شهرزاد کریمی / رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
آیینه کثیف بود. یک لکه بزرگ درست وسطش بود. نمیفهمید چرا باید این لباس زشت را بپوشه. خودش اون پیراهن زرشکی را دوست داشت. زرشکی با گلهای یاسی. دختر «اقدس خانم» با زور وادارش کرده بود این رو بپوشه. هر چی هم گریه کرده بود بیفایده بود. مامان این لباس را دوست داشت. خودش این رو برای «نسرین» خریده بود. هر موقع هم میپوشید
بهش میگفت: خانوم شدی حالا
اما مامان الان نبود. چند ماهی بود که مرده بود. اوایل همه به نسرین محبت میکردن. هر چی میخواست همون میشد. زن عمو و زندایی و عمه و خاله و خلاصه همه بهش محبت میکردن. ولی مدتی بود انگار یادشون رفته بود. شاید هم براشون عادی شده بود. بعدش پچپچ شروع شد. که نسرین و «منوچهر» داداش کوچکتر نسرین نیاز به مادر دارن. چند جایی هم رفتن. نسرین را هم با خودشون میبردن. خونهها و آدمهای مختلف. زنهای مختلف. بعضی چاق و بعضی لاغر. بعضی پر حرف و بعضی کمحرف. همشون چادرهای رنگی گلگلی سرشون بود. گاهی چایی میآوردن و گاهی یکی دیگه چایی را میآورد و اونها بعد میاومدن و موقع نشستن هم همیشه مراقب بودن که چادرشون روی پاشون را کامل بپوشونه.
یکیشون خیلی مهربون بود. مثل مامان کمی هم تپل بود و وقتی میخندید چشم هاش برق میزد. دختر بزرگی هم داشت. وقتی نسرین توی آشپزخونه ازش پرسید کلاس چندمه دختر گفت تا دوم دبستان بیشتر نخونده و درس را ول کرده. ۳ سال بعدش شوهر کرده. الان هم یک سال هست از شوهرش جداست. نسرین خیلی تعجب کرده بود. آخه بهش میاومد هم سن دختر آبجی بزرگ نسرین باشه. آبجی «نسترن» توی شهر اهواز با شوهر و بچه هاش زندگی میکرد. شوهرش خیلی بداخلاق بود و فقط گذاشت نسترن برای مراسم مادر بیاد چند روزی باشه و سریع برگرده اهواز. حتا با اصرار بقیه هم شوهر بداخلاق نسترن نذاشت چند روزی نسرین بره خونشون. میگفت اگه بیاد خونه ما موندنی میشه. شوهر نسترن هم مال همین روستا بود و توی اهواز کارگری میکرد. آخرش هم آبجی نسترن با آه و گریه سوار اتوبوس شد و رفت. دختر آبجی نسترن که همسن همین «گلرخ» بداخلاق بود، توی اهواز میرفت مدرسه. میگفتن قرار هست بره دانشگاه.
وقتی برگشتن خونه، نسرین به عمه گفت که از اقدس خانم تپل خوشش اومد. آخه هربار که میرفتن خونه این خانومهای چادر گلگلی بعدش همه از نسرین سوال میکردن که از اون خانوم خوشش اومده یا نه؟ دوست داره مادرش بشه؟ نسرین هم جواب نمیداد. ولی این بار خودش به عمه گفت که این خانم را دوس داره و میخواد مامانش بشه.
وقتی رفتن برای خرید کلی هم کادو برای نسرین و گلرخ دختر اقدس خانم خریدن. لباس و کفش و چادر. بابا حسابی مهربون شده بود و اصلن غر نمیزد. بقیه هم با نسرین مهربون شده بودن. انگار مثل قبل دلشون براش میسوخت. دختر اقدس خانم دست نسرین را گرفته بود و ول نمیکرد. همه جا با خودش میکشوندش. یک بار هم که از بقیه عقب افتادن محکم زد تو کمرش و هولش داد جلو. نسرین فکر کرد اون هم لابد ناراحت هست از اینکه قرار شده یک بابای غریبه داشته باشه جای بابای خودش.
حالا جلوی آیینه داشت به این فکر میکرد که اقدس خانم هم مثل مامان اگه با اون لباس زرشکی ببینتش بهش
میگه: خانم شدی حالا
صدای کل و دست و سوت فضا را پر کرد. نسرین رفت پشت پنجره و نگاه کرد. دختر اقدس خانم با لباس سفید عروسی وارد خونه شد. اقدس خانم هم آیینه را گرفته بود جلوی عروس و کل میکشید. عمه و خاله و بقیه هم اطرافش دست میزدن و شعر ایشااله مبارک را میخوندن. نسرین گیج شده بود. یعنی امروز عروسی دختر اقدس خانم هم بود. نسرین تا الان فکر میکرد قرار هست عروسی بابا و مامان جدید باشه. بعد دید که بابا با اون کت و شلوار سرمهای که از بازار خرید، رفت و ایستاد کنار دختر اقدس خانم. زنهای کنار حیاط ریز میخندیدن و سر تو گوش هم میکردن. نسرین با اینکه کوچیک بود ولی میتونست بفهمه اونا حق دارن و کنار هم بودن این دو نفر خنده داره.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»