محمد تنگستانی / رادیو کوچه
من و تمام همکاران روزنامهنگارم وقتی به سمت این حرفه آمدیم، از روز اول به خاطر جوان بودن، حس و حال خاصی داشتیم، عدهای به خاطر هیجان زیاد وارد این حرفه شدند، تعدادی به خاطر جذابیت. اما حتمن یک نقطه مشترک وجود داشت و آن هم خبررسانی و بالا بردن سطح آگاهی در جامعه است.
باید اعتراف کنم که مطبوعات کمتر خریداری میکنم چون خیلی گران هستند و بیشتر مجلاتی را که دوست دارم از دوستانی که خریداریشان کردهاند، کش میروم. خدا من را ببخشاید، همچنین همهی دوستانی که مجلههایشان را گم کردهاند!
مطمئن هستم هیچ روزنامهنگاری به خاطر بیکار شدن، زندانیشدن یا ممنوع کار شدن وارد این حرفه نشده، امروز داشتم یک فیلم از سالهای خیلی دور یکی از سرمایههای این حرفه میدیدم، کسی که به شکلی تاریخ شفاهی روزنامهنگاری محسوب میشود. چند ساعت بعد، برنامهای زنده از ایشان در یکی از رسانهها پخش میشد، چقدر خستگی این شغل در کنار کهولت سن در صورت او مشخص بود.
چند وقت پیش، یکی از همکاران روزنامهنگارم برای مدتی از زندان اوین به مرخصی آمد. همان روز دوستان او را به درکه یا دربند برده بودند و عکسی از آن روز منتشر کردند، چقدر سختی ماههای زندان در چهرهاش به خوبی مشخص بود، به قول استاد بهنود، این مسعود آن مسعود روزهای دادگاه نیست.
«مسعود لواسانی» یکی دیگر از روزنامهنگارانیست که امروز با او مصاحبه کردم، درست از سه مسعود حرف زدم که به شکلی کاملن عجیب خستگی و رنجهایی که در این شغل نهفته است را با دیدن ظاهر عکسهایشان میشود درک کرد، «مسعود لواسانی» روزنامهنگاری که ده سال محروم از کار شده، با یک فرزند و همسری که منتظر حکم دادگاه است.
یادم هست آن روزها که من خیلی جوانتر بودم، وقتی کسی منتظر حکم دادگاه بود و یا زندانی بود، در کوچه و خیابان به چشمی دیگر نگاهش میکردند اما نحوه حکومت و حکومتداری، این اخلاقیات رو به شکلی کاملن عجیبتر در جامعه عوض کرده، شاید «مسعود لواسانی» هیچوقت فکر نمیکرد که خود، زندگی خانوادگی و شغلش روزی موضوع مصاحبه با یکی از همکارانش شود.
آقای لواسانی، رویدادهای انتخابات ٨٨ و ماجراهای پیش از آن چه قدر در نگاه و نوشتار و دیدی که از جامعه به عنوان یک روزنامهنگار داشتید، تاثیر گذاشته است؟
با شروع به کار «محمود احمدینژاد»، صدای به زمین خوردن چکمهها در حوزهی فرهنگ (و زیست بوم من به عنوان یک فعال فرهنگی) به گوش میرسید. سرآغازش با ورود «صفارهرندی» به وزارت فرهنگ بود. از فردای آن دورهای از سختگیریها آغاز شد که در زمستان ١٣٨٧ به انسداد در حوزهی فرهنگ انجامید. چه طور ؟ هزاران عنوان کتاب پشت سد سانسور ارشاد متوقف شد، سرنوشت برگزاری یکی از مهمترین رویدادهای فرهنگی کشور یعنی نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران در هالهای از ابهام قرار گرفت، یکایک مراکز فرهنگی مورد تهدید و حمله قرار گرفتند؛ خانهی هنرمندان، خانهی موسیقی، خانهی سینما، خانهی تئاتر، خانهی شاعران ایران، انجمن صنفی روزنامهنگاران تهران، انجمن روزنامهنگاران آزاد تهران، انجمن دفاع از آزادی مطبوعات و…
قاضی از من خواست اسمم را بنویسم و هویتم را تایید کنم. سپس پرسید که شغل ات چیست؟ گفتم: «روزنامهنگار» گفت: «روزنامه نگار یعنی چی؟! یعنی با خبرنگار چه فرقی دارد؟»
من از ناشران شنیدم و مشهور بود که با شروع به کار دولت جدید، رییس اداره کتاب، که از دورهی وزارت «مسجد جامعی» در این سمت باقی مانده بود را صدا کرده و به او گفته بودند «برنامهای بیاور که ناشرانی مانند “نی، قطره، ثالث، چشمه، اختران، روزنه، روشنگران”، و… نتوانند کار کنند» در پاسخ هم، آن مدیر گفته بود: «آقای … این طور نمیشود کار فرهنگی کرد، خداحافظ شما!» و از وزارت فرهنگ رفته بود.
این جریان برای توسعهی فضای فرهنگی کشور نیامده بود بلکه نیت دیگری داشت. از دید آنها هر آن چه که در دو دههی گذشته در فضای فرهنگی کشور اتفاق افتاده بود، نامطلوب بود و این روند باید تغییر میکرد. به تعبیر آنها اهالی فرهنگ، سربازان جنگ نرم دشمن و عوامل فرهنگی براندازی نرم بودند. به فعالیتهای فرهنگی و هنری به دیدهی تردید نگاه میکردند. جوایز ادبی مستقل و غیر دولتی تعطیل شدند، بسیاری از بودجهها قطع، مجوزها لغو و اهالی فرهنگ و هنر در فعالیتهای خود با مشکل جدی مواجه شدند. انتشار کتاب در کشور از بیش از ۶٠ هزار عنوان در سال، به حدود ٣٠ هزار عنوان کاهش یافت و مجوز بسیاری از ناشران با سابقه در کشور تعلیق شد.
یکی از اعضای اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران به من گفت «در طول تنها یک سال بیش از هزار کتاب فروشی در شهر تهران تعطیل شد» سیاستی در پیش گرفته شد که تمامی کتابهای چاپشده در سالهای پیشین از کتابخانههای عمومی جمعآوری شوند و نهاد کتابخانههای عمومی کشور که متولی هزارها کتابخانه در کشور است اعلام کرد که «آرشیو نشریات اصلاحطلب و دوم خردادی از کتابخانهها جمعآوری میشود!»
من فرصتی پیدا کردم و با یکی از کارمندان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در این باره گفتوگو کردم. او به من گفت: «در انبارهای این وزارتخانه در حوالی تهران که مربوط به شرکت چاپ و انتشارات وزارت ارشاد است، هزارها جلد کتاب از آثار نویسندگان اصلاحطلب و دگراندیش در انتظار خمیر شدن است».
همچنین یک بار ارشاد رسمن اعلام کرد که «این وزارتخانه دست به کار بررسی دوبارهی همهی عناوین کتابهایی شده است که در دو دههی گذشته در کشور منتشر شده است»، یعنی بررسی همه ۶٠ هزار عنوان کتابی که هر ساله و در دو دههی گذشته در کشور منتشر شدهاند!
انتخابات ٨٨ را برای شغل خود و همکاران در مقایسه با دوران اصلاحات چه گونه ارزیابی میکنید؟
در آن شرایط و فضای سنگین فرهنگی که به کشور حاکم شده بود و سیاست کتابسوزی را تداعی میکرد، هر کس دیگری هم به جای من بود و دلش برای این کشور و فرهنگ این سرزمین میسوخت، به این فکر میکرد که باید کاری کند.
اینگونه بود که هرچه به زمان برگزاری دهمین انتخابات ریاست جمهوری نزدیک میشدیم، تلاشم را برای آگاهیرسانی به مردم با نوشتن تحلیل و یادداشت در رسانههایی که در آنها کار میکردم ، بیشتر میکردم. با نزدیک شدن به خرداد ١٣٨٨ تعداد مطبوعات و نشریاتی که در آن ها قلم میزدم آنقدر زیاد بود که تا پاسی از نیمهشب گذشته، مشغول نوشتن گزارش و مطلب برای این نشریه و آن روزنامه بودم.
قاضی هم با دقت و حوصله حرفهای من را میشنید. این برای من جالب بود که قاضی برای چه این توضیح را میخواهد.
در این فضای پر شور و شوق ، سه هفته مانده به انتخابات بیشتر وقتم را در خیابان و گفتگوی رو در رو و چهره به چهره با مردم صرف میکردم. امروز وقتی به آن ماهها نگاه میکنم باورم نمیشود که چه انرژیای داشتیم و چگونه با دو دست این همه کار را یک تنه انجام میدادیم. همهی تلاشم این بود که فضایی را که در کشور حاکم شده است، نشان دهم و سرانجامی که برای آن متصور بود را پیش چشم بیاورم ولی جالب است که شرایطی که امروز شاهد آن هستیم، حتا به مراتب از بدترین پیشبینیهایی هم که میکردیم دشوارتر است.
از وعدههایی که داده شده و عملی نشد، از خسارتهایی که به کشور وارد شد میگفتیم ، از نتایجی که این روش کشورداری به دنبال خواهد داشت و از آیندهای که در هالهای از ابهام پیچیده شده بود.
تا جایی که به یاد دارم، همهی بچههای روزنامهنگار اینگونه بودند؛ برخی به ستادهای انتخاباتی نامزدهای اصلاحطلب رفته بودند و مدیریت سایتهای خبری را بر عهده داشتند. دیگران نیز در مطبوعات و پایگاههای خبری فعالیت میکردند. فضای پر نشاطی بود؛ روزنامههای گوناگونی منتشر میشد و برای هر روزنامهنگاری، با هر سابقه و سلیقهای فضای کار کردن وجود داشت. بچهها کم و بیش همه خواب و خوراک نداشتند.
من و همسرم (فاطمه خردمند) به نوبت از فرزند خردسالمان نگهداری میکردیم. فاطمه در آن هنگام در ستاد «میرحسین موسوی» فعالیت میکرد و من نیز در مراقبت از «متین» دو ساله به او کمک میکردم تا بتواند به کارهای ستاد رسیدگی کند.
با توجه به حکم صادر شده از سوی دادگاه انقلاب ، (ده سال محرومیت از کار ) در حال حاضر درآمد و هزینههایتان را چگونه فراهم میکنید؟
ببینید! روزنامهنگار ممنوعالکار مانند کسی است که دست ندارد، بدون دست است. دست؛ همان چیزی که مشیری میگوید «از دل و دیده گرامی تر دست» من و مانند من، دست نداریم.
دستمان را از دست دادیم!… این موضوع از شکستن قلم (که برخی سانسور را به آن تشبیه میکنند) بدتر است. اگر قلم را بشکنند میتوان قلم دیگری تهیه کرد ولی هیچ بازاری پیدا نمیشود که بروید از آنجا دستی برای خودتان فراهم کنید.
در آن شرایط و فضای سنگین فرهنگی که به کشور حاکم شده بود و سیاست کتابسوزی را تداعی میکرد، هر کس دیگری هم به جای من بود و دلش برای این کشور و فرهنگ این سرزمین میسوخت، به این فکر میکرد که باید کاری کند.
اما امروز، کار دائمی و ثابتی ندارم، به برخی از موسسهها و نهادها خدمات مشاورهی مطبوعاتی، رسانهای و روابط عمومی ارایه میدهم ولی در این شرایط اقتصادی، نخستین فعالیتی که آسیب میبیند همینگونه خدمات است. کار مطبوعاتی هم که نمی توانم انجام دهم زیرا به حکم دادگاه انقلاب برای ده سال از کار در مطبوعات منع شدهام.
یک روی سکه آن است که به حکم دادگاه نباید در مطبوعات کار کنم. اما هنگامی که سال ١٣٨٩ با مرخصی درمانی از اوین بیرون آمده بودم و برای تامین زندگی مشکل داشتیم، به عنوان سردبیر یک پایگاه خبری در حوزهی سلامت مشغول به کار شدم، سریع مرخصیام را لغو کردند و به زندانام بازگرداندند ، تنها به این خاطر که چرا به سر کار برگشتهام.
برای من مشکل ظاهرن این است که نباید هچ نوع فعالیت روزنامهنگاری و رسانهای داشته باشم. این وقتی کاملن بر من روشن شد که پس از پایان حکم و آزادی از زندان (با معرفی دوستان روزنامهنگارم به یکی از تهیهکنندههای بخش خصوصی)، قرار شد برای یکی از برنامههای تلویزیونی با اسم مستعار گزارش و متن بنویسم، اما موضوع لو رفت و با فشارهای وارد شده، از کار اخراج شدم.
روی دیگر سکه هم این است که تحمل و مدارا در این فضا آن قدر فراوان است که همسر خبرنگارم را از موسسهی همشری اخراج کرده و به او پیشنهاد فعالیت حقالتحریری در یکی از مجلات همشهری را دادند. یعنی زن تنهای یک روزنامهنگار زندانی با یک فرزند خردسال و بیمار (که برای تامین هزینههای درمانی او با مشکل مواجه است) ، از سوی موسسه همشهری تنها به دلیل اخراج می شود که به گفتهی مدیرانش برایشان هزینهی سیاسی به وجود نیاید!
اگر روزی حکم شما لغو شود و شروع به کار بکنید ، در مورد روز دادگاه و قاضی پرونده خود بخواهید یادداشتی بنوسید چه تیتری برای آن یادداشت می گذارید؟
حکم محرومیت من از روزنامهنگاری باید در فروردین ١٣٩٩ بر طرف شود! فعلن که هفتسال از این محکومیت باقی است. فکر میکنم تیتر گزارشی که بنویسم این باشد: «آن بیست دقیقه»
(امیدوارم قاضی دادگاه من، وقتی این نوشته را می خواند دلخور نشود چون سعی کردهام روایتی بدون دخل و تصرف، و قضاوت نسبت به او بنویسم و تنها از آنچه میان من و او رد و بدل شده است را بازگو کنم)
یعنی زن تنهای یک روزنامهنگار زندانی با یک فرزند خردسال و بیمار تنها به این دلیل اخراج میشود که به گفتهی مدیرانش، برایشان هزینهی سیاسی به وجود نیاید
در روز دادگاه، برای تکمیل فرمهای اداری و در پی روال تشریفات قضایی معمول، قاضی از من خواست اسمم را بنویسم و هویتم را تایید کنم. سپس پرسید که شغل ات چیست؟ گفتم: «روزنامهنگار» گفت: «روزنامه نگار یعنی چی؟! یعنی با خبرنگار چه فرقی دارد؟»
از زمان بیست یا سی دقیقهای دادگاه، نیمی از آن به توضیح مفهوم روزنامهنگار و خبرنگار گذشت؛ این که یک نوآموز فن خبرنگاری چه مسیری را طی میکند تا صاحب تحلیل شود، تا به او روزنامهنگار بگویند. قاضی هم با دقت و حوصله حرفهای من را میشنید. این برای من جالب بود که قاضی برای چه این توضیح را میخواهد. در دقایقی پس از آن، کیفرخواست من از سوی نمایندهی دادستان خوانده شد و در پایان اش یک ماده ای ذکر شده بود که به استناد به آن درخواست مجازات تتمیمی برای منِ «متهم» شده بود. در پی آن اتهامهای وارد شده را رد کردم و در مجال اندکی که داشتم، از کیفرخواست این پروندهی هشتصد صفحهای دفاع کردم.
راستش در دادگاه از مجازات تتمیمی سر در نیاوردم. وکیلم هم یک سره زیر گوشم پچ چپ میکرد «بگو اشتباه کردم … بگو درخواست عفو دارم!» بهش گفتم «برادر من! بزار بشنوم قاضی چی میگه … من این اتهامها رو قبول ندارم».
تا هنگامی که یک ماه بعد رای دادگاه صادر شد و حکم هشت سال و نیم زندان و محرومیت مادامالعمر از «کار مطبوعاتی» را از خانوادهام شنیدم و فهمیدم مجازات تتمیمی یعنی چه !
چیزی که من را شکست این حکمی بود که تحت عنوان مجازات تتمیمی نوشته شده بود. تازه آن هنگام بود که فهمیدم قاضی برای چه روی واژهی خبرنگار و روزنامهنگار تامل کرده است. اینکه میگویم این حکم من را شکست، حرف گزافهای نیست؛ در اوین و بند ٣۵٠، شبها تا مدتهای زیادی کابوسهای ناراحتکننده میدیدم. «بهمن احمدی امویی» گاهی میآمد بالای سر من و از خواب بیدارم میکرد. در این مدت چه قدر «دکتر زیدآبادی» را ناراحت کردم برای این که یک باره از خواب میپریدم و او هم که خوابش سبک بود، از خواب بیدار میشد.
تا هنگامی که یک ماه بعد رای دادگاه صادر شد و حکم هشت سال و نیم زندان و محرومیت مادامالعمر از «کار مطبوعاتی» را از خانوادهام شنیدم و فهمیدم مجازات تتمیمی یعنی چه !
روزها، همیشه با خودم کلنجار می رفتم که چرا باید حکمی مشابه «دکتر زیدآبادی» برای من صادر کنند. حالا که هم درد شده بودیم و درد مشترکی داشتیم، ساعتها در محوطه ی هواخوری بند ٣۵٠ قدم میزدیم و از زندگیمان تعریف میکردیم.
هر دو از کارهایی که در طول این سالهای فعالیت مطبوعاتی کرده بودیم. زیدآبادی از اطلاعات و همشهری و من از تجربهی کیهان و صبح صادق. به «احمد زیدآبادی» میگفتم : «تقریبن میدانم چرا باید برای من چنین حکمی صادر شود؛ از یک موقعی اسم من وارد لیست “پسرهای بد” شده است»، از آن هنگامی که بارها سعی کردند با پروندهسازی مانع از ادامهی فعالیت من در «خبرگزاری مهر» شوند و سردبیر خبرگزاری خودش به جای من به دادگاه رفت و از من دفاع کرد.
از آن هنگامی که خبر مگویی را منتشر کردم و با فشارهایی که به «مهر» وارد کردند، اخراج شدم. از فشارهایی میگفتم که «مجتبا واحدی» در روزنامهی «آفتاب یزد» برای فعالیت من تحمل میکرد و از اخراج و تهدید به بازداشت در سال ١٣٨٧ و سر انجام سال ١٣٨٨ که سیل حوادث همهی همقطاران من را با خود برد.
ثمرهی ده سال کار در مطبوعات و همکاری با بیشماری از نشریات و مطبوعات کشور و صرف این همه انرژی و توان در آن بیست دقیقه مورد قضاوت قرار گرفت و همهی نشان و تقدیر و جایزهها دود شد و به هوا رفت.
خیلی از همکاران شما ، مثل شما و همسرتان محروم از کار شدند،عدهای مجبور به ترک ایران شدند و عدهای هم مانند شما در ایران ماندند، با آن عدهای که در ایران ماندهاند، آیا فکر کاری گروهی برای برگشتن به شغل خود کردهاید؟
من شرایط دوستانی که کشور را ترک میکنند، درک می کنم. آخرین دوستم «سام محمودی سرابی» بود که برای همین حکم محرومیت از کار روزنامهنگاری از «روزنامه شرق» اخراج شد و به گفتهی خودش تنها برای این حکم بود که مجبور به ترک ایران شد و به تبعید خودخواسته رفت.
متاسفانه انجمن صنفی روزنامهنگاران از سال ١٣٨٧ به این سو تعطیل شده است. محل دفتر انجمن پلمب است و روزنامهنگاران هیچ انجمن صنفیای که به دنبال احقاق حقوق آنها باشند ندارند. از همنسلهای من، کسی را سراغ ندارم که یا در زندان باشد، یا تبعید یا این که رفته باشد به دنبال باغبانی و کشاورزی!
از هیات مدیرهی انجمن صنفی روزنامهنگاران بسیاری یا در زندان هستند، یا خانهنشین شده و یا اینکه از ایران رفتهاند. انجمن دفاع از آزادی مطبوعات هم به همان سرنوشت دچار شده است.
نسبت به حکم خود اعتراضی داشتهاید ؟
اعتراض؟! یک امکان و فرصت اعتراض به رای دادگاه مرسوم است که خوب من هم از طریق وکیلی (که البته هیچگاه اجازهی دیدارش را پیدا نکردم) از آن استفاده کردم. اما اعتراض به معنی اظهار گلایه از چیزی که خودم را مستحق اش نمیدانم ، را نمیدانم باید به چه کسی و کجا بگویم. نمیدانم گوش منصفی پیدا میشود حرف من را بدون پیشداوری بشنود؟
گذشته از این ، چه اعتراضی میتوانم داشته باشم، در جایی که من حق ملاقات با وکیل را نداشتم. در جایی که اجازهی خواندن پروندهام به من داده نشد، در زمانهای که رای دادگاه به من نشان داده نشد؛ جالب است من به آقایان میگفتم «شما میخواهید من را برای هشتسال یا ششسال یا اصلن دو سال این جا نگه دارید، حداقل یک رونوشت از حکم دادگاه را به من بدهید! بابا دادن یک برگهی کاغذ که سخت نیست. شما میخواهید من را این جا نگه دارید آن وقت نباید حکمی دستم باشد؟»
راستش در دادگاه از مجازات تتمیمی سر در نیاوردم. وکیلم هم یک سره زیر گوشم پچ پچ میکرد «بگو اشتباه کردم … بگو درخواست عفو دارم!» بهش گفتم «برادر من! بزار بشنوم قاضی چی میگه … من این اتهامها رو قبول ندارم».
برای جلوگیری از سوءتفاهم باید در هر جمله ام ملاحظه ی همه چیز را بکنم و امیدوارم که کسی از این حرف من ناراحت نشود. این حرف من یک انتقاد ساده است . از گفتن این حرفها قصد توهین و تخریب که ندارم. بسیاری از مشکلها در روندهای قضایی در سالهای گذشته وجود داشته که به دلیل ناکارآمدی اصلاح شده (مانند این که دادسراها را در دورهای حذف کردند و دوباره احیا کردند.) حالا اگر کسی از این وضعیت انتقاد کند که نیت بدی ندارد.
مشکل ما در ایران نبود یک وحدت رویهی قضایی است. تعدد قوانین جاری گاهی تداخلی را به وجود میآورد. بارها از حقوقدانهای گوناگون پرسیدهام این است که چرا با وجود تصریح قانون اساسی که میگوید «اتهامهای سیاسی و مطبوعاتی باید در دادگاههای صالحه و با حضور هیات منصفه برگزار شود» چرا چنین پروندههایی (که حکم محرومیت از حرفه و کار را صادر میکنند) نباید در دادگاههای مطبوعات رسیدگی شود؟
چرا از ابتدای شکلگیری پرونده نباید وکیل اجازه داشه باشد روی پرونده وارد شود؟! چرا نباید محاکم انقلاب هیات منصفه وجود داشته باشد؟ چرا برای دفاع از پرونده ی ٨٠٠ صفحهای زمان دادرسی تنها سی دقیقه است؟ چرا در پروندهای که متهم با حکم بیشتر از یک سال زندان پروسهی رسیدگی به پرونده و دفاع وکیل و متهم این قدر سریع است؟
من پرسشهای فراوانی دارم؛ امید دارم روزی در ایران آن قدر تحمل وجود داشته باشد که بشود این پرسشها را رودر با مسوولین در میان گذاشت. آخر چرا با گذشت ٣٣ سال از پیروزی انقلاب و قول گذشتن از گردنهها و تثبیت قدرت و اقتدار نظام ، همچنان باید محاکم انقلاب دایر باشد و به شیوهی انقلابی رای صادر کنند؟
کی زمان تعطیلی این دادگاهها فرا میرسد؟ چرا نباید در همهی محاکم قضایی هیات منصفهای مستقل، رها از اقتدار هر قدرتی و برآمده از وجدان عمومی حضور داشته باشد؟
من پرسشهای فراوانی دارم؛ امید دارم روزی در ایران آن قدر تحمل وجود داشته باشد که بشود این پرسشها را رودر با مسوولین در میان گذاشت.
من یقین دارم که اگر در دادگاه من هیات منصفهای وجود داشت و به سخنان من گوش میداد ، چنین رایی برای من صادر نمیشد. هیات منصفهی برآمده از وجدان عمومی، به دفاع من گوش دهد. این که من روزنامهنگاری هستم که به استناد گفتهی همهی استادهایم، بهترین مدارج علمی و حرفهای را با سالها تجربه کسب کردهام و همواره مورد تشویق مردمام قرار داشتهام. همهی جوایزی که در این سالها دریافت کردهام برایم در مقابل تقدیر مردم و اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران به عنوان یک نهاد مردمنهاد (NGO) کمارزش به نظر میآید.
برای من این ارزش دارد که قضات مردم دربارهی من چیست؟ این که مردم از من راضی باشند. این که عملکرد حرفهای من به گونهای باشد که مورد رضایت جامعهای باشد که افتخارم خدمت به آنها است.
این حکم برای من با سوابق حرفهای که پیشرو دارم خیلی تحقیر کننده است. هرگز در روزهای بازجویی از من دربارهی یک نوشتهای (که در این سالها در مطبوعات منتشر کردهام) پرسشی نکردند . اتهامهای من دربارهی شرکت در راهپیماییهای سکوت پس از انتخابات بود و وبلاگی که داشتم. که مجموع این اتهامها زیر عنوان فعالیت تبلیغی علیه نظام ارزیابی شد. در طول سالها فعالیت در مطبوعات و خبرگزاریهای گوناگون هرگز یک خط خبر منتشر نکردم که منبع معتبر نداشته باشد.
طبعن برای صدور چنین حکمی باید هیات منصفهای تخصصی و دادگاه و محکمهای ویژهی مطبوعات قضاوت کند، که من صلاحیت کار مطبوعاتی را دارم یا خیر. دکتر «یونس شکرخواه» یا «فریدون صدیقی» یا «دکتر نمکدوست» درباره ی عملکرد من قضاوت کنند.
همسر شما خانم خردمند ، منتظر حکم دادگاه است ، اگر برای ایشان حکم زندان صادر شود، فرزند خردسال شما در چه وضعیتی خواهد بود ؟
پاسخ به این پرسش خیلی دشوار است. «متین» در سه سال گذشته با بحرانهای زیادی مواجه شده است. هنوز یک روز از جشن تولد دو سالگی اش نگذشته بود که پدرش دستگیر شد و شاهد صحنهی سوار شدن من به ماشین زندان اوین بود.
هنوز به ثبات نرسید بود که مادرش دستگیر شد و اگر دوباره مادرش به زندان بیافتد با توجه به وابستگی او به مادرش، شرایط سختی را در پی خواهیم داشت.
چند روز پیش همسر شما در خیابان مورد تهاجم چند موتور سوار ناشناس قرار گرفت، آیا به مراکز پلیس مراجعه کردهاید؟ اگر در پی تهدیدهایی که همسر شما در جریان ارتباط با خانوادههای زندانیان سیاسی داشته است مورد جدیتری رخ بدهد، گمان میکنید در رسانهها میتوانید صدایتان را به گوش مسولین برسانید؟
در جریان سوءقصدی که علیه همسرم و فرزندم رخ داد، ضاربها نخست میخواستند با موتور با آنها برخورد کنند. متاسفانه وقتی رهگذرها با مرکز فوریتهای پلیسی تهران تماس میگیرند با گذشت یک ساعت و تماس چندبارهی مردم و اعلام یک حملهی اینچنینی به یک مادر و فرزند تنها، پلیس به محل مراجعه نکرد.
من از ده دوازه سالگی کار کردهام. سالهایی هم که درس میخواندنم، روزها در کارگاههای مختلف طلاسازی، تراشکاری، بافندگی، کتابفروشی و… کار میکردم و شبها درس میخواندم. امروز با آرتروز و مشکل قلبی که از عوارض دورهی زندان است، دیگر توان بدنی ندارم که کارگری کنم.
مردم همچنین با همراهی کردن فاطمه تا یک ایستگاه پلیس راهنمایی و رانندگی از نیروی راهنمایی میخواهند که با بیسیم خود با ادارهی آگاهی تماس بگیرند که این تماس هم به نتیجه نمیرسد و چون همسرم نمیخواسته بیش از این مزاحم مردمی که آنجا برای کمک ایستاده بودند، شود، از پیگیری شکایت صرفنظر میکند.
مشکل دیگر بیتابی پسر مان بود که با مشاهدهی صحنهی ضرب و شتم مادرش شوکه شده بود و تماشای این صحنه تاثیر بدی روی بچه گذاشته بود. فاطمه به این دلیل تصمیم میگیرد باتوجه به تاریکشدن هوا زودتر به خانه بازگردد.
در این ماجرایی که پیش آمد، خوشبختانه رسانهها حساسیت خوبی نشان دادند و وارد شدند و اطلاعرسانی خوبی صورت گرفت. امید داریم که دیگر شاهد چنین صحنه هایی نباشیم.
نقش همکاران رسانهای خود را در بازتاب مشکلات اجتماعی و اقتصادی خود و دیگر همکارانتان که ممنوع کار شده اند را تا چه حد موثر می دانید؟
مسالهی روزنامهنگاران ممنوعالکار، غمی است که ما را در تنهایی خودمان آهسته و از درون خرد میکند. خب این چیزی نیست که من بخواهم در موردش توصیهای بکنم.
من اعتقاد دارم حکم زندان من با آزادی از زندان همچنان ادامه دارد. من همچنان این محکومیت را با خود یدک میکشم.
ببینید! «مسعود لواسانی» با سیوسه–چهار سال سن و ده–دوازه سال سابقهی کاری در کار روزنامهنگاری و حوزهی کاری خودش، یک ژنرال است. سن و سال من و آنچه که از عمر من باقی مانده است، دیگر این مجال را فراهم نمیکند که او در یک حوزهی دیگر برود و از نو شروع کند و سرباز صفر شود.
من نمیتوانم مغازه باز کنم یا بروم کارگر معدن شوم. من از ده دوازه سالگی کار کردهام. وقتی مدرسه میرفتم همهی تابستانها می رفتم و کارگری میکردم. سالهایی هم که درس میخواندنم، روزها در کارگاههای مختلف طلاسازی، تراشکاری، بافندگی، کتابفروشی و… کار میکردم و شبها درس میخواندم.
امروز با آرتروز و مشکل قلبی که از عوارض دورهی زندان است، دیگر توان بدنی ندارم که کارگری کنم .
یک روزنامهنگار هر روز با خبر و روزنامه شروع می کند، در این سالها و ماهها به کیوسکهای مطبوعاتی سر میزنید؟
امروز که جای خود دارد ، سالهایی که در زندان بودیم هم تا بیدارباش زندان اعلام میشد، نخستین کاری که می کردم روشنکردن تلویزیون و تماشای شبکهی خبرجمهوری اسلامی بود. اما بگذار بگویم که بیرون از زندان چهطور روزم را آغاز میکنم.
«متین» پسر من با این که پنج سال دارد، خیلی سحرخیز است. این است که صبح که بیدار میشود من و مادرش را بیدار میکند که «گشنمه … صبحونه میخوام!» به ناچار ما هم سحرخیز هستیم. بخش خبری بامدادی BBC را گوش میدهیم و تا یکی دو ساعت بعد به سایت روزنامهها سر میزنم. گشتی در «جامعهی روزنامهنگاران » میزنم که چیزی را از دست نداده باشم.
ترمینالهای خبری هم از جمله جاهایی است که میبینم. جرس، ملی مذهبی و.. را هم میبینم. اما باید اعتراف کنم که مطبوعات کمتر خریداری میکنم چون خیلی گران هستند و بیشتر مجلاتی را که دوست دارم از دوستانی که خریداریشان کردهاند، کش میروم. خدا من را ببخشاید همچنین همهی دوستانی که مجلههایشان را گم کردهاند!
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»