حامد احمدی/ رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
فصل سیام
کنار در ایستاده بودم، جوان لباس شخصی هم کنارم. هر چند لحظه یکبار با شوکر به دستم میزد. انگار شوکر و من، هر دو، وسیلهی بازیش بودیم. طاقتم تمام شد. گفتم «من بیماری قلبی دارم!» هیچچی نگفت. دیگر نزد. رفت. هنوز اجازه نمیدادند وارد بشویم. چند دقیقه بعد، یکی دیگر آمد کنارم، شوکر به دست. اولین ضربه را زد. کسی از دورتر گفت «اونو نزن. بیماری قلبی داره!» نفر دوم هم دیگر نزد. بالاخره اجازه دادند از در عبور کنیم. وارد شدیم. از زیر چشمبند یک اتاق خیلی بزرگ، شبیه نمازخانهی مدرسهها، معلوم بود. رو به دیوار نشستیم. برای اینکه تعادلم را حفظ کنم، با دست، لولهی داغ کنار دیوار را گرفتم. یکی از دم در داد زد «بلند شید!» لوله را گرفتم و بلند شدم. کسی نزدیکم شد و به نفر دیگر گفت «این به درد تو میخوره!» بعد از یک لحظه، مشتها شروع شد. روی کمر و ستون فقرات و گردنم. بلند داد زدم «غلط کردم.» طرف چند ضربهی دیگر زد و تمام کرد. یکی از دورتر، رجز میخواند و تهدید میکرد و میترساند. اینکه کارمان دیگر تمام است، اینکه اتاق دوربین مداربسته دارد و نباید چشمبندهایمان را برداریم. کسی کنارم ایستاد. از زیر چشمبند نگاهش کردم. سرباز صفر بود، بطری و لیوان به دست. گفت «آب میخوای؟» گفتم «آره!» گفت «پس بگو غلط کردم!» گفتم «غلط کردم!» لیوان را پر کرد و داد دستم. چراغها خاموش شد. دیگر میتوانستیم بخوابیم. به سختی روی زمین نشستم و آرام به پهلو خوابیدم.
فصل سی و یکم
پشت چراغ قرمز بودیم. پسر جوانی جعبهی شیرینی در دست، بین ماشینها میچرخید و تعارف میکرد. ابراهیم شیشهی ماشین را کشید پایین و پسر را صدا زد. چند تا شیرینی برداشت. شهرام گفت «بیشتر بردار!» یکی از شیرینیها را به من داد. ماشین راه افتاد. همه مشغول خوردن شیرینی بودیم. شهرام گفت «یکی دیگه میخوای؟ برای تو گرفتیما!» نمیخواستم. داشتیم از خیابانهای روشن و چراغانیهای نیمهشعبان دور میشدیم. دیگر نزدیک اوین بودیم، اول سر بالایی. سرم را گذاشتم روی صندلی. شهرام خندید و گفت «دیگه حرفهای شدی!» ماشین رسید جلو در زندان. ایستادیم. ابراهیم پیاده شد. صدایش را میشنیدم. «زندونی رو پس آوردیم!» رادیو روشن بود. اخبار پخش میشد. گوینده خبر تعطیلی کهریزک به فرمان رهبر را میخواند. هیچکس واکنشی نشان نداد. خبر فقط برای من تازه بود. آنها قبلن خبر داشتند. ابراهیم آمد و نشست پشت فرمان. درهای زندان باز شده بود.
فصل سی و دوم
نشستم روی صندلی. پارچه را بست دور گردنم و ماشین اصلاح را روشن کرد. چشمبند داشتم و از آینه هم خبری نبود. مثل بازجویی کارها با سوال و جواب راه میافتاد. مراقب گفت «خیلی کوتاه بکنم؟» گفتم «آره!» شروع کرد به کوتاه کردن موها و حرف زدن. «کجا گرفتنت؟!» «سر مطهری!» «عجب جایی!» آره! چکار میکردی؟ شعار میدادم! چه شعاری؟ از همین شعارها که میدن دیگه. مرگ بر دیکتاتور و از این چرت و پرتا! مرگ بر دیکتاتور چرت و پرته؟! «خندیدم. گفتم آره دیگه! یک نفر دیگر هم آمد. گفت «ریشاشم بزن». این چه مدل ریشیه؟ شیطانپرستی؟! خندیدم. گفتم من تا همین چند ماه پیش، ریشم مدل توپی بود. «طرف انگار که مچم را گرفته باشد، گفت فکر کردی خیلی زرنگی؟ تغییر قیافه داده بودی که نگیرنت؟! اما بچههای ما زرنگتر از این حرفان! «چیزی نگفتم. زیادی از مرحله پرت بود. نفر اولی که داشت ریشم را میزد، گوشی را داد دستش» سر مطهری گرفتنش. شعار میداده! دیگر کسی چیزی نگفت. فقط صدای ماشین اصلاح میآمد. مراقب آرایشگر شده گفت سیبلاتم بزنم؟ گفتم نه دیگه. اونا نشونهی مردونگیه! خندیدم و طرف هم چیزی نگفت. کارش تمام شد. پارچه را باز کرد. گفت میخوای بری حموم؟ گفتم آره! گفت همین روبهروت حموم هست. بلند شو، برو جلو! بلند شدم. از زیر چشمبند در روبهرویی را دیدم و به طرفش رفتم. وارد شدم. در را بستم. چشمبند را برداشتم. دوش را باز کردم و رفتم زیرش. دستی به صورتم کشیدم. بعد از سالها داشتم چانهام را بدون ریش و مو و پشم لمس میکردم.
داستان پاورقی را از اینجا دنبال کنید
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»