Saturday, 18 July 2015
29 November 2023
جعبه‌ی خاطرات ضد موریانه - ٢

«داستان وکیل بند شدن فرهاد وکیلی»

2013 May 11

مسعود لواسانی / رادیو کوچه

 «زندان ها باید دانشگاه باشد؛ امام خمینی» این جمله‌ی معروف آقای خمینی را بسیار درشت به دیوار اندرزگاه هشت زندان اوین نوشته بوند. نوشته‌ای که باید برای بیش از سه دهه پیش باشد و مانند دیگر شعارهای آرمانی آغاز انقلاب، این یکی نیز داشت رنگ می‌باخت.

ولی در تابستان و پاییز ١٣٨٨ این گفته‌ی آقای خمینی داشت تحقق می‌یافت. وقتی که من در آبان ماه برای نخستین بار وارد هواخوری بند هشت شدم «بهمن احمدی آمویی» یکی یکی بچه‌ها را به من معرفی کرد: «آقای … استاد دانشگاه، آقای .. دکتر … استاد دانشگاه، آقای … دانشجوی ستاره‌دار، آقای …» و خلاصه به هر گوشه‌ای که چشم می‌انداختی استاد دانشگاه یا دانشجویی را می‌دیدی و این خواست امام در حال تحقق یافتن بود که زندان باید دانشگاه شود.

masoud-lavasani-radiokoocheh5

اوین واقعن برای من دانشگاه بزرگی بود. اساتیدی که در این دانشگاه به من درس آموختند یکی از یکی برجسته‌تر و مبرزتر بودند. امروز سال‌گرد شهادت مردانی است که من دو تن از ایشان را کاملن به خاطر دارم و با یکی‌شان زندگی کردم؛ «فرزاد کمانگر و فرهاد وکیلی».

وقتی که از انفرادی ٢۴٠ من را تحویل اندرزگاه ٨ دادند، ما را به صف کردند که رییس بند بیاید و میان سالن‌های مختلف تقسیم‌مان کند. من با دوستانی که بعدها «اصحاب کمیل» صدای شان کردند در یک روز از انفرادی بیرون آمدم. «هادی حیدری» (کارتونیست)، محمد حسین خوربک، اشکان مجللی، میثم وره چهر، محمد مظفری و… (از جوانان حزب مشارکت)» این‌ها را در مراسم دعای کمیل منزل مادر بزرگ «شهاب طباطبایی» به اتهام اجتماع و تبانی دستگیر کرده بودند. جالب است که در همان ساختمان و در طبقه‌ی دیگری در همان شب پارتی‌ای برقرار بوده و وقتی همسایه‌ها ماشین‌های وزارت اطلاعات را جلوی ساختمان می‌بینند (به گمان این که برای دستگیری شرکت‌کنندگان در پارتی آمده‌اند) فرار می‌کنند و وقتی ماموران اطلاعات چند نفرشان را دستگیر می‌کنند و ازشان می‌پرسند که این جا چه کار می‌کردید، آن بنده‌‌گان خدا و از همه جا بی‌خبر می‌گویند که در دعای کمیل طبقه‌ی پایین شرکت کرده بودیم و این طوری سر از بازداشت‌گاه در می‌آورند.

خلاصه من توفیق آشنایی با این عزیزان را پیدا کردم البته از آن جمع با «هادی حیدری» از روزنامه اعتماد ملی آشنایی داشتم. این‌گونه بود که ما را به صف کردند. من از وضعیتی که در آن قرار داشتم، خوش‌ام نمی‌آمد. به «محمد مظفری» گفتم : «این رفتارشان خیلی توهین‌آمیز است انگار این جا بازار برده‌ها است!»

 می‌گفتند که «محمد خردادیان» رقصنده‌ی معروف ایرانی در هنگامی که در اوین در بازداشت بوده است با هزینه‌ی خودش این بند را بازسازی کرده است

رییس که آمد یکی یکی بچه‌ها را جدا کرد و بین سالن‌های مختلف تقسیم کرد. «هادی حیدری» را فرستادند سالن ٩ و من را که خیلی دوست داشتم با او در یک سالن باشم، فرستادند سالن ١٠ . رییس بند ٨ از من پرسید چی‌کاره‌ای؟ گفتم که روزنامه‌نگارم. نگاهی خریدارانه به سرتاپای من انداخت و گفت ما این جا یک نشریه‌ای داریم به اسم «آوای اوین» می‌توانی با آن همکاری کنی، این جا کتابخانه هم داری می توانی روزها آن جا باشی، اگر خواستی می‌توانی با هماهنگی من بروی فرهنگی کار کنی.

وارد سالن ١٠ که شدم خیلی جا خوردم؛ به نسبت سالن‌های دیگر تمیز‌تر بود یعنی خیلی تمیز بود. می‌گفتند که «محمد خردادیان» رقصنده‌ی معروف ایرانی در هنگامی که در اوین در بازداشت بوده است با هزینه‌ی خودش این بند را بازسازی کرده است و انصافن دست‌اش درد نکند و خدا خیر و عوض بهش بدهد که این خدمت را به زندان اوین کرد (آقای خردادیان! هرجا هستی ازت سپاس‌گزاری می‌کنم) خلاصه جای بدی نبود. من را به یکی از اتاق‌ها دادند و آن جا وکیل بند آمد سلام و احوال‌پرسی کرد و از اتهام من پرسید و گفتم که اتهام من “تبلیغ علیه نظام” است.

–        هان … انتخاباتی هستی؟

–        بله .

–        خوبه این جا بچه های انتخاباتی هستن ، دکتر تاجرنیا را می‌شناسی؟

–        بله

من را به یکی از اتاق‌ها بردند. اتاق شلوغی بود ولی قسمت خوب‌اش این بود که در نداشت. همیشه از این تصویر زندان که شب‌ها در اتاق‌ها را می‌بندند هراس داشتم. رییس اتاق اسم من را پرسید و در دفتری یادداشت کرد. اتاق ١٢ متری با شانزده نفر “مهمان”. اولین کاری که کردم این بود که رفتم به همسرم فاطمه زنگ زدم. گفتم که من را منتقل کرده‌اند به بند عمومی و می‌توانید با دادن نشانی بند من در روزهایی که تعیین کرده‌اند بیایید ملاقات. یادم هست که آن روز ملاقات نبود ولی ساعت چهار و نیم بود که بلندگو من را صدا کرد. رفتم پیش مسوول پیجیر و پرسیدم که موضوع چیست. و او هم گفت که ملاقات دارم. فاطمه آمده بود جلوی در و آن قدر سماجت کرده بود که توانسته بود با پدرم و متین بیایند داخل سالن ملاقات کابینی و نخستین ملاقات کابینی همراه با اشک و دلتنگی متین، فاطمه و پدرم انجام شد.

***

این‌گونه بود که در دانشگاه اوین ثبت و پذیرفته شدم. نشریه ی آوای اوین را دیدم. جالب بود. اسم برادران  علایی (کامیار و آرش) و «فرزاد کمانگر» به عنوان هیات تحریریه در شناسنامه آمده بود. تلاش من برای رفتن به بخش فرهنگی نتیجه‌ای نداشت و اگرچه رییس بند قول داده بود که بتوانم اجازه داشتم باشم که به فرهنگی بروم ولی این اجازه هرگز صادر نشد. نخستین بار در محوطه‌ی میان بند هفت و هشت «فرزاد» را دیدم . جوانی لاغر بود که لباس ورزشی آبی به تن داشت و از باشگاه آمده بود. با بچه‌هایی که در محوطه‌ی بند هشت قدم می‌زدند از پشت فنس‌ها صحبت می‌کرد. صدایش کردم. گفتم:

–        آقای کمانگر می‌خواهم بیایم فرهنگی و نشریه‌‌تان را ببینم

–        الان به مشکلاتی خورده‌ایم و اگر دیده باشی صفحه‌ی آخر نشریه را بریده‌اند

اشاره ی فرزاد به مشکلی بود که برای مطالب صفحه‌ی آخر آوای اوین به وجود آمده بود و دلیل آن هم نوشته‌هایی بود که بازتاب نظرات زندانی‌ها درباره‌ی مشکلات رفاهی زندان بود. و اتفاقن آن آخرین شماره‌ی نشریه ی آوای اوین شد و با همان سانسوری که صورت گرفت دیگر اجازه‌ی انتشار این نشریه داده نشد.

این اولین و آخرین دیدار و گفتگوی من و شهید «فرزاد کمانگر» بود. جوانی بود ورزشکار نسبتن بلند قد، که به بسکتبال علاقه داشت و هفته‌ای دو سه نوبت به سالن ورزشی اوین می‌رفت و در نشریه‌ی آوای اوین می‌نوشت. (افسوس که چند شماره از نشریه‌ی آوای اوین را با خود به بیرون از زندان آورده بودم ولی متاسفانه در یورش وزارت اطلاعات به منزل‌مان همه را با خود بردند. ولی دوستان دیگری فکر می‌کنم آن را داشته باشند.)

***

«فرهاد وکیلی» را نخستین بار پس از ورود به بند ٣۵٠ دیدم . آن موقع وانفسایی بود. من جز نخستین گروهی بودم که به بند ٣۵٠ منتقل شدیم. پیش‌تر چند نفر از زندانی‌ها را به صورت تکی از جاهای دیگر به آن‌جا آورده بودند. در نگاه نخست در مقایسه با محیط دل‌باز و فراخ بند هفت و هشت جای دل‌گیر و مخوفی به نظر می‌رسید. فضای محصور با دیوار‌های بلند که به دلیل قرار گرفتن در حاشیه‌ی یک تپه‌، یکی از سالن‌ها پایین‌تر از سطح زندان است و رسمن زیر زمین است. چیزی که بیش از همه قلب من را فشرد همین دیوارهای بلندی بود که مشابه‌اش را در فیلم‌های ژانر زندان دیده بودم. انبوهی آدم ناشناس که هم‌همه‌کنان در هم می‌لولیدند و مانند جنایتکاران به ما نگاه می‌کردند. رفتار برخی‌شان چندان جالب نبود. مثلن خودشان را موقع رد شدن ما با حالتی طعنه وار کنار می‌کشیدند. چون مجبورشان کرده بودند که اتاق‌های‌شان را به ما واگذار کنند و چون جمعیت ما به نسبت آن‌ها کم‌تر بود، اتاق‌های ما خالی‌تر بود و آن‌ها در اتاق‌های‌شان فشرده‌تر بودند. این جداسازی تصمیم ما نبود و رییس بند چنین تصمیمی گرفته بود. البته این وضعیتی بود که یک روز بیشتر دوام نیاورد و همه ی زندانی‌های سیاسی دیگر را نیز در فردای ورود ما به بند آوردند.

«ماهان محمدی» چیزهایی از این بشر تعریف می‌کرد و او را مسوول مستقیم مرگ یکی از بچه‌های مجاهدین می‌دانست. در ابتدای ورود همه به ما هشدار می‌دادند که از او فاصله بگیریم

شخصی را به ما معرفی کردند با نام اردشیر که می‌گفتند پاسدار بوده و به اتهام جاسوسی برای اسرائیل مشغول گذراندن دوران محکومیت هشت‌ساله‌اش بود. اردشیر شد رابط زندانی‌های امنیتی که ما باشیم با رییس بند و وکیل بند. انتخابی جبری که به میل ما نبود. هیچ سنخیتی بین ما و اردشیر وجود نداشت. او از همان ابتدا خط خودش را شفاف برای ما مشخص کرد و گفت که هوادار جمهوری اسلامی است و… از زندانی‌های قدیمی وقتی که در بند هشت بودیم شنیدیم که باید در زندان اوین از کسی به نام اردشیر دوری کنیم. حرف‌های زیادی پشت سر او می‌زدند و مشهور بود که برای رفتن به مرخصی حاضر به هر کاری حتا آدم‌فروشی و پرونده‌سازی هم بود.

«ماهان محمدی» چیزهایی از این بشر تعریف می‌کرد و او را مسوول مستقیم مرگ یکی از بچه‌های مجاهدین می‌دانست. در ابتدای ورود همه به ما هشدار می‌دادند که از او فاصله بگیریم.

بچه‌های زندانی سیاسی و دستگیر شدگان پس از انتخابات در گروه‌های ده – بیست نفره وارد بند ٣۵٠ کارگری می‌شدند و در طبقه‌ی زیرزمین یا سالن یک به مرور مستقر می‌شدند. جمع خوبی در آن جا داشت شکل می‌گرفت. در نخستین روزهای دورهم جمع شدن‌مان بچه‌ها صحبت از انتخاب وکیل بند منتخب می‌کردند. در چند روز نخست ما به رییس بند فهماندیم که اردشیر را به وکیل بندی زندانی‌های سیاسی قبول نداریم و خودمان در صدد انتخاب وکیل بند دیگری هستیم.

در این عرصه گزینه‌های متعددی پیشنهاد می‌‌شدند. چند روزی «هدایت‌اله آقایی» وکیل بند بود و پس از به مرخصی رفتن او و گروه دیگری از زندانی‌ها، در فرایندی دموکراتیک و را رای جمعی بچه‌های زندانی سیاسی، «فرهاد وکیلی» به عنوان وکیل بند انتخاب شد.

برای انتخاب «فرهاد وکیلی» به عنوان وکیل بند ما از رییس بند، مقامات زندان یا از بالا اجازه نگرفتیم. معمولن در زندان‌ها رسم بر این است که مقام‌های زندان بر اساس شناختی که از زندانی‌ها پیدا می‌کنند یا بر اساس مناسباتی که با زندانی‌ها تعریف می‌کنند، شخصی را از میان زندانی‌ها به عنوان وکیل بند انتخاب می‌کنند.

وکیل بند شدن نیز برای خود امتیازی محسوب می‌شود و وکیل بند از رانت‌های متعددی همچون ملاقات حضوری یا شرعی، حق تلفن و… برخوردار است. از آن گذشته چیزی را که من در زندان اوین شاهدش بودم مناسبات فاسد مالی‌ای بود که وکیل بندها با زندانی‌ها برقرار می‌کردند.

هر زندانی به محض ورود به زندان باید پنج پاکت سیگار به وکیل بند به عنوان ورودیه می‌پرداخت. در زندان چون اسکناس و پول حقیقی در اختیار زندانی‌ها قرار نمی‌دهند، پاکت سیگار کارکرد پول را پیدا می‌کند. زمانی که من وارد زندان اوین شدم هر پاکت سیکار “مگنا قرمز” با بهای هشتصد پنجاه تومان پایه‌ اصلی مبادلات بود. یعنی اگر مثلن می‌خواستی آرایشگاه بروی باید دو پاکت مگنا به آرایش‌گر می‌پرداختی، اگر کار خیاطی داشتی باید یک پاکت می‌دادی، برای شستشوی هر کیسه لباس به همراه پودر لباسشویی یک و نیم پاکت مگنا می‌گرفتند. (در شرایطی نه ماشین لباس‌شویی مال بند بود و معمولن یکی از زندانی های پولدار وقف می‌کرد و با آب لوله‌کشی اوین هم لباس را می‌شستند) این‌ها مقرراتی بود که وکیل بند برقرار کرده بود.

هر زندانی به محض ورود به زندان باید پنج پاکت سیگار به وکیل بند به عنوان ورودیه می‌پرداخت. در زندان چون اسکناس و پول حقیقی در اختیار زندانی‌ها قرار نمی‌دهند، پاکت سیگار کارکرد پول را پیدا می‌کند

وکیل بند اسم بزرگی بود. ایشان با دیگر زندانی‌ها فرق داشت. همیشه در اتاق نگهبان‌ها بود و با آن‌ها مشغول صحبت بود. به نوعی از خودشان می‌شد. وکیل بند هشت اتاقی در سالن ده و مقابل همان اتاقی که من در آن سکونت کردم داشت که برای او حکم خزانه را داشت. اتاقی پنج یا شش متری که یک بار هنگامی که در آن باز شد من دچار وحشت شدم؛ چون هرگز این قدر پاکت سیگار کنار هم ندیده بود. شاید باور کردنش سخت باشد اما در این اتاق از کف زمین تا سقف سیگار مگنا چیده شده بود. یک لحظه من را به یاد خزانه‌ی بانک مرکزی انداخت که گاهی در فیلم ها می‌بینیم و از کف زمین تا سقف آن را شمش طلا چیده‌اند!

پاکت سیگارهای که به زور و بدون ارائه‌ی هیچ خدماتی به زندانی‌ها، از آن‌ها گرفته شده بود.

گاهی می‌شد که وکیل بند از خود زندان‌بان هم قضیه را جدی‌تر می‌گرفت و به ویژه به زندانی‌های سیاسی سخت‌تر می‌گرفت یا وارد مناسباتی با زندانی‌های سیاسی می‌شد که حتا مشخص نبود که زندان‌بان‌ها هم چنین چیزی را از او خواسته باشند. تحقیر و توهین زندانی‌های سیاسی و دادن نسبت وطن‌فروشی و خیانت به وطن و همکاری با آمریکا و… .

این‌گونه و در چنین فضایی ما قصد کردیم که بر خلاف تمامی رویه‌های معمول در زندان‌های جمهوری اسلامی (که ادامه‌ی همان مناسبات اجتماعی و فساد سیاسی حاکم بر کشور در زندان نیز روابط ناسالم میان زندان‌بان‌ها و ایجاد قدرتی از جنس خود زندانی اما در سرسپردگی کامل با زندان‌بان و مسوولان زندان با اسم وکیل بند بود) خودمان بدون مشورت با رییس بند کسی را به عنوان نماینده‌ وکیل بند خودمان انتخاب کنیم و از زندان‌بان هم اجازه نگیریم. پس از رفتن وکیل بندهایی که از جنس خودمان بودند اما باز هم منصوب رییس بند بودند اتاق به اتاق بچه‌ها افرادی را برای انتخاب وکیل بند پیشنهاد می‌دادند. چندین گزینه در این میان مطرح بود.

اما بهترین گزینه از دید ما کردی اهل سنندج بود که اتفاقن نام فامیلی‌اش هم وکیلی بود و فرهاد نام داشت. مردی میانسال قد بلند که اندکی در راه رفتن می‌لنگید و هنگامی که برای انجام عمل جراحی پای‌اش به تهران آمده بود دستگیر شده بود.

«فرهاد وکیلی» معاون پیشین اداره‌ی جهاد کشاورزی سنندج بود. مردی مهربان و بسیار با صفا که به مرور که با او آشنا شدم تبدیل به یکی از استادهای من در اوین شد. در روزگاری وارد بند ٣۵٠ شدم که حال و روز خوشی نداشتم. «فرهاد وکیلی» اگرچه پیش از ما در این بند زندگی می‌کرد اما بارها بین زندان‌های رجایی شهر و اوین در رفت و آمد بود. او به دلیل ارتباط با حزب کارگران کردستان ترکیه (پ.ک.ک) به چهار سال زندان و اعدام محکوم شده بود. در دادگاهی که ١٠ دقیقه بیشتر طول نکشیده بود. دلایلی که برای اثبات ادعای ارتباط این مهندس ترویج و کشاورزی به ارتباط به (پ.ک.ک) عنوان شده بود، داشتن عکس‌های «عبداله اوجالان» و کتاب زندگی و اندیشه‌های او در منزلش بود.

اگرچه در ابتدا رییس زندان اوین و رییس بند ٣۵٠ (رضا بزرگ نیا) با انتخاب «فرهاد وکیلی» به عنوان وکیل بند زندانی‌های سیاسی مخالفت کردند، اما در پی پافشاری ما بر این تصمیم و معرفی نکردن فرد دیگری برای این مسوولیت سر انجام به این خواسته تن دادند

«فرهاد وکیلی» می‌گفت کتابی که از خانه‌ی او برده بودند چاپ ناشر تهرانی بود و در کتابفروشی‌های تهران و پست ویترین مغازه‌های میدان انقلاب آزادانه خرید و فروش می‌شود و غیر قانونی نیست.

باری این کتاب منتشر شده با مجوز وزارت ارشاد دلیلی بر گرایش فکری این مرد اهل سنندج شده بود و برایش حکم اعدامی را رقم زده بود.

یکی از زشت‌ترین احکامی که در دادگاه‌های جمهوری اسلامی صادر شده بود حکم چهار سال زندان و اعدام برای او بود. شاید اگر پیش از این که خودم در شعبه ی ٢۶ دادگاه انقلاب و در دادگاهی بیست دقیقه‌ای محاکمه نشده و حکم هشت سال و نیم زندان و محرومیت مادام العمر از کار مطبوعاتی را نداشتم هرگز باور نمی‌کردم و یا این که باورش برایم سخت بود که بپذیرم کسی را در دادگاهی ١٠ دقیقه‌ای به اعدام محکوم کرده باشند. اما این تجربه‌ای بود که خودم پشت سرگذاشته بودم و حرف فرهاد برایم واقعی جلوه می‌کرد.

اگرچه در ابتدا رییس زندان اوین و رییس بند ٣۵٠ (رضا بزرگ نیا) با انتخاب «فرهاد وکیلی» به عنوان وکیل بند زندانی‌های سیاسی مخالفت کردند، اما در پی پافشاری ما بر این تصمیم و معرفی نکردن فرد دیگری برای این مسوولیت سر انجام به این خواسته تن دادند. فرهاد تمامی مناسبات فاسد میان وکیل بند و زندانی‌ها را از میان برداشت.

با انتخاب فرهاد دیگر ماجرای سیگار گرفتن در بند ٣۵٠ از میان برداشته شد. برای کارهایی مانند آرایش‌گاه افرادی را گذاشتند که کار را به صورت داوطلبانه برای هم‌بندی‌های‌شان انجام دهند. برای کارهایی مانند نظافت سالن‌های بند هم از مشارکت گروهی همه‌ی زندانی‌ها استفاده کرد. انتخاب «فرهاد وکیلی» از چند جهت اهمیت داشت هم ابزار وجود و هم اعلام قدرت زندانیان سیاسی بود و هم مشارکت زندانی‌ها را در اداره ی امور بالا می‌برد.

از دوره‌ی مدیریت پیشین مقدار زیادی سیگار مگنا باقی مانده بود که فرهاد در فکر خرید ماشین لباسشویی عمومی برای بچه‌ها بود و در همین اثنا آن چه نباید اتفاق افتاد.

***

نوزدهم اردی‌بهشت ١٣٨٩ چند روز پس از انتشار عمومی نخستین نامه‌ی گروهی و با اسم زندانیان بند ٣۵٠ به مناسبت روز جهانی آزادی مطبوعات «فرهاد وکیلی» را در هنگامی که عصر روز پیش مشغول بازی بسکتبال بود به میز پیج فراخواندند. سعید نامی که از بچه‌های زندانی مالی بود «فرهاد وکیلی» را با خود به افسر نگهبانی برد.

فرهاد خودش هم مثل روز می‌دانست که حکم اعدام اجرا می‌شود. چون بارها درخواست اعاده‌ی دادرسی‌اش رد شده بود و حکم بارها تایید شده بود. هرچند در این پروسه هرگز رسمن چیزی را به خودش اعلام نکردند

آن عصر کسی نسبت به غیبت «فرهاد وکیلی» حساس نشد. پیش‌تر (حدود یک ماه قبل‌تر) در اسفند یا فروردین بود که او را به ٢٠٩ برده بودند و درباره‌ی روند طی شده‌ی پرونده با او صحبت کرده بودند. مامور اطلاعات که مشغول صحبت با او بود از این گفته بود که ما می‌دانیم به شما ظلم شده و شما به نا‌حق مورد اتهام قرار گرفته‌اید . امید داریم که در دوره‌ی ریاست آقای آملی لاریجانی پرونده‌ی شما به جریان بررسی مجدد بیافتد و اعاده‌ی دادرسی شود.

ادعایی که هرگز جامعه‌ی عمل نپوشید. فرهاد خودش هم مثل روز می‌دانست که حکم اعدام اجرا می‌شود. چون بارها درخواست اعاده‌ی دادرسی‌اش رد شده بود و حکم بارها تایید شده بود. هرچند در این پروسه هرگز رسمن چیزی را به خودش اعلام نکردند.

چند روز قبل با «فرهاد وکیلی» در محوطه‌ی هواخوری قدم می‌زدم. از یکی از بچه‌ها شنیده بودم که فرهاد گفته است که دیگر خسته شده‌ام. من را صدا زد و گفت:

–        سید چه طوری ؟ پسرت چه طوره؟

همیشه من را سید صدا می‌زد. هرچند از این طور خطاب شدن خیلی خوشم نمی‌آمد ولی به فرهاد چیزی نمی‌گفتم چون می‌دانستم که او با قصد و نیت مهربانی و احترام این‌گونه صدایم می‌زند. ازش پرسیدم که :

–        آقای وکیلی واقعن می‌شه که شما خسته بشید؟!

–        گفت من چهار سال است که هر روز دارم اعدام می‌شوم. این که مدام در گوش‌ات زمزمه کنند تو اعدامی هستی دیگر یک جایی خسته‌ات می‌کند. این حکم چهار سال زندان و اعدام از آن احکام ناجوانمردانه است که در جایی سابقه ندارد.

و در ادامه برای من توضیح داد که او کاری نکرده که از آن پشیمان باشد و اتهامی که به او زده‌اند از پایه و اساس بی‌ربط است. فیلمی را نشان دادند که مقداری مواد منفجره در زمین باغی مخفی شده است و این را ربط دادند به «فرهاد وکیلی» و اتهامی بی سر و ته.

–        اولش گفتند در خانه‌ات پوستر و کتاب اوجالان پیدا کرده‌ایم. اعتراف کن که با (پ.ک.ک) ارتباط داشته‌ای!

من گفتم که:

–        این کتاب‌ها غیر مجاز نبوده است و پوستر‌ها را هم در همین شهر سنندج تهیه کرده‌ام و داشتن تصویر اوجالان در هیچ خانه‌ای جرم نیست. شما خودتان هم از میزان محبوبیت اوجالان در کردستان آگاهی دارید و می‌دانید که کردها اوجالان را می‌پرستند.

–        حالا ما تو را اعدام می‌کنیم که دیگر کسی اوجالان را نپرستد.

این گونه بود که دادگاه «فرهاد وکیلی» با عنوان هواداری از گروه تروریستی (پ.ک.ک) برگزار شد. اتهامی که در دادگاه تجدید نظر تبدیل به عضویت، اقدام موثر و تلاش برای صدمه به منافع جمهوری اسلامی از طریق همکاری با (پ.ک.ک) تبدیل شد و هرگز در دادگاه بدوی در پرونده وجود نداشت.

ما نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید. شب پیش احتمال هر اتفاقی را می‌دادیم جز اعدام. وقتی که دیدیدم فرهاد شب به بند بازنگشت خیلی نگران شدیم. به هر حال فرهاد وکیل بند ما بود و همه‌ی نگاه‌ها متوجه او بود

باری تا این که در نهایت پس از شهادت او اتهام نگه‌داری مواد منفجره هم به کارنامه‌ی او افزوده شد و احتمالن هرسال بر سیاهه‌ی اقدامات او از دید وزارت اطلاعات افزوده خواهد شد.

بگذریم. فرهاد را به بهانه‌ای از بند خارج کردند. عصر روز هجدهم اردیبهشت . پیشتر به خانواده‌اش گفته بودند که برای ملاقات حضوری به تهران بیایید. شاید بخواهیم مرخصی هم بدهیم. موضوعی که فرهاد با خنده از آن صحبت می‌کرد:

–        مرخصی! برای زندانی اعدامی می‌خواهند مرخصی بدهند

شبی پس از اعلام ساعت خاموشی ما در اتاق او جمع شدیم تا درباره ی موضوع احضارش به ٢٠٩ بپرسیم. برای‌مان گفت که :

–        به من گفتند که به خانواده‌ات زنگ بزن بگو برای فلان روز بیایند می‌خواهیم ملاقات حضوری بدهیم. من هم زنگ زدم به خانه و گفتم که این‌ها این جوری می‌گویند. ولی همسرم گفت که اتفاقن خودشان هم زنگ زده و پیش‌تر گفته‌اند.

تا این که بامداد روز نوزدهم اردیبهشت ١٣٨٩ با صدای فریاد «سعید متین پور» از خواب بیدار شدیم. سعید فریاد زد:

–        کشتند! فرهاد را کشتند!

ما نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید. شب پیش احتمال هر اتفاقی را می‌دادیم جز اعدام. وقتی که دیدیدم فرهاد شب به بند بازنگشت خیلی نگران شدیم. به هر حال فرهاد وکیل بند ما بود و همه‌ی نگاه‌ها متوجه او بود. همان شب هم تا ساعاتی دراز از نیمه شب بچه‌ها مضطرب بودند و پچ‌پچ می‌کردند. چشم‌های نگران به در سالن بود که باز شوند و قامت بلند فرهاد پدیدار شود.

ولی آن شب فرهاد نیامد و فردا صبح خبر اعدام‌اش آمد!

بیشتر بخوانید:

«جعبه‌ی خاطرات ضد موریانه»«جعبه‌ی خاطرات ضد موریانه، داستان بیانیه‌ها»

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , , , ,