مسعود لواسانی / رادیو کوچه
«در سلول باز شد و کسی که سرنگهبان بند دو-الف بود، بدون ماسک صورت یا بدون این که از من بخواهد چشم بندم را بزنم (چیزی که رسم دیگر نگهبانها بود) وارد سلول من شد و با اشاره به نوشتههای روی دیوار گفت: اینا چیه روی دیوار نوشتی؟»
جعبهی خاطرات ضد موریانه ؛ تاریخ نیست روایت شخصی نویسنده است از روزهای زندان که بر اساس یادداشت ها و به یاد داشته های راوی از حضور در اوین تالیف شده است. شرحی از پرحادثهترین روزهایی که جوانان ایران در سالهای اخیر دیدهاند.
زندانی خیلی دلنازک میشود چون دنیایاش کوچک میشود، همهی دنیای یک زندانی خلاصه میشود در چهار گوشهی تخت دومتر در یکونیم متریاش. در سلول انفرادی هم که هستی و ملاقات هم که نداشته باشی، دنیای تو از این کوچکتر است و دل نازکتر هم میشوی. در خلوت تنهایی و جهان کوچکات که به اندازهی یک پتوی دولتی خاکستری رنگ است، اگر بازجویی نداشته باشی کز میکنی گوشهای و از آن جایی که نه کتابی برای خواندن به دست میآوری و نه کاری برای انجام دادن داری، خیلی وقتها با یاد دلبستگیهای عاطفی بغض به گلویات فشار میآورد.
از همه بدتر دیوارهای سرد و سنگی سلول انفرادی یا بند عمومی است که روحات را میتراشد. واقعن این که داریوش میگوید«دنیای زندونی دیواره» حرف درستی است. به همین سادگی هم نیست. دیوار همه چیز زندانی است. رویاش چوب خط روزهای سپری شده را رسم میکند، وقتی کاغذ و دفتری ندارد رویاش خاطره مینویسد؛ با دیوار درد دل میکند. با دیوار دوست میشود. به دیوار مشت میکوبد و حریف مبارزهی مشت زنیاش میشود.
اگر در زندان یا سلول انفرادی، نشانهای یا چیزی در اختیار داشته باشی که تو را به دلبستگیهای بیرون از زندان پیوند دهد، این چیز هم میتواند دلگرمی خوبی باشد و هم سوژهای برای دلتنگی مضاعف و بیشتر شدن غم تنهایی و غربت سلول انفرادی. عکس، یادگار، نامه یا هر چیزی شبیه این اگر پیش تو باشد، میتواند ساعتهای زیادی تو را با خودش مشغول کند و سنگ صبوری برای درد دل و نالههای شبگیر شود.
اگر در زندان یا سلول انفرادی، نشانهای یا چیزی در اختیار داشته باشی که تو را به دلبستگیهای بیرون از زندان پیوند دهد، این چیز هم میتواند دلگرمی خوبی باشد و هم سوژهای برای دلتنگی مضاعف
این است که در زندانهای ایران همواره سعی میکنند متهم و زندانی در سلول انفرادی چیزی به همراه نداشته باشد.
وقتی من را برای تحویل به بازجوهای سپاه به پذیرش بند دو-الف بردند تاکید داشتند که هرچه با خود دارم را باید تحویل آنها دهم. ساعت و حلقهی ازدواج (که از روی عمد با خود از خانه برداشته بودم تا پیوندی میان من و فاطمه باشد) و حتا لباسهای خودم را از من گرفتند و یک کاغذ پرینت شده، صورت جلسهی وسایل دریافتی شامل همان ساعت و لباسهای من را گذاشتند جلوی رویام که امضا کنم.
همان جا از سیستم مدرنیزاسیونی که در بازداشتگاه سپاه دیدم خوشام آمد. عکس من بالای صفحه به صورت رنگی پرینت شده بود و در زیر آن نام وسایل من در جدولی مرتب نوشته شده بود. از این کاغذ یک احساس خوشایندی پیدا کردم. آدم دوست دارد وقتی بازداشت هم میشود وارد سیستمی شود که حساب و کتاب داشته باشد. و این سیستم مدرنی که در بازداشتگاه دوی الف دیدم و انتظارش را نداشتم اندکی از اضطراب ناشی از تازهوارد بودن در آن جا را کاست. البته ترس هم برم داشت که «ای مسعود این جا خیلی پیشرفته است و حتمن دهنات سـ… است؛ همه چی دستشان است!»
وقتی همهی لباسها و وسایلات را ازت میگیرند و لباسهای بازداشتگاه را به تو میدهند و شمارهی ٨۴٩٠ به جای اسم تو میشود همهی هویت تو در این جهان ناشناخته، به یکباره غم غربت وحشتناکی سراغات میآید و احساس نفرتانگیزی از لباسهای خاکستری (یا سرمهای) سفارشی سپاه پاسداران مینشیند روی پوستات و از آن هم میرود پایینتر و تا گوشت و استخوانات هم رخنه میکند. سردت میشود و لرز برت میدارد.
***
وقتی داشتیم به همراه برادران بازجوی سپاهی که هفده یا هجده نفر بودند از خانه راه میافتادیم تا به سوی اوین برویم، در فرصت مناسبی عکسی از متین و فاطمه را که داخل کیف پولام میگذاشتم را در جیب شلوارم گذاشتم و با خود به دوی الف بردم. یکی از پاسدارها گفت:
– مقداری پول با خودت داشته باش که اگر امشب خواستیم آزادت کنیم ، پول کرایهی آژانس داشته باشی!
میدانستم که دروغ میگوید و قرار نیست آن شب آزاد شوم و لابد پول را برای خرید خوراک و لوازم ضروری از من خواهند گرفت. این بود که از فرصت استفاده کردم و همراه اسکناسهای داخل کیف پولام عکس فاطمه و متین را داخل جیبام گذاشتم.
در بند دو-الف وقتی من را به اتاق «پرو» لباس راهنمایی کردند، در چشمبرهمزدنی عکسهای همراهام را از لباس خودم در آوردم و در جیب لباس تازه گذاشتم. این بود که در شب نخست به خلاف بقیهی زندانیها احساس تنهایی نکردم و خیلی راحت گرفتم خوابیدم. ولی آنجایی که یک غروب برای بازرسی سلولام، همهی سلول را زیر و رو کردند و عکسهای فاطمه و متین را برداشتند، حسابی اعصابم به هم ریخت.
به بهانهی هواخوری من را بیرون بردند. اما این بار تنها بودم. از ساعت معمول هواخوری هم که بیست دقیقه بود بیشتر مرا در محوطه نگه داشتند و با مختصر لباسی که به تن داشتم، در غروب آفتاب آبان ماه اوین، بدجوری در هوای آزاد میلرزیدم. شاید یک ساعتی شد که من را در همان وضعیت در هواخوری رها کردند. هرچه صبر کردم کسی برای بردن من به سلولام نیامد. چشمبندم را دیگر کاملن بالا زدم تا ببینم اطرافم چه خبر است که یکی از نگهبانها به سمت من حمله کرد و با دست زد توی صورتم و مرا کشان کشان به سلولم برد. شمارهی سلول یادم نیست ولی در راهرویی بود که واعظ نام داشت.
وقتی وارد سلول شدم دیدم همه چیز را به هم ریختهاند. چیزی هم نداشتم. سه پتو، مقداری ظرف یکبار مصرف، چنگال، لیوان آب و خوراکیهای مختصری که داشتم. از قرآن و مفاتیحای که داشتم خبری نبود و هنگامی که متوجه شدم عکس فاطمه و متین را که داخل قرآن گذاشته بودم با خود بردهاند، آه از نهادم در آمد.
باریکه کاغذی که در اتاق داشتم و برای صدا کردن نگهبان باید از لای شیار پایین در بیرون میگذاشتم را از در گذاشتم بیرون و یک ربع بعد که نگهبان چشمی در را باز کرد و گفت:
– چیکار داری؟
بهش گفتم که قرآن و مفاتیحام را میخواهم!
– گفته اند که تو نباید قرآن و مفاتیح داشته باشی
– آخه واسه چی؟
– از کارشناسات بپرس!
– برای گرفتن ناخنگیر هم باید از کارشناسام اجازه بگیریم؟
– فردا بهت میدیم، امشب بگیر بخواب
نیم ساعت بعد وقتی داشتم به خواب میرفتم، در سلول باز شد؛ این باز شدن در سلولهای دو-الف برای خودش شکنجهای بود. انگار کلید را در هزار تویی از چرخ دندهها که در تمامی پیکرهی در رخنه کرده بود، میچرخاندند و آنقدر صدای اعصاب خرد کنی از باز شدن در سلول در مغز زندانی فرو می رفت که هر بار باز و بسته کردن آن برای خودش شکنجهای بود. در سلول باز شد و کسی که سر نگهبان دو-الف بود، بدون ماسک صورت یا بدون این که از من بخواهد چشم بندم را بزنم (چیزی که رسم دیگر نگهبانها بود) وارد سلول من شد و با اشاره به نوشتههای روی دیوار گفت:
– اینا چیه روی دیوار نوشتی؟
– من ننوشتم، از قبل بوده!
– که از قبل بوده! هان؟ حالا تو پاکاش میکنی!
این شد که اسکاچ «برایت»ی به دستم دادند با مقداری پودر لباسشویی و من در آن نمیدانم ساعت چند شب مشغول پاک کردن نوشتههای روی دیوار شدم که از یادگاریهای عابد توانچه تا ِارا به قول خودش نویسندهی معروف، دکتر علی کرمی، سعید ملک پور، شهروز وزیری، امیر اصلانی، حسین اعزامی، مجید سعیدی و در نهایت حسین درخشان پدر وبلاگنویسی در بند ایران روی دیوار خط خطی کرده بودند و من جورشان را کشیدم و همه را پاک کردم.
کار که تمام شد، لباسی به من دادند که دیوار را خشک کنم. این کار را کردم ولی در را که بستند از تحقیر و تنبیهی که شده بودم و دلیلاش را نمیدانستم و همینطور غم از دست دادن عکس فاطمه و متین یک باره قلبام فشرده شده و نا خودآگاه بغضام ترکید
کار که تمام شد، لباسی به من دادند که دیوار را خشک کنم. این کار را کردم ولی در را که بستند از تحقیر و تنبیهی که شده بودم و دلیلاش را نمیدانستم و همینطور غم از دست دادن عکس فاطمه و متین یک باره قلبام فشرده شده و نا خودآگاه بغضام ترکید. این شد که دیوانهوار شروع کردم به کوبیدن در سلولام. کاری که گناهی نا بخشودنی محسوب میشد.
در بالا گفتم که اگر زندانی به هر دلیلی با نگهبان کار داشت باید باریکه کاغذی که در اتاق داشت را از لای شبکههای پایین در بیرون میفرستاد و نگهبان بند هم هر وقت رد میشد و آن را میدید چشمی در را باز میکرد و میپرسید که « چی کار داری؟» از بدو ورود به بند دو-الف، رییس بند و نگهبانها قوانین اینجا را که از جمله ممنوعیت زدن به در و بلند صدا کردن و هر نوع تولید صدای بلند بود را گوشزد میکردند که مجازات سختی در پی دارد. حتا خواندن قرآن و گریه با صدای بلند هم ممنوع بود.
و من داشتم در را با دستم میکوبیدم و فریاد میزدم. نگهبان که دیوانه شده بود، چشمی در را باز کرد و پرسید چی کار داری؟
– قرآن و مفاتیحام را میخوام، داشتم قرآن میخواندم که برداشتید بردید!
– کارشناسات ممنوع کرده بهت قرآن بدیم.
این گونه تنها رشتهی پیوند من با خانوادهام از بین رفت. عکس فاطمه و متین که در سلولام مونس من بود، همدم من بود، سنگ صبور، راز دار اسرار من، قوت قلب، آرامشبخش، دلگرمی دهنده و انرژی بخش من بود، دیگر همراهام نبود و این دیوانهام میکرد. خلاصه سرتان را درد نیاورم؛ آن شب در بازرسی اتاق من هرچه کاغذ داشتم به همراه مفاتیح و قرآن برده و عکسهای فاطمه و متین را لای کتاب پیدا کرده و همه را به بازجو تحویل داده بودند. الان هم فکر میکنم آن عکس باید لای پروندهام باشد. اما در فرصتی دیگر من عکسی از متین را که بازجوها از وبلاگاش پرینت کرده بودند، ازشان کش رفتم و تا کرده و در جیبام گذاشتم.
آن کاغذ هم بعدها با سفارش یکی از همسلولیها لو رفت و از چنگام در آمد. تا این که در هنگام خروج از دو-الف و رفتن به بند ٢۴٠ زندان اوین، پاکت عکسی که فاطمه برایم آورده بود را تحویل دادند که عکس دستهجمعیمان بود و در تمام هشت روزی که در انفرادی ٢۴٠ بودم مونس تنهاییام بود.
یادم هست که آن عکس دستهجمعی را از لای شبکههای در نشان جوانی میدادم که در سلول روبهرویی من قرار داشت و اسماش «میثم ورهچهر» بود.
تا برنامهی منظمی برای ملاقات و تلفنزدن به خانواده نداشته باشی، داشتن عکس عزیزان چیز خیلی مهمی میشود
وقتی در سلول انفرادی حق داشتن هیچ چیزی را نداری، حتا قیافهی خودت را هم فراموش میکنی چون در طولانیمدت از تماشای صورت خودت در آیینه هم محرومی، همین دلبستگیهای ساده و کوچک میشود تنها پیوند تو با زندگی و وقتی بازجو همین را هم از تو دریغ میکند به خیال خودش میخواهد تو را از درون متلاشی کند. این است که همراه داشتن عکس همسر و فرزند برای زندانیهای سیاسی در سلول انفرادی ممنوع است و داشتن آن امتیازی است که اگر با کارشناس همکاری کنی به تو تعلق میگیرد.
تا برنامهی منظمی برای ملاقات و تلفنزدن به خانواده نداشته باشی، داشتن عکس عزیزان چیز خیلی مهمی میشود. اگر کارشناس تشخیص بدهد که میتوانی هفتهای یک بار زنگ بزنی، یا اگر متهم خوبی باشی و ملاقاتات به تشخیص کارشناسات در روند تحقیقات پرونده اخلالی ایجاد نکند، ماهی یک، دو یا سه بار ملاقات در بند دو-الف خودش نعمتی است ولی باز هم داشتن عکسی که هر لحظه پیشات باشد چیز دیگری است.
وقتی پس از ۴٠ – ۵٠ روز برای نخستین بار متین دوسالهام را در ساختمان دادسرای اوین دیدم، سریع رفت پشت چادر مادرش قایم شد. لابد با آن لباس عجیب و غریب و آن همه ریش و موی آشفته پدری که دو ماه ندیده بودش غریبهای ژولیده بود که واقعن من بودم. در آن ملاقات نخستین ملاقات متین کلی غریبی می کرد و بغل من نمیآمد و تازه هنگامی بچه، یخاش آب شد که ده دقیقهی ملاقات به پایان رسیده بود و زمان جدایی بود.
فاطمه با خود سیبی آورده بود که من بخورم و این سیب در نبود هیچ تصویری، برای من شد قاب عکسی از فاطمه که میدانستم با آن کلی درد دل کرده و اکنون نشانهای از او بود پیش من.
بیشتر بخوانید:
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
عابد توانچه
پس اون نوشته ها پاک شدن. سعی کرده بودم حقوق زندانی، راه و چاره ها و بعضی نکات مربوط به زندگی روزانه را برای زندانی های بعدی بنویسم. یک نوشته هم مربوط به روز تولدم بود و بعضی چیزهای دیگه
اون دیوارها نباید سفید بمونه. این قانون انفرادیه