نویسندهای با این آرزو که روزی در سمت مهندس کشاورزی به زادبوم مادری باز خواهد گشت ، پا به شهر مینهد، بافت جامعه بسته ، او را به جانب آروزهای دیگر جذب میکند، اما نه وکیل میشود و نه حقوقدان، و حتی تحصیلات دبیرستانی خود را نیز به انجام کسب مدرک هم نمیرساند.
پدرش چون شوق و علاقه محمود را به مسایل دینی و عرفانی میبیند به فکر فرستادن او به شهر برای طلبه شدن میافتاد، که این امر به عللی به وقوع نمیپیوندد و محمود تا 12 ، 13 سالگی هم چنان در ده میماند، تا هنگامی که برای کار در زمین غربت ، آغوش خانواده را ترک میکند. مدتی به عنوان پادو و وردست در یک کفاشی کار کرد، مدتی نیز وردست برادران خود در کارگاه تخت گیوهکشی، بعد شاگرد دوچرخهساز شد، آنگاه در یک کارخانه پنبه پاککنی کار کرد، و بعد به سلمانیگری پرداخت. پیشهای که تا سالیان دراز، در مواقع اضطرار ممر معاشش میشد.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
پس از نخستین دوره سلمانیگری مدتی به صورت کارگر فصلی در «ایوان کی » روی زمین کار کرد و سرانجام راهی تهران شد. به تهران که آمد نخست در یک چاپخانه کوچک حروف چینی کرد و مدتی در کشتارگاه به سلمانیگری پرداخت. آنگاه مدتی به ولایت و از آنجا به مشهد رفت. به تهران که باز آمد دکلاماتور تاتر و گاهی سوفلور و همزمان با آن کنترلچی سینما شد . بعد از مدتی برای روزنامه کیهان آگهی میگرفت که از بیکاری برایش سختتر بود، بعد در بخش تجارتی دایره شهرستانهای روزنامه کار کرد، که به دلیل اشتباه فارسی نویسی اخراج شد و به انبارداری و فیش کردن صورت اجناس در یک شرکت پرداخت که آن را از زور خستگی و بیهودگی رها کرد و در یک تاتر تلفنچی شد و سرانجام در سالهای 49، 1348 به عنوان کارمند موقت در کانون پرورشفکری به کار پرداخت که آن سمت نیز با بازداشت او در اسفند1353 از او گرفته شد.
دولت آبادی در پی راه باور خویش و مسیر خودیابی، به جانب تجربه گام مینهد، از همان وهله نخست قصد نزدیک شدن به ذات انسان را دارد، و برای رسیدن به این آرزو، میبایست شاخههای فرعی را تجربه میکرد، وچه وسیلهای بهتر از سایه روشن تاتر!
بازداشت دولت آبادی تا اسفند 1355 طول کشید. علت آن هم هر چه بود، ریشه در خاستگاه اجتماعی، تحول فکری و پرورش سیاسی او داشت که او نه نازپرورده بود، نه برج عاجنشین و نه دستپرورده مرامهای وارداتی یا جعلی داخلی؛ در نتیجه نمیتوانست با نظام حاکم کنار بیاید و در بازیهای سیاسیاش شرکت کند. آنچه او همیشه میاندیشید و غالبن به زبان میآورد این بود که « تا وقتی انسان دچار نباشد شبها در کنار خیابان بخوابد نمیتواند حدود بیمسوولیتی محیط اجتماعی را نسبت به فرزندان خود درک کند، و تا از لامکانی روی پشتبام آغل خانه نخوابد نمیتواند قدر و ارزش امنیت اجتماعی و ضرورت آن را برای یکایک مردم جامعه بفهمد و تا توی یک خانه سی متری که جمعیت در آن موج میزند، زندگی نکند و از بوی گند شکم روی آن زن رخت شور بیمار نتواند بخوابد مشکل بتواند بر این عقیده بماند که انسان ابتدا میباید از حداقل امکانات زندگی و حرمت انسانی برخوردار باشد و بعد به جنگ منفورترین موجودات، یعنی بیکارههای مفتخور و انگلها و تنبلها، که اغلب نیروهای سیاه جامعه را تشکیل میدهند برود.
آشنایی دولتآبادی با ادبیات جدید در همان دولتآباد، و از زبان کسانی که گرایشهای سیاسی داشتند، همچون صادقهدایت، صادقچوبک و بزرگعلوی آغار شد. نخستین سفرش به تهران و سفر یک سالهاش به مشهد و شرکت در تماشای نمایشهای عروسکی روزهای جمعه در کوه سنگی و بازگشت دوبارهاش به تهران، تغییر چشمگیری در این آشنایی نسبی پدید نیاورد. او تا سال 1338 بیشتر داستان پلیسی میخواند تا آن که از رهگذر تماشای چند فیلم خارجی از جمله: لکلکها پرواز میکنند، سرنوشت یک انسان و … و خواندن چند داستان از چخوف، در یافت که « نویسندگانی هم در دنیا بودهاند و هستند که درباره واقیعت و حقیقت نوشتهاند و مینویسند». در کشور ما صادق هدایت از این جمله بود که وقتی محمود آثار او را خواند یقین کرد که نویسنده خواهد شد؛ زیرا در این آثار هیچ فاصلهای میان خودش و محیطش نمیدید و از آن پس بود که حس کرد جرات دارد قلم بر دارد و سیاه مشقهایی بنویسد، هر چند که همه آنچه را که تا پیش از نوشتن ته شب نوشته بود، به دست آتش سپرد.
به گفتهی خودش در آثار ادبی جهان به چهار اثر علاقه فراوانی دارد. در وهله نخست “بیگانه” آلبر کامو، دیگر “پیرمرد و دریای” همینگوی، سومی “گرگبیابان” هرمان هسه و آخرین که میتواند اولی هم باشد “بوفکور” خودمان است. او میگوید من همیشه در طول سالهای نویسندگی آرزو داشتهام که کتابی به حجم و قدرت یکی از این آثار بنویسم، و این اعتراف من است.
محموددولتآبادی در سال 1338 یا 39 در حالی که به سن خدمت سربازی رسیده بود، به شوق نامنویسی در کلاس تاتر «آناهیتا» از مشهد به تهران آمد. اما این کلاس شروع به کار کرده و زمان نامنویسی گذشته بود. ناگریز به تاتر پارس در لالهزار رفت و اعلامکننده برنامهها شد. نمایشنامه “تنگنا” او که اساس و حتا شخصیتها و جزییاتش ربوده شد و از فیلم «گوزنها» سر در آورد محصول تجربههای این دوره است.
دولت آبادی در پی راه باور خویش و مسیر خودیابی، به جانب تجربه گام مینهد، از همان وهله نخست قصد نزدیک شدن به ذات انسان را دارد، و برای رسیدن به این آرزو، میبایست شاخههای فرعی را تجربه میکرد، وچه وسیلهای بهتر از سایه روشن تاتر!
شهرستانی ساده اما فهیم، شهر را با نمایشنامه «شبهای سپید» داستایوسکی کنار عباسجوانمرد کشف میکند، دری را به دقالباب آورده، دری دیگر گشوده میشود؛ علیحاتمی، بهرام بیضایی و اکبر رادی نیروی بالقوه او را به جانب بازیگری سوق میدهند ، اما دولتآبادی تنها با مهدیفتحی به عنوان همزاد رنجهای خویش مانوس میشود، و در آخرین نمایشنامهای که شرکت میکند، «دراعماق» گورگی، آخرین یادگار غبار صحنه تاتر است، که خودش از آن بهنام «پایانی شایسته بر شروعی صمیمانه!» یاد میکند.
مهدیفتحی راه خود را ادامه میدهد و از تاتر به سینما میرسد، اما دولتآبادی که از عدم سیطرهی صمیمیت بر فضای تاتر زمان خود ناخشنود است، میخواهد جانشین تمام عوامل کمی و کیفی این زمینه شود، میخواهد خود آفرینندهی کاراکترها، طراحصحنه، صاحبمجوز، کارگردانحوادث، بازیگرواژگان و فرماندهی معانی باشد، و این همه تنها به یاری واژه در قالب رمان میسر بود؛ نوشتن، عمل عاشقانه غایی ست. کسی که در آغاز شیفته حضور در متن کار نمایش بود، تنها عاشق بقا و تکامل آن باقی میماند.
دولتآبادی بر گرامی داشتن انسان تاکید مصرانه دارد و چون به زمزمهای انسانی میرسد، میگوید.« شعر همان جرعهای ست که باید سر کشید» و چه بسا زیر نفوذ همین طرز تلقی عاطفی ست که در کلیدر نثر حاکم، نزدیکترین همزاد شعر ممکن است، چنان که این نیروی تغزلی نیز دیالوگهای عادی، رئال و روستایی را به نوعی زیر سایه حسی و وجودی کشانده است. و از آن جا زبان تغزل ، نیروی غالب بر کالبد صوری نثر رمان را به وجودآورده است، روایت داستان نیز ناخواسته به جانب حفظ چارچوبهای سنتی در معماری نوشتار سوق یافته است، و چه بسا که طی طریق چنین مسیر جاافتادهای ست که راه دولتآبادی از نگاه صادقهدایت جدا میشود.
دولتآبادی میگوید: « همه ما از تاریک خانهی هدایت بیرون آمدهایم» و این کلام حجت معنا دارد؛ اما خود دولتآبادی در کلیدر نتوانسته است نگاه آوانگارد هدایت را چنان که در” بوفکور “شاهد آنیم ادامه دهد. ادامه نگاه نه به معنای پیروی، بلکه به مثابه وسیله در ساخت قصه و رومان… . توصیفهای سنتی و روایتهای زنجیرهای کلیدر البته موازی با بافت حوادث پیش میرود، و شیوهی منطقی را طی میکند.
در مجموع دولت آبادی نویسندهای گذشتهپرداز است و نه گذشتهاندیش ، و شاید بدین سبب است که گاهی به بهانه عدم پیام برای اکنونیان مورد انتقاد واقع میشود، با این حال ما همیشه یادمان میماند که با ظهور کلیدر ادبیات معاصر ما قدرت لازم را میان ملت باز یافته، مرزها را گسسته و در جهان مطرح شده است. کارنامه کیهانی ادبیات معاصر ما با کلیدر، حیثیت و ثقلی دیگر یافت. صدای نفیر این خدنگ ایرانی، از مرز گذشت، و فاعل این آواز مستمر انسانی به عنوان سخنگوی فرهنگ ملی یک ملت در برابر چشمها و گوشهای جهان مترنم هویت مصور ما میشود.
آدمهای دولتآبادی نامهایی دارند که به واسطه آن صاحب تاریخ شدهاند و مخاطب را دچار نوعی نگاه بینامتنی با این تاریخ میکنند و خوانشی که از رمان به دست میآید اصلن تاریخی نیست. شاید او میخواهد به نوعی شبیه این آدمهای تاریخی باشد. متنی که با تمام تاریخ درونی اش از اتصال به این تاریخ ناتوان است. دولتآبادی میگوید:” اصلن نباید خوانش تاریخی داشته باشیم برای اینکه رمان چیزی است و تاریخ چیز دیگری. ”
عبور از قرن کلیدر ، پیر شدنی ازلی را در پی دارد. برای بر پا داشتن خیمه یک فرهنگ، او که ستون خیمه میشود ،ثقل و سختی و مسوولیت عظیمتری را تقبل میکند ، خیمه بیستون ، سایه نخواهد داشت.
دولتآبادی در جایی میگوید: «من ناگهان در یک مقطع معین چند سال پیش پیری را احساس کردم. فکر نمیکنم هیچ انسانی پیری خودش را درک بکند. یعنی هم احساس، هم درک و هم باور. من ناگهان از یک انسان سرزنده و شاداب و گستاخ تبدیل شدم به انسانی که احساس کرد پیر شده. همان طور که در کتاب سلوک هم اشاره شده: من وقتی که ریشم را میتراشم اصلن به آینه نگاه نمیکنم، فقط به تراشیدن ریشم نگاه میکنم ولی یک بار که به خودم نگاه کردم دیدم که ابروهایم سپید شده است و این حس شخصی من است. »
دولتآبادی میگوید: « همه ما از تاریک خانهی هدایت بیرون آمدهایم» و این کلام حجت معنا دارد
و نویسنده خسته است. کهنسالی تحمیل شده این سالها روحش، جسمش و حتی نگاهش را خسته کرده است. دولتآبادی با سیگار بهمن و مشتی موی سپید بر گوشه شقیقههایش، نفس میکشد، مینویسد و از تنهایی و یا شاید تنها شدن میگوید. اما با این حال به زمان اجازه نمیدهد که بیاجازه او از پل سر نوشت عبور کند ، افسار تقدیر و زمان را در همان دستی گرفته است که زاینده زیباترین کلمات بوده است ، و جهان را به همان ذهنی فرا میخواند که زائوی ظریفترین معانیست.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»