Saturday, 18 July 2015
27 September 2023
گشت و گذاری در دیار قوماندان‌ها

«طعم گسِ شراب ناب کابل»

2013 July 19

دلبر توکلی / رادیو کوچه

مرد از پشت یک دریچه کوچک نگاه می کند، “عباسی” می گوید: بازکن مهمان خارجی داریم.

مرد، چشمش را از همان دریچه می‌گرداند، نگاهی می‌اندازد و می‌پرسد: از کجا آمده، پاسپورت دارد؟

“عباسی” می گوید: از فرانسه، پارسپورت هم دارد.

مرد کُلوُنِ پشت در را برمی‌دارد و در را باز می‌کند. تمام هیکل، در آستانه ی در می‌ایستد، شال بزرگی به دور سرش پیچیده، اسلحه در دست و قطار فشنگ، دور کمرش. نگاهی به هر پنج نفرمان می‌اندازد. هوا سگ لرز است، شعله آتش در بشکه‌ی فلزی که آنجاست، فرو می‌نشیند، مرد هیزم‌های داخل بشکه را جا‌به‌جا می‌کند، آتش، جانِ تازه می‌گیرد و شعله ورتر می‌شود.

red-wine-synergystrength1

دست در جیب پالتو فرو می‌برم، گوشه‌ی پاسپورت را که می‌بیند می‌گوید: بفرمایید داخل.

وارد حیاط بزرگی می‌شویم. همه‌جا پوشیده از برف است. چراغ‌های روشنِ ساختمانِ تازه بازسازی شده در وسط حیاط ما را به سمت خود می‌خواند. همین طور که به سمت ساختمان می‌رویم، چشمم به پشت بام‌های اطراف می‌افتد.

 مردانی مسلح با لباس‌های محلی، در پشت بام‌های خانه های مُشرف به این حیاط، در حال نگهبانی هستند. صدای موسیقی از دور شنیده می‌شود. با خودم می‌گویم، تا این لحظه که هیچ چیزش شبیه به رستوران فرانسوی نبود!

به صدای موسیقی نزدیک‌تر می‌شویم. جوانی، بیرون در ورودی ساختمان، با لبخند خوش‌آمد می‌گوید. وارد ساختمان می‌شویم. در سمت چپ ورودی، مردی پشتِ پیش‌خوان، ایستاده است. او هم با خوش‌رویی خوش‌آمد می‌گوید.

 دود سیگار، بوی الکل و نورکم، مرا به این باور می‌رساند که در یک رستوارن فرانسوی هستم.

پشت سر “عباسی” و بقیه، به سمت میز بزرگی می‌روم که گوش تا گوش، جوان‌هایی با ملیت‌های مختلف نشسته‌اند. همه برای “عباسی” دست می‌زنند و تولدش را به او تبریک می‌گویند. او همین طور که با تک تک آن‌ها سلام و علیک می‌کند، مرا هم به آن‌ها معرفی می‌کند.

هر کدام‌شان از یک گوشه‌ی دنیا برای تهیه‌ی خبر، عکس، فیلم و یا فعالیت‌های حقوق بشری و انسان دوستانه به “کابل”  آمده‌اند.

مراسم معارفه و تبریک تمام می‌شود و جا، برای‌مان باز می‌کنند و می‌نشینیم. هنوز روی صندلی، جاگیر نشده‌ام که پیش‌خدمت از راه می‌رسد. نگاهی به لیست غذاها می‌اندازم، انگار گاهی نمی‌توان در مقابل خوردن مقاومت کرد.

مثل همیشه می‌گردم دنبال غذای بدون گوشت با سبزیجات، قبل از آن که بخواهم غذایی انتخاب کنم یادم آمد که پیش از سفر، یکی از دوستان سفارش کرده بود در نوشیدن “آب” وخوردن” سبزیجات” در افغانستان باید بسیار دقت کنم تا بیمار نشوم. از غذا خوردن منصرف می‌شوم. اما خُب، شاید کمی شراب بد نباشد.

همه در حال گپ‌و‌گفت هستند، این بار پسر جوانی با لباسی شبیه به پیش‌خدمت قبلی، سینی به دست، از راه می‌رسد.

 یک قوری بزرگ سفید با فنجان و نعلبکی را روی میز، جلوی من می‌گذارد و می‌رود. در همین حین دو پیش‌خدمت دیگر با سینی‌های غذا وارد می‌شوند. کم‌کم صدای گپ‌و‌گفت‌ها، جای خود را به صدای کارد و چنگال می‌دهند.

“عباسی” قوری را برمی‌دارد و فنجانم را پر می‌کند. با خودم می‌گویم: «من شراب خواستم! خُب حالا عیبی ندارد به جایش چای می‌خورم.»

فنجان را بر می‌دارم، اولین جرعه پائین نرفته، مزه‌ی گسِ شراب در دهانم می‌نشیند. با تعجب از عباسی می‌پرسم: «این شراب است یا چای؟»

می‌گوید: «دلبر جان، خودتان شراب سفارش دادین، خَب.»

می گویم: «شراب در فنجان و قوری»

“عباسی” می‌خندد و می‌گوید: می‌دانی که شراب خوردن در افغانستان ممنوع است و فقط در این رستوران‌ها برای خارجی‌ها، آن هم در قوری و فنجان مجاز است، چون دیده نمی‌شود، پس چای‌تان را بنوشید.

فنجان دوم را پُر می‌کنم، دوباره صدای گپ‌و‌گفت‌ها بالا می‌گیرد. از پنجره کناری به بیرون نگاه می‌کنم. احساس می‌کنم بدنم کمی با این چای مخصوص گرم شده، چشمم که دوباره به نگهبانان تفنگ به دست بالای پشت بام‌ها می افتد باز دمای بدنم به منفی نزدیک می‌شود. گویی هر لحظه ممکن است طالبان از راه برسند.

نمی‌دانم چرا درآن هاگیر واگیر یاد سه جوانی افتادم که چند سال قبل در ایران در یکی از دادسراها دیده بودم، جرم شان حمل «مشروبات الکلی» بود.

با خودم گفتم، چقدر خوب است که جوانان افغانی می‌توانند حتا درهمین فضای بسته، هر چند در قوری و فنجان، اما در کشور خودشان در یک رستوران طعم گسِ شراب را در حالی که با دوستان‌شان، گپ می‌زنند زیر زبان مزه‌مزه کنند و این همان حداقل آزادی است که از جوانان کشورمان در ایران دریغ می‌شود.

لینک گزارش به انگلیسی

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , ,