مهشبتاجیک/رادیو کوچه
در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و خیره نگاه میکرد. آدمهای زیادی به ایستگاههای اتوبوس میآیند و میروند.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
شاید آنقدر که حتا خود ایستگاهها هم آدمها را در خاطرشان نماند. حتا آدمهای تکراری را. آدمهای زیادی هر روز به یک ایستگاه اتوبوس واحد میروند با همان صندلیهای سرد آهنی، همان میلههایی که گاهی زرد است، گاهی نارنجی و گاهی سبز. پیرمردهای بازنشستهای که جیبشان پر از بلیط است و تک و توکی شکلات که از کاغذها درآمده و پرز گرفته. پیرزنهای کوچکی که چادر خود را محکم نگه میدارند و با سلام و صلوات سوار اتوبوس میشوند، کارمندهای مفلوکی که انگار از ازل به این زندگی محکوم شدهاند و زنها و مردهای رنگارنگ دیگر.
نشسته بود و خیره شده به روبهرویش، هر اتوبوسی که میاومد سرش رو مینداخت پایین، نگاهش رو میگرفت یک سمت دیگر، اتوبوس که حرکت میکرد دوباره زل میزد به جلو، انگار که دنبالهی نگاهش رو بگیره تا برسد به مقصدی. من مثل همیشه دیرم شده بود. آخر ماه بود، پول هم نداشتم که با تاکسی برم. پس باید مینشستم تا اتوبوس بیاد و بعدن برم، تاخیر بخورم. هر ماه کلی پول سر این تاخیر خوردنا ازم کم میشد ولی یکخورده خودمو هم نمیکشیدم که زودتر راه بیفتم یا لااقل زودتر از خواب پاشم. همیشه نصف کارامو توی راه میکردم. انقدر از زندگی کارمندی متنفر بودم که حتا نمیتونستم خودمو از توش بکشم بیرون.
هیچکار دیگهای هم البته بلد نبودم که بخوام حتا بهش فکر کنم. یکخوردم دیر بود برای اینکه برم دستمو جلوی بابام دراز کنم. اصلن از اون دسته زنها نبود که کوچکترین توجهی رو بکشه سمت خودش.
از اونا که هر روز با یک کیف متوسط که اصلن نمیخوای بدونی توش چیه، یک کیف مشکی یا هر رنگی هم که باشه بازم مشکی دیده میشه، میان میشینن توی ایستگاه اتوبوس و منتظر میشن اتوبوس زودتر برسه. شاید از این آدما که توی دلشون خدا خدا میکنن که صندلی خالی داشته باشه اتوبوس. به ساعتم نگاه کردم، بیست دقیقه دیگه باید اداره بودم، یک کم پول داشتم، امروز، فردا حقوقها رو میریختن، ولی اگه الان با تاکسی میرفتم باید ظهر گشنه میموندم، البته میتونستم از یکی دستی بگیرم ولی حالشو نداشتم، همه ناله بزنن که آخر ماهه نداریم و به خدا و به جان عزیز تو. پس بیخیال شدن و دیر رسیدن بهتره. بعدم نمیدونم چرا توی این روز سرد زمستون، با بیپولی و نداری، این زن باید نگاهش اینطوری منو بگیره، خیره شده بود، چونان خیره که انگار میدونست بالاخره یکی از اونور خیابون میاد. اتوبوس رسید. ملت صف رو بهم زدن و هجوم بردن به سمت درها، راننده، در عقب رو نزد، اومد وایستاد تا بلیطها رو بگیره. زن تکون نخورد فقط نگاهش رو از خیرگی به اون سمت خیابون گرفت، زل زد به کفشاش، بلند هم نشد. نمیخواست سوار بشه. به کفشاش هم همونطور خیره نگاه میکرد. منم وایستادم، نرفتم سوار شم. میخواستم ببینم چی میشه آخر این نگاه خیره.
اتوبوس که رفت، دوباره به همون شکل قبل نه یکذره اینورتر، نه اونورتر زل زد. دیگه مطمئن بودم که چیزی اون سمت خیابون اتفاق میافته. منم وایستادم به نگاه کردن، منم خیره شدم به همون سمت، گاهی رو برمیگردوندم به سمت زن که بتونم خط نگاهشو دنبال کنم و گاهی دوباره به افق روبهرو. دوباره آدمها داشتن توی ایستگاه پر میشدن. من گاهی چشمم رو برمیگردوندم به سمت آدمهای جدید ایستگاه و نگاهشون میکردم.
زن اما بیهیچ کنجکاوی زل زده بود به سمتی که میخواست. از زیباترین زلهای دنیا بود. اصلن بعید میدونم کسی بتونه اینچونین خیرگی کنه به یک سمت. اتوبوس دوم هم اومد و رفتارهای قبلی بیهیچ کم و کاستی تکرار شد و آدما با همون هول ولای همیشگی، حتا اونایی که هیچ عجلهای نداشتن پریدن پلهها رو بالا که برن بشینن روی صندلیهای چرم قهوهای زشت. اتوبوس گاز کشید و دود کرد و رفت، زن دوباره نگاهش را گرفت به همون جای قبلی. من هم. دیر شده بود. خیلی. برای رییسم هیچ توضیحی نداشتم.
برای خودم هم که چرا با این همه بدبختی وایستادم اینجا که ببینم آخر این ماجرا چی میشه، اصلن کدوم ماجرا… میدونم نهایتش یکی میاد، لابد یک مردی یا شایدم یک زنی، بعد پا میشن میرن و یا صبر میکنن اتوبوس بعدی بیاد و با هم سوار بشن. یا شاید مثلن شوهرش بچهاش رو بیاره تا ببرتش یک روز و نصفی با هم باشن. شاید اصن منتظر دوستشه. چه میدونم، هر چی. آخه هر انتظاری هم که باشه اینطوری زل زدن داره؟ این خیرگی به همین سادگی نیست. یکی دوبار خواستم برم ازش بپرسم. اما انقدر منو نمیدید که روم نشد برم طرفش.
اتوبوس بعدی رسید. آدمهای کمتری توی ایستگاه بودن، از یک ساعت مشخصی گذشته بود و هر کس برای رسیدن به جایی عجله داشت، رفته بود و رسیده بود. به ادارهها، بیمارستانها، مدرسهها، مهدکودکها. من علافم. وایستاده بودم به تخیل کردن، کاری که همهی عمر کرده بودمو و منو به فنا داده بود. کاری که تا دم مرگ میکردمش، میکردم تا تکلیفم کلن یکسره بشه. اتوبوس رسید. صورتی بود. زرد نبود. راننده اومد بلیط جمع کنه. زن خط نگاهشو برگردوند. از خیرگی در اومد به یک سمت دیگه. راننده یک کم به زن نگاه کرد. بعد بهش گفت: خانوم ببخشین نگاهتونو بهم زدمها. چارهای نداشتم. باید همین جا وایستم.
زن یک کم نگاهش کرد. گفت: « من اصن نگاه نمیکردم. راحت باشین».
یخ کردم. زن تمام این مدت حتا نگاهم نمیکرد، خیره به هیچ کجا، به هیچی… کیفمو مرتب کردم روی دوشم. میرم خونه، خستم. خوابم میاد.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»