار لجوج و کلی باف و جزم اندیش می زاید. هرمنوتیک برآمده از این فرهنگ مطلق گرای کلان باف متکبر دیر باور و خود محور دستگاه تعبیر و تفسیری است از بیخ و بن بری از تاریخ ، بریده از فرهنگ جاری، و گمگشته در وادی مفاهیم مجرد متافیزیک–چنانکه هیچ خبری از «کهریزک» تعللی در نظام مجرد فکری روشنفکران بزعم خود دینی و یا سکولار آن بوجود نمیاورد و اینان خود را همچنان در مقام «نظریه پردازی» یک جنبش باز هم به زعم ایشان بی نظریه میبینند. نظریه های جنبش سبز اما–اگر ما به بطن جامعه متحرک و تاریخی و نه به مجردات ذهنی روشنفکران بتواره-زده رجوع کنیم–سی سال است که در دل خیابان ها وحشتزده و سر و دلهای شکسته مردم ما در یک حکومت جائر جابر چاقو کش سر گردنه بگیر دروغگوی مطلق گرای دانشگاه تصفیه بکن قایل به انقلابات احمقانه فرهنگی شکل گرفته، و امروز با فریاد و خروش از دل سرودها و آواز ها و شعار ها و رنگها رقصان در جنبش سبز به وجد و سما در آمده است. نظریههای جنبش سبز فارغ از تخیل محدود روشنفکران بقول خودشان دینی و یاغیردینی نهفته در خشم و خروش ضرباهنگهای شاهین نجفی است، در غریو غریبانه محسن نامجو، در سینمای دردناک جعفر پناهی، در عکس های مظلوم و دلیرانه زنده یاد بهمن جلالی، در شعر خروشان اسماعیل خویی، در نجابت و فروتنی نظری محمد مجتهد شبستری، در دقت نظر نوشین احمدی خراسانی ودر بسیاری نشانه های ارجمند دیگر یک ملت و ذهنییت خلاق و برخاسته و رو بجلو است که دیگر خوشبختانه منتظر هیچ پیر و مراد و الهیات پرداز نابهنگام و عقب مانده ای نیست که هنوز مانده تا حتی مولفه های زمان خود را ببیبند و بشناسد چه برسد تا بر آنها نظریه ای بتراشد.
فراسوی بتوارگی افراطی استعارات «داخل و خارج از وطن» و عوارض سوء ناشی از آن جهان و جغرافیایی هست که در آن ما جملگی جزیی لا یتجزی از کل کشور خود و بدنه جنبش سبزیم. بعضی ایرانی ها در تهران و برخی در شیراز و عده ای هم در لندن و شماری هم در ژاپن زندگی می کنند. ایران صرف وجودی یک تصور آجل است، حضور غالب یک تعهد و یک تعلق. به عنوان بخشی از جنبش سبز ما همه مخیر هستیم به عقاید و مواضع خودمان در عین وقوف بر جایز الخطا بودنمان. ولی این تصور که چون ما در تهران زندگی نمی کنیم بنا بر این باید فقط بلند گوی کسانی باشیم که در آنجا زندگی می کنند خطاست. ما بلند گو نیستیم. ما انسانیم و خودمان هم خودمان را ایرانی می دانیم و این ایرانی بودن را نه محمد رضا پهلوی به ما داده است و نه علی خان خامنه ای می تواند از ما پس بگیرد. زندگی نکبت بار زیر یک حکومت فاشیست دینی متبلور همان ترسی بوده است که آقای جودکی از آن یاد می کند و ما را به فراست از آن بر حذر می دارد. در ذهن هر مبارز فرزانه ای که سی سال گذشته را در ایران زندگی کرده یک «مینی حسین شریعتمداری» مقیم است و آنها را از پر و پا قرصترین خوانندگان جفنگیات «کیهان» او کرده است. بسیاری از مواضع خودشان را هم ایشان در همیاری با نهضت سبز اگاهانه و نا خودآگاهانه اول با سر مقاله فردا صبح این حضرت شریعتمدار اول چک میکنند ببینند او چگونه عکس العمل خواهد کرد و بعد هم آنها در مواضع خودشان تعدیل لازم را میدهند که مبادا به تریش قبای شریعتمداری ایشان بر بخورد. در این میان آدم های یک لا قبایی که خوشبختانه/بدبختانه طی سی سال گذشته در تهران نبوده اند و پرت و پلا های کیهان هم طبیعتن برایشان معنی و مفهومی ندارد هم شاید مجاز و مخیر به نقطه نظر های متفاوتی باشند که در شکل گیری شعور جمعی ما بلکه بی ربط نباشد.
در آنسوی بتوارگی تهران مرکز «وطن» جهان و جغرافیای دیگری هست که مفهوم وسیعتر و دقیقتری از ایران بدست میدهد. امروز به دلیل مهاجرتهای کارگری و یا کوچ طبقه متوسط و یا تبعیدهای سیاسی پی در پی زبانهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، یا سوئدی همان قدر زبان های متعلق به ایرانیان هستند که زبان فارسی
در آنسوی بتوارگی تهران مرکز «وطن» جهان و جغرافیای دیگری هست که مفهوم وسیعتر و دقیقتری از ایران بدست میدهد. امروز به دلیل مهاجرتهای کارگری و یا کوچ طبقه متوسط و یا تبعیدهای سیاسی پی در پی زبانهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، یا سوئدی همان قدر زبان های متعلق به ایرانیان هستند که زبان فارسی. چطور است که ما از غزالی گرفته تا ابن سینا تا ملا صدرا را که قسمت اعظم نوشته های آنها به عربی است به حق ایرانی میدانیم ولی امیر نادری را «خارج از کشور» قلمداد میکنیم چونکه فیلم هایش دیگر به زبان انگلیسی است. بعد مکانی هم همین حکم را دارد. چطور است که ما مولانا جلال الدین رومی را که قسمت عمده عمرش را در ترکیه فعلی گذارند باز هم به حق ایرانی میدانیم، ولی اسماعیل خویی میشود «شاعر در تبعید». وقتی که ما رومی و ملا صدرا را کنار هم بگذاریم، که یکی اصلن در ایران امروز ما زندگی نکرده و دیگری اکثر کتابهایش را به عربی نوشته، به جغرافیای وجودی برتری از «وطن» میرسیم که میلیونها ایرانی را از سبزوار تا کیوتو پی صندوقهای رای میبرد تا (فرض بفرمایید) به آقای میرحسین موسوی رای بدهندو بعد هم حق داشته باشند که بپرسند «رای من کجاست؟» میزان در نتیجه رای مردم است (بقول قایلش)، و ایران جاییست–هر جایی–که یک صندوق رای برای انتخاباتی در ایران وجود داشته باشد و زن یا مردی ایرانی هم دفعتن در جلوی آن صندوق رای «سبز» شود تا از این گذر از یک مفهوم انتزاعی-عاطفی «ایرانی» بقول هگل «نمو-معنی» بیابد و به یک «شهروند ایرانی» تبدیل شود. جنبش سبز مردم ما در نتیجه و به تعبیری جشن تولد «شهروند ایرانی» است در هر کجای دنیا که ممکن است صندوق رایی در مقابل وی دفعتن «سبز» شود.
بتوارگی مفاهیم و صفات و قیود امری منحصرا منتزع و مجرد نیست. در کل بافت باور ها و تفکر نفوذ می کند. شکستن سد سکندر فاشیسم مزمن در فرهنگ سیاسی ایران فقط منحصر به فایق آمدن بر نشانههای شاخص آن مثل نهادهای «ولایت فقیه» یا «پدر تاجدار» یا کیشهای شخصیت چپ و راست و طاق و جفت حسنها صباح مونث و مذکر و حشاشین معاصر نیست. باید فکر را فاشیسم-زدایی کرد. هیچ فرقی بین علی خامنه ای و فلان روشنفکر دینی یا غیر دینی که تحمل سر سوزنی انتقاد و حتی یک سوال معصومانه را که آقایان چه نقشی در بنیان گذاری فکری و فلسفی و فرهنگی این استبداد دینی داشته اند وجود ندارد. تاریخنگاری انتقامجویانه «سکولار» از یک طرف و تاریخزدایی «روشنفکران دینی» در ردیابی و تیره شناسی این فاشیسم فکری از طرف دیگر مانع از رسیدن ما به حوزه عمومی سالم و خرد جمعی جهانشمولی خواهد شد. باید به دنبال گرایشهای نهادینه شده در تفکر جزم اندیش و کلی گو و کلان باف و متکبر و از خود راضی گشت و مانند دملی آنها را از هم شکافت–منتهی فقط بقصد تصفیه و خشونتزدایی از کل ساحت فرهنگ سیاسی ما. نه فقط نهادهای سیاسی توتالیتر قرون وسطایی منسجم در یک استبداد دینی که کل تاریخ تفکر سی سال گذشته ایران محتاج به کالبد شکافی و آسیب شناسی است. فرهنگ سیاسی و تاریخ روشنفکری معاصری که از یک سو علی خامنهای تمامیتگرا و از سوی دیگر روشنفکران مطلق اندیش قبیلهگرای «این منم طاووس علیین شده» دینی و غیر دینی تولید کرده شدیدا محتاج خود شناسی و تعمیر است. اگر از چاله قبیله گرایی روشنفکری سی سال گذشته هنوز در نیامده به چاه «اتاقهای فکر» چپ و راست–که نشانه مصیبت بار ترین جوانب سیاسی فرهنگهای سیاسی سلطهگر است و با شش ماو یک سال زندگی در امریکا به ابعاد ان نمیتوان پی برد، بیافتیم که باز هم آب بر همان آسیاب خواهد چرخید. فرهنگ روشنفکری معاصر ایران از چپ و راست و دینی و غیر دینی مبتلا به یک «استکهلم سیندروم» سی ساله بوده است–کل یک فرهنگ سیاسی به گروگان گرفته شده رگههای فکری معیوبی پیدا کرده که صرف تضاد بین روشنفکری دینی و مخالفان آن از مهمترین عوارض آن است.
باید از سد روشنفکران گذشت تا صف اول شهروندان را خیر مقدم گفت. باید استعاره «خاک ایران» به اصالت «رای مردم ایران» استحاله کند تا ما «میهن» خود را بصورت یک «جمهوری» پس بگیریم. میهن ما فقط در چنگ دولت غاصب محمود احمدی نژاد نیست. بسیار از آن مهمتر و اجلتر «جمهوری» کشور ما هنوز گروگان بتوارگی «وطن» ماست. استعاره بتواره «داخل کشور» مبتنی بر فتیشیزه شدن (بتوارگی) «خاک ایران» است، همان خاکی که شاملو را به ایران برگرداند تا بسراید که «من چراغم در این خانه میسوزد» و همان خاکی که اسماعیل خویی را نیز بر آن داشت تا در جواب شاملو از لندن بشکوایه بسراید:
چراغتان میفرمایید در آنجا میسوزد
چراغ و چشم شما روشن باد! …
مگر چراغک ناچیز من به کجا میسوزد
و یا چرا میسوزد؟
مشاعره تلویحی بین دو شاعر نامدار ما شاملو از تهران و خویی از لندن نمودار مسجل گذار تاریخی مفهوم «وطن» از مقولهای ماهوی به مقولهای وجودی بودهاست. به عبارت دیگر بعد از شعر جاودانه «از میهن آنچه در چمدان دارم» اسماعیل خویی «ایران» دیگر جایی است که ایرانیان زندگی میکنند، چه اهواز چه تهران چه سبزوار چه لندن چه قطب شمال چه جزایر کاراییب چه کره ماه و چه فیس بوک و چه تویتر.
شکستن بتوارگی استعاره «وطن» و تعمیم تعریف وجودی آن فراسوی یک درون و برون کاذب بیمعنی حضور در آستانه و عبور از معبر مبارک شهروندی ما مردم ایران است. هر کجای عالم که صندوق رایی را در مقابل ما بگذارند که با اعتماد بتوانیم در آن برگههای رای خود را پر کرده و بیاندازیم–نه برای انتخاب هیچ «رهبری» که فقط برای انتخاب یک «رییسجمهور.» ایران فردای ما به روشنفکران کلی باف و کلان گوی و نظریه پرداز و جملگی غریق دریای توفانی تجارید ذهن انتزاعی خود (در فنجان وجود خویش البته) احتیاج ندارد. به صندوق رای احتیاج دارد—صندوقهای رایی همانقدر مصون از خباثت اولیای فقاهت که از دید ملال آور مردمشناسان مشغول «تحقیقات میدانی» و یا فرمایشات واضعان نظریههایی منتزع و مجرد و تاریخ -گریز که بی اختیار آدمی را یاد آن حکایت سعدی میاندازد که: منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست که ندانى که در سرایت کیست
منبع
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
نسرین
مرسی. مقاله بسیار خوبی بود. از این که به این جزم اندیشی که در بین ما ایرانیان چپ و راست و مذهبی و غیر مذهبی وجود دارد پرداخته اید ممنون. اگر این گونه تفکر بین روشنفکران ایرانی و کوشندگان سیاسی اجتماعی ایرانی نهادینه شود بی گمان ما می توانیم به آینده ای دمکراتیک و مدرن امیدوارم باشیم.