محمد افرازه/ رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
روزگار خواهد گذشت و روزی تاریخ خواهد نگاشت که در دورهای در مملکت ما ایران، مردمی زیستهاند که با دشواریهای فراوان و غم نان و غم جان و غم آینده زندگی کردند، آنچنان که قدرت تفکر از آن ها سلب شده بود، آن چنان که وقتی از آنها میخواستی که با درک صحیح از شرایط عمل کنند و تصمیم بگیرند و رفتار کنند، صدایشان در میآمد که خستهایم دیگر، میگفتند آیا میدانی که وقتی امروز را داری میگذرانی اما از فردایت هیچ اطلاعی نداری یعنی چه؟
آیا میدانی که وقتی با تماموقت کار کردن و حتا تا نیمهشب هم اضافه جای دیگری کار کردن، به زور اجاره خانهات را میتوانی این ماه بپردازی، یعنی چه؟ و تازه سر سال هم با اجاره دوبرابر و یا سهبرابر روبهرو میشوی و میمانی که چه کنی، آیا اینها را میفهمی و تاریخ مینویسی یا نه؟
یا به دنبال او باید میرفتم که دم از اصلاحات زد و رفیق نیمهراه شد و من ماندم با پشتی سیاه از تازیانه؟ و یا به دنبال سید و آقای دیگری که تمام حرفش دوران طلایی بود که روزگارم در آن سیاه شد؟
میفهمی که وقتی نمیتوانی از برای ماه دیگرت برنامهریزی کنی و مدام در استرس وضعیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی هستی و سلامت بدنت هم در آلودگیهای موجود لحظه به لحظه در حال از دست رفتن است، چگونه باید مغزت درست کار کند و درست تصمیم بگیرد و بداند که باید چه کرد؟
من عضو جامعه، میدانم که جامعهام بیمار است تاریخ عزیز، میدانم که باید حرکتی بکنم، اما به کدام سو تاریخ جان؟ تاریخ جان شنیدی که از دردهایم به تو گفتم، دردهایم را شنیدی، اما حالا بگو به کدام سو باید می رفتم که نرفتم به دنبال که؟ به دنبال او که در سابقه خانوداگیاش جز ظلم و استبداد و خودکامگی چیزی عیان نبود و اگر هم بود، در اشتباهاتی که داشت، گم بود؟
یا به دنبال او که دم از اصلاحات زد و رفیق نیمهراه شد و من ماندم با پشتی سیاه از تازیانه؟ و یا به دنبال سید و آقای دیگری که تمام حرفش دوران طلایی بود که روزگارم در آن سیاه شد؟ من که حتا رفتم تاریخ جان، به دنبالش که رفتم که، چه نصیبم شد؟ باز هم خون فرزندانم، گفتند باید صبر کنی و هزینه بپردازی، تاریخ جان حداقل تو خوب به یاد داری که تا به حال چقدر هزینه پرداختهام، بگیر از ابتدای تاریخ بیا تا اسکندر، تا پس از آن، دوران تازیها، تا بیاید مغول و تاتار و عثمانی.
اما باز هم تو را گواه میگیرم تاریخ عزیز که من در مقابل بیگانه پس ننشستم، کدام بیگانهای آمد نزد من و در من حل نشد؟ از اسکندر و سلوکیانش بگیر تا به مغول و عربهای تازی، من زخم از خودم خوردم، من زخم از آنجایی خوردم که در مقابل استعمارگر به پشیزی خود را فروختم، زخم از آن جا خوردم که افتخارم «انگلوفیل» بودن و «روسوفیل» بودن بود، آنجا که تا صدای ترقهای در میآمد، جایم یا سفارت دولت فخیمه انگلیس بود یا روس، زخم از آنجا خوردم که مقدسترین اجزای خودم را و حتا دینم را با لیرهها و مناتهای دیگران تنظیم کردم. آن موقع بود که از درون تهی شدم تاریخ جان، و تو شاهدی.
کدام بیگانهای آمد نزد من و در من حل نشد؟ از اسکندر و سلوکیانش بگیر تا به مغول و عربهای تازی، من زخم از خودم خوردم، من زخم از آنجایی خوردم که در مقابل استعمارگر به پشیزی خود را فروختم
حال بر پرتگاهی قرار گرفتهام، از همه سو احساس خلا و عدم توانایی میکنم، چه کنم تاریخ جان؟ ناچارم که کلاه خودم را سفت بچسبم که باد نبرد، طوفانی است تاریخ عزیز و می دانم که طوفانهای سختتر هم در راه است. من عضو این جامعه ام، می دانم که کسی، حتا بغل دستیام نیز، به فکر من نیست چه این که او خودش هم کوهی از مشکلات است.
منفک شدهایم، از هم دور ماندهایم، هر کداممان کلاه خود را چسبیدهایم و گلیم خود را میپاییم و هر کس هم که به حریممان نزدیک شود، دیگر دوست و دشمن نمیکنیم ، به شدت میرانیمش، آخر تو خوب می دانی چاره ای به جز این نداریم، دیده ام آن هایی را که برای دیگران و جامعه از خود گذشتند، چه آمد به سرشان؟ چه شد حاصلشان در این اجتماع خود دوست خود محور؟
من به خودم میگفتم که اینها پی منافعشان هستند، بله پی منافع بودن، این امکان را هم دارد که سر را از دست بدهی، من قاچ زین خود را بچسبم وگرنه کلاهم پس معرکه است، در این واویلای وانفسا، تاریخ جان، من چارهای به جز به خود فکر کردن ندارم، کسی به فکر من نیست و همه پی جنگ و دعوای قدرت بین خودشان هستند، روشنفکر و دگر اندیش و مذهبی و آزادیخواه و مردمسالار و فردسالار، همه سنگ خود بر سینه می زنند، و کو یک صدای هماهنگ که من پی آن باشم.
نمیدانم، اما انگاری که تاریخ جوابم داد، جوابم داد و گفت، من گذشته تو ام و تو آینده منی، این سوال از من نپرس که من چیزی نیستم به غیر از خودت با این تفاوت که من را آن بخشی از تو مینگارد و ثبت میکند که پیروز است، سخن از ناتوانیها را باید کنار گذاشت، راه را پیدا کن، با هم بودن شرط است و تا زمانی که هر کس پی خود است و پاییدن گلیم خویش، آن قدر زمان بگذرد و این گلیم کوچکتر شود که به یک باره خواهی دید خود ماندی و بیابانی لخت بدون هیچ روانداز و زیراندازی. اگر میخواهی پاسخی صحیح از تاریخ بگیری، مرا درست بنویس و برای درست نوشتن من باید که پیروز باشی، پس برنده باش.
………………………………………………..
بایگانی کوچه
برنامههای پیشین قاعده هرم را اینجا بخوانید و بشنوید
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»