Saturday, 18 July 2015
27 September 2023
پاورقی

«ایرانیان بازجو مخوف اوین»

2013 November 03

حامد احمدی/ رادیو کوچه

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

فصل شصت و پنجم

از خواب پریدم. همه خواب بودند. سینه‌ام تیر می‌کشید. کابوس ترسناکی دیده بودم. کارم افتاده بود به یک بازجو که اسمش «ایرانیان» بود. می‌گفت «به من می‌گن بازجو مخوف اوین!» و در خواب مچ دروغ‌هایم را گرفت. خوابم نمی‌برد. به بازجویی احتمالی فردا فکر می‌کردم. این‌که ممکن است کدام از دروغ‌هایم لو رفته باشد. خودم را می‌گذاشتم جای آقامهدی و دنبال حفره‌ها و اشتباهات حرف‌هایم می‌گشتم، از خودم سوال می‌کردم و بعد می‌نشستم جای خودم و سعی می‌کردم برای گاف‌ها و دروغ‌هایم توجیه و دلیل بتراشم. خیلی شب‌ها این بازی را کرده بود و تا آن روز یک‌بار هم نشده بود که آقامهدی مثل خودم بتواند مچم را بگیرد. حالا اما کابوس «ایرانیان؛ بازجو مخوف اوین!» بدجوری ترسانده بودم. یک لحظه، بی‌دلیل، خارج از اراده‌ام، احساس نفرت شدیدی نسبت به آقامهدی پیدا کردم. فرض گرفتم که ورق برگشته و من بازجو هستم و آقامهدی متهم. ناخودآگاه، بدون فکر حتا، میل عجیبی پیدا کردم که در روز موعود فرضی، میخ داغی فرو بکنم در گوش‌های بازجویم؛ آقامهدی. فکرم در ثانیه‌ای گم شد و رفت. از خودم خجالت کشیدم. شروع کردم به نصیحت خودم و رفتارهای خوب آقامهدی را ردیف کردم تا یادم باشد از این بدتر هم می‌شد اتفاق بیفتد. اما نفرت، نفرت معصومانه‌ی یک آدم بی‌گناه نسبت به کسانی که گرفتارش کرده بودند، ول کن نبود. باز سر و کله‌ی میخ داغ پیدا شد که می‌خواست در آینده، وقتی که ورق برگشته، فرو برود داخل گوش آقامهدی. مخلوط نفرت و شرم، ترس و انتقام، آقامهدی و «ایرانیان؛ بازجوی مخوف اوین!» در ذهنم می‌چرخید. پلک‌هایم داشت سنگین می‌شد. دوست نداشتم خواب هیچ‌کدام را ببینم.

فصل شصت و ششم

وارد اتاق شدم. صدا گفت «برو اون ته؛ بشین رو صندلی.» با گردن خم و تن کوفته، زیر پایم را نگاه می‌کردم و می‌رفتم جلو تا رسیدم به صندلی. نشستم روی صندلی. صدا گفت «چشم‌بندت رو بردار.» برداشتم. گفت «چشمات‌و باز کن.» چشم‌هایم را که باد کرده بوده و بسته بود، با زور و فشار، باز کردم. نور اتاق را پر کرد. نفهمیدم چه خبر است. صدا گفت «چشم‌بندت رو بزن و بلند شو.» بلند شدم و به طرف در ِ خروجی رفتم. از یک راهرو کوتاه گذشتم و وارد اتاقی دیگر شدم. جلو یک میز ایستادم. از زیر چشم‌بند یک کاغذ را دیدم که رویش یک عکس را سنجاق کرده بودند. عکس کسی بود با ریش، چشم‌های کبود و از حدقه در آمده، با چهره‌ای بهت زده و ترسیده. چند ثانیه گذشت تا شناختمش. خودم بودم.

فصل شصت و هفتم

ماجرا را برای حسین تعریف کردم. خنده‌ی شیطنت‌آمیزی کرد و گفت «حالا واقعن پول گرفتی؟» گفتم «نه!» با همان خنده، ادامه داد «بهت گفتن که به کسی نگی!» اصراری نکردم که ثابت کنم کل قضیه دروغ و قصه است. حسین گفت «می‌خوای به حاجی بگیم، ببینیم چی می‌گه؟» دو دل بودم. نمی‌دانستم گفتن قضیه به همه کمکی بهم می‌کند یا نه. قبل از این‌که به نتیجه‌ای برسم، حسین گفت «یادم نبود؛ حاجی خودش با ممد هاشمی رفیقه. ممکنه بره به‌ش بگه، اون‌وقت سه سوت سرت رو زیر آب می‌کنن.» در ِ سلول باز شد. حاجی از حمام برگشته بود. رفت نشست سر جایش. سر ِ حال بود. حسین گفت «به حاجی بگیم؟» حاجی گفت «چی رو؟» حسین نگاهی به من کرد. منتظر جوابم بود. چیزی نگفتم. حسین گفت «حامد یه چیزایی تو بازجویی گفته. از شانسش بازجوش یوله. پرونده‌ش به مشکل خورده.» حاجی حرفی نزد. منتظر بود که حسین ماجرا را کامل شرح بدهد. حسین گفت «با یه کسی در ارتباط بوده، در مورد یه موضوعی، اما اینا هنوز نتونستن یارو رو بگیرن. احتمالن فرار کرده. حالا حامد گیر کرده این وسط.» حاجی رو به من گفت «قضیه دقیقن چیه؟» برایم تعریف کردن ماجرا سخت بود. زبانم قفل شده بود. حسین که دید سکوت کرده‌ام، به حاجی گفت «بهش گفتن به کسی نگه!» حاجی گیج شده بود. نمی‌دانست چه باید بگوید. بعد از کمی مکث و سکوت گفت «من وقتی می‌خواستم وارد این قضیه بشم، استخاره کردم. یه آیه اومد که مضمونش این بود از این راه تنها عبور کنید. سرنوشت خودتون رو به کسی گره نزنید. تو الان تو شرایطی هست که اگه کم بیاری، وقتی از زندون بیای بیرون، می‌شکنی. اما اگه مقاومت کنی، سربلند می‌شی پیش خودت. فکر کن الان یه نیزه زیر گلوته. اگه بگه بله این نیزه فرو می‌ره تو گلوت.»

داستان پاورقی را از اینجا دنبال کنید

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , ,