اردوان روزبه / رادیو کوچه
ardavan@koochehmail.com
حرف اول
خانم خیری توی یکی از مدرسههای مشهد تعریف میکرد: «قرار شد بین خانوادههای بچههای مدرسهای در منطقه کوی سیدی مشهد که یکی از محلههای فقیر این شهر است گوشت توزیع کنیم، گوشتها توزیع شد اما یکی از خانوادههای این بچهها گوشت را پس فرستاد از دانشآموزی که آورده بود پرسیدم که چرا آوردی گفت : مادرم گفته ما نمیخواهیم. احساس کردم شاید در تشخیص خانواده نیازمند اشتباه کردهایم، برای همین از سر عذرخواهی به درب خانه رفتیم. زنی بیرون آمد و من تا خواستم حرفی بزنم، او بغض و اشک را عاریت گذاشت و گفت:
«این کار را نمیتوانستم بکنم! نمیتوانستم قبول کنم»
گفتم: چرا؟
گفت: «همسرم زندانی حبس ابد است. از سه سال پیش که دستگیر شده، ما گوشت نخوردهایم. من آن موقع باردار بودم. فرزند دو سالهو نیمهام نمیداند گوشت چیست. اگر یکبار درست کنم چطوری میتوانم…
همین چند کلمه راوی برای گریه من کافی بود…
حرف دوم
شازده کوچولو گفت: «بیا با من بازی کن. من خیلی غمگینم. روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکردهاند. شازده کوچولو گفت: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: این چیزی است که تقریبن فراموش شده است. یعنی پیوند بستن. ایجاد علاقه کردن.
شازده کوچولو پرسید: پیوند بستن؟
روباه گفت: البته. مثلن تو برای من پسربچهای بیش نیستی. مثل صد هزار پسر بچه دیگر. نه من به تو احتیاجی دارم و نه تو به من احتیاجی داری. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانهی جهان خواهی شد و من برای تو یگانهی جهان خواهم شد.
روباه ادامه داد: آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیز راساخته و آماده از فروشندهها میخرند. ولی چون کسی که دوست بفروشد در جایی نیست، آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن!
حرف سوم
جهان در التهاب… بمب اتمی… کلاهک هستهای… آب سنگین… اورانیوم… ابوغریب… سید حسن یمانی… افغانستان… شکنجه… انفجار در بغداد… بیمارستان ایرانمهر… خرید تجهیزات ساخت پلوتونیوم… لایحه بودجه سال ۱۳۸۹…
شهلا: من گناه کار نیستم… آژانس بینالمللی… شورای حکام…
هر ثانیه فلان نفر در دنیا میمیرند… سکس… زن… پول… صادرات پیر زن به بوکینافاسو…
هر روز خیابانها و حادثهای تازه…
صبح که از راه پله آپارتمانم در طبقه سوم یه شهر چند میلیونی میآمدم تا توی مردم بلولم، صدای گریه دختر ۵ ساله همسایهام میآمد. دیشب جوجهاش مرده بود.
به نظر من احتمالا این مهمترین حادثه برای او در بیستوچهار ساعت اخیر بوده است.
حرف چهارم
معلم علوم چند بار از پنجره کلاس سرک کشید تا ماشیناش را ببیند. خیالش که راحت شد پرسید: کجا بودیم؟ بچهها گفتند: فصل کار و انرژی.
روی تختهسیاه نوشت: کار برابر است با نیرو، ضربدر جابهجایی…
هنوز هم عصرها معلم مان را میبینم که با ماشین قراضهاش مسافرها را «جابهجا» میکند.
حرف پنجم
هو الرقیب
سلام به بغضهای قدغن! سلام به سکوتهای ناگهان! به اشکهای نیامده. به درد دلهای ممنوع و هوسهای بیشکیب و تمناهای نامرغوب.
وای که وقتی شب است و در معرض دلتنگیهای خشکیده در گلو، هنوز خویشتندار میشوی و نمینویسی؛ پس بیهودهای.
وقتی برای ورق زدن خودت منتظر اجازۀ لحظههای عصا قورت داده میمانی و دایم پشت گریههای لبریزت ترمز میکنی، به درد دیوانگی نمیخوری. جامه جنون بر قامت ناسازگارت به ادعایی پر فریب میماند.
نترس!
همه خودیاند. حرف بزن که عقربههای خواب آور، دست و پا گم کرده، تقویم کلماتات را در سراشیب شماطهدار جوانی بهسمت سالخوردگی هل ندهند.
حرف بزن که کودک احساسات یتیم ماندهات سطر به سطر آرام بگیرد و عروسکهای گمشده شعرت را بهیاد بیاورد که در زیر کدامین درخت بید، در گرمای تابستانی کدام نیمکت مدرسهای، کدام دغدغه مهرماه دانشگاه، جا گذاشته و گریخته است تورا.
شب است… بگو!
که تا صبح نیامده از دردهایت غزلی بسازم و اینهمه ستاره را سوسوی قافیهها کنم. اگر گریه کنی کسی از پشت ماه اشک هایت را میشمرد. نمیدانم شاید خدا باشد…
بخوانید بخشی دیگر از حرف های تنهایی را: وقتی از بی قراری گلاب بسیجی شدم
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
۱ Comment