این روزها زیاد مینویسم چون باید زیاد نوشت. وقتی تا خرخره در سوژه فرو رفتهایم و حافظهمان هم زیاد قوی نیست، نوشتن تنها چارهی ماست. حتما این فیلمهای راجع به گروگانگیری را دیدهاید که یک نفر را گروگان میگیرند و بعد با خانوادهاش تماس میگیرند و میگویند: «زود باش 2 میلیارد حاضر کن تا اینو نکشتیم.» یک دقیقه هم گوشی را به آن آدم ربودهشده میدهند تا با آه و ناله و اشک با خانوادهاش حرف بزند و بگوید اگر پول را حاضر نکنند این آدمهای زباننفهم او را خواهند کشت.
چند روز از بازداشت شیوا و کوهیار و سعید حائری گذشته بود که آقای بازجوی ما با خط دو نفر از بچهها تماس گرفت و به آنها گفت: «زود باش سایت و تعطیل کن، ما برای این بچهها محاربه میزنیم و اعدامشون میکنیم.» فهمیدن ارتباط این نقلقول با حرفهای آدمربای چندخط قبل کار سختی نیست مخصوصا وقتی بدانید سعید.ک و سعید.ج و شیوا را هم آوردهاند پای تلفن تا آنها بگویند سایت را تعطیل کنید.
بله درست فهمیدید! حکومت ایران آدمریا است. تمام رفتارهایش هم شبیه آدمرباهاست. بچههای داخل زندان را تحتفشار میگذارد تا بیایند پای تلفن و بگویند سایت را تعطیل کنید. اما همه شاهدند که فعالیت کمیته همچنان ادامه دارد و ما عین خیالمان نیست بچهها در زندان تحت فشار هستند.
شاید عدهای بگویند در این موقعیت باید کار را متوقف کرد تا آبها از آسیاب بیفتد. اما ایمان گروهی ما میگوید بچههای داخل زندان برای زنده نگهداشتن همین سایت و رساندن صدای قربانیان حقکشی حاکمیت به زندان افتادهاند. تعطیل کردن سایت با بیارزش نمودن تلاش اعضای زندانی مساوی است. بنابراین فعالیت ادامه دارد و ما میدانیم که تنها نیستیم. می دانیم که کار ما موثر بوده و به همین دلیل با سنگاندازی حاکمیت مواجه گشتهایم. آقای بازجو! به درخت بیمیوه کسی سنگ نمیزند. تو سنگ بزن این درخت میلیونها میوه به تعداد تمام بچههای این سرزمین دارد.
میدانید پریسا چرا با اینکه میدانست بازداشت میشود به دفتر پیگیری رفت؟ آخرین حرفش این بود که خستهام از ترس و تهدید و اضطراب. پریسا راحت شد، آنقدر این بازجوی آدمربای ما به او زنگ زد و او را تهدید کرد و آزار داد که او خودش با پای خودش رفت و این خانه را به ما سپرد. خسته شده بود از اینکه ساعت 6 صبح بازجوی مزاحم زنگ میزد و آسایش را از او سلب میکرد. پریسا جان! آرام و راحت استراحت کن. این خانه زنده است.
یادم هست کلاس دوم دبستان که بودم سر یکی از بچههای مدرسه را کوبیدم به دیوار. آن موقع ما کرمانشاه زندگی میکردیم و یادم هست که آن روز از مدرسه تا خانه را دویدم. هنوز عذاب وجدان این کار برایم باقی مانده و اگر آن پسر را یک روز ببینم و بشناسم یک معذرتخواهی جانانه از او خواهم کرد. نمیدانم، این بازجوهای آدمربای مزاحم تلفنی که اخبار ضرب و شتم و شکنجه و تجاوزشان گوش ما را کر کرده چطور شبها خوابشان میبرد. نمیدانند از آن لقمهای که در دهان فرزندانشان میگذارند خون و اشک بچههای این سرزمین میچکد؟ در پست قبلی هم گفتم، این آدمها مختارند راهشان را خودشان انتخاب کنند.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»