Saturday, 18 July 2015
03 December 2023
پاورقی؛ بخش دوم

«حکم تیر»

2013 September 17

حامد احمدی/ رادیو کوچه

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

فصل پنجم

با شلوار زندان و تی‌شرت خودم از پله‌های خانه‌مان بالا می‌رفتم. پشت سرم، پنج نفر، بازجو و همراهانش می‌آمدند. در را باز کردم. با مهمانان ناخوانده وارد شدیم. گفتم «می‌شه برم دست‌شویی؟» یکیشان توالت را چک کرد و اجازه داد. از دستشویی بیرون آمدم. با گردن کوفته که بالا نمی‌آمد و دست و پای دردناک روی مبل نشستم. تلفن زنگ زد. یکی دیگر شماره روی گوشی را دید و گفت «از خارجه». با ارشدشان تماس گرفتند تا اجازه بگیرند، تلفن را جواب بدهم. اجازه نداد. فقط گفتند «می‌تونی به یکی از فامیلاتون خبر بدی.» گوشی را برداشتم و شماره خاله‌۱ را گرفتم. اشغال بود. شماره خاله۲ را گرفتم. بعد از چند تا زنگ، خاله‌ام گوشی را برداشت. گفتم «الو… سلام. من حامدم» خاله‌ام گفت «به‌به آقا حامد…» خواست ادامه بدهد که پریدم وسط حرفش. با یک بغض گره‌خورده گفتم «من‌و گرفتن!» و گوشی را قطع کردم. یکی از آن‌ها گفت «چرا قطع کردی؟» گفتم «خبر دادم دیگه.»

فصل ششم

روی صندلی نشسته بودم و از زیر چشم‌بند، سعی می‌کردم سوال‌هایی که بازجوی سرپایی می‌نوشت را زود‌تر بخوانم. گه‌گاهی هم بالا‌تر را می‌دیدم و چهره‌اش را.‌‌ همان تصویر تیپیکال حزب‌اللهی، پیراهن سفید و ریش بلند و موی کوتاه. بازجوی سرپایی گفت: «هر چی که می‌دونی باید بگی.» کاغذ را گرفتم و شروع کردم به نوشتن. کاغذ از عرق دستم خیس می‌شد و جوهر خودکار در هم می‌ریخت و کلمات ناخوانا می‌شدند. کاغذ را پس دادم و گفتم «می‌شه یه آب دیگه بدین؟» از کنار دستش یک بطری آب معدنی برداشت و گذاشت جلوم. با دست‌های دردناک از دست‌بند پلاستیکی که دیگر باز شده بود، بطری را برداشتم و یک نفس نوشیدم. بازجویی تقریبن به آخرهایش رسیده بود. شخصیت‌های داستان ناخواسته و خیالی‌ام روی کاغذ به دنیا آمده بودند. بازجوی سرپایی قبل از این‌که بلند بشود، گفت: «تا اینایی که گفتی رو نگیریم، مهمون مایی!» گفتم «می‌تونم یه چیزی بگم؟» با ترش‌رویی گفت «چی؟» گفتم «ممنون‌م که بهم آب دادی!» مکثی کرد، هیچی نگفت و بلند شد و رفت به سمت اتاقش.

فصل هفتم

با این‌که چشم‌بند داشتیم، باید سرمان را روی صندلی‌های ون می‌گذاشتیم. احتمالن نیمه‌شب بود و بعد از بازجویی اولیه داشتیم به جای دیگری می‌رفتیم. ون نگه داشت و پیاده شدیم. تصویری که از زیر چشم‌بند می‌دیدم، شبیه به چیزی بود که قبلن در فیلم‌های دفاع مقدسی و زندان‌ عراقی‌ها دیده بودم. یک ردیف آدم، تونل درست کرده بودند و ما را که به سمت سالن می‌رفتیم، با مشت و لگد و چوب می‌زدند. به سالن رسیدیم. گفتند رو به دیوار بایستید. دوباره زدن‌ها شروع شد. بعد گفتند روی زمین دراز بکشید. بعد گفتند زمین را لیس بزنید. هرکس فرمان‌ها را انجام نمی‌داد، با مشت و لگد مجبورش می‌کردند. ایستادیم. خطابه‌ها و نعره‌ها شروع شد. «چه مرگتونه؟ چرا تو خونه‌تون نمی‌شینید؟ دو ماهه نرفتیم خونه‌مون از دست شما!» … «الان می‌دونید پدر و مادرتون رو چه‌قدر نگران کردید؟» … «برای سلامتی پدر و مادرتون صلوات بفرستید»… و بعد دوباره زدن‌ها شروع شد. یکی، فکر می‌کنم با کله‌اش زد به پشت سرم. نعره کشیدم و افتادم زمین. گفتم «همه‌چیزو می‌گم!» یکیشان من را کشید کنار دیوار و گفت «باید هم‌کاری کنی.» گفتم» باشه! گفت «براش آب بیارید.» یکی از سرباز‌ها، یک لیوان آب برایم آورد. به دیوار تکیه دادم و آب خنک را نوشیدم.

فصل هشتم

روی زمین دادگاه انقلاب نشسته بودم و منتظر بودم تا نوبتم بشود. روی تی‌شرت نفر جلویی‌ام با ماژیک و خط بد نوشته بودند «اغتشاش‌گر». داشتم از حال می‌رفتم. به مراقب گفتم ‌»می‌شه برم دست‌شویی؟» نگاهی به قیافه داغانم، گردن خم و چشم‌های کبود و باد کرده‌ام، انداخت و سرش را تکان داد. رفتم به سمت دست‌شویی. شیر آب را باز کردم و سرم را بردم زیرش. وقتی برگشتم، برگه‌هایی پخش کردند که فقط باید زیرش را امضا می‌کردی، تمام اتهام‌ها تایپ شده و آماده بود. اسم و مشخصاتم را نوشتم و امضا کردم و یک ثانیه پیش قاضی ماندم تا قرار بازداشت صادر بکند. سوار آسانسور شدیم. نمی‌توانستم بایستیم. نشستم تا رسیدیم به طبقهٔ پایین. چند نفر از بچه‌ها دستم را گرفتند تا بلند بشوم. در حیاط پشتی دادگاه انقلاب، یکی از آدم‌های اطلاعات عملیات سپاه- یا یک هم‌چین چیزی- منتظرم بود. گفتم «دارم از حال می‌رم. از دیروز تا حالا هیچی نخوردم.» از جیب‌ش یک آب‌نبات درآورد و داد بهم. از دادگاه انقلاب خارج شدیم. گفت «یه پراید اونوره، می‌ری سوارش می‌شی. فقط اگه بخوای فرار کنی، من می‌دونم و تو! من حکم تیر همه رو دارم.»

داستان پاورقی را از اینجا دنبال کنید


«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , ,