شهرزاد کریمی / رادیو کوچه
امروز از مسئله آزادی انتخاب پوشش در جامعه ایران به راحتی عبور میشود. حتا بسیاری از کنشگران حجاب را در رتبه چندم اهمیت قرار میدهند و معتقد هستند که موضوعات فراوانی وجود دارد که قبل از این مسئله باید به آن پرداخته شود. اما نه تنها از این موضوع به راحتی نبایستی گذشت، بلکه باید بسیار موشکافانه تاثیر حجاب اجباری را بر روی نسل انقلاب بررسی کرد. مسئله بسیار پیچیده است.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
ما با سه نسل متفاوت در دهه شصت برخورد میکنیم. کسانی که جوانی را در دوره قبل از انقلاب گذرانده بودند، کسانی که نیمی از جوانی یا نوجوانی و البته کودکی را پیش از انقلاب سپری کردند و نسلی که هیچ تصوری از پیش از انقلاب و فرهنگ غالب بر کوچه و بازار و تلویزیون و جامعه نداشت.
گروه سوم که دهه شصتی نام میگیرد در دورانی متولد میشود که جنگ، تحریم و از همه اینها مهمتر فشار فرهنگی سخت حکومت بر جامعه در جریان است. نه اینترنت و نه ماهوارهای برای مقایسه شرایط خودش با بقیه کودکان جهان ندارد. او در ساعت صفر متولد شده.
بزرگترها اعم از پدر و مادر و معلمها درباره گذشته یا با حسرت صحبت میکنند یا با نفرت. یا آن دوران را دوره فحشا میدانند و یا بهشت. بسته به عقاید سیاسی و مذهبی خود این قضاوت جهتگیرانه منتقل میشود. تلویزیون و رادیو و مدرسه با شدت و قدرت سعی در زشت جلوه دادن دارند. اگر پدر و مادری با حکومت به هر دلیلی مخالف بود «که البته موارد آن زیاد بود» پارادوکس ذهنی برای کودک در برخورد با بهشتی که درباره آن حرف زده میشد که وجود داشته و جهنمی که سیستم دولتی سعی در انتقال آن داشت به وجود میآمد. چه بسیار بچههایی که در مدرسه به دلیل راستگویی باعث زندانی شدن پدر و مادر و فامیلشان شدند.
پس پدر و مادر با تمام وجود سعی میکرد به فرزندش بفهماند که باید در مدرسه دروغ بگوید.
آنجا طوری وانمود کن که پدر و مادرت مومن و نمازخوان هستند. وانمود کن طرفدار حکومت هستند. جلوی دوستانت نگو که پدرت به آخوندها…
دروغ گفتن، تظاهر کردن و دیگری بودن از سن بسیار کم، به ناچار با کودک ایرانی همراه شد. او یاد گرفت وانمود کند به این که دیگری است.
اما حجاب داستان دیگری داشت. رعایت پوشش توسط همه خانوادههای ایرانی در منزل مرسوم نبود. لااقل بیشتر آنها عادت به باحجاب کردن بچههای 7 و 8 ساله نداشتند. حجاب داشتن در مدرسه و بیحجاب بودن در کوچه و خیابان و میهمانی، اولین ماسک دوگانهای بود که هر دختر ایرانی ناخواسته به چهره میزد.
او یاد میگرفت که در مدرسه برای بیرون بودن تار موهایش راهی جهنم میشود و فرشتگان برایش ثواب ثبت نمیکنند. ولی در عوض در خانه و بیرون از آن نه تنها موهای خودش پوشیده نبود بلکه خاله و مادر و زن دایی هم اندکی از موهایی که قرار بود در جهنم از آن آویزان شوند بیرون میگذاشتند.
این تضادها، این دوگانگیها، عدم انتخاب، بیمسئولیتی و از همه مهمتر ترس در نهاد دهه شصتی باقی ماند. شاید بعدها عدهای با رفتن از ایران یا اراده قوی توانستند بر این روحیه خود غلبه کرده و آن را تغییر دهند ولی مثلمن به تمامی پاسخگوی بلاهایی که بر سر این نسل آمده نیست.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
no
مثلمن ؟؟ لتفن تسهیح بفرمایید