محمد افرازه/رادیوکوچه
در ادامه بیان فولکلور و فرهنگ حماسی اصیل ایل بختیاری در ایران زمین، در برنامه امروز قصد آن داریم که افسانهای از شخصیت عاشق و اسطورهای ایل، عبد ممد للری را بازگو نماییم. شاید که در اساس از این گونه داستانها و با فرم و شکلی که این درام-واقعیت دارد، احساس کنید که بارها آن را شنیده باشید. اما حسی که در نواها و نغمههای بجا مانده از این اتفاق در ایل بختیاری تاثیر داشته است از همه متفاوتتر است. احساس سوز گداز عبد ممد بر مزار خدابس و سیوشون او در فراق یار.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
سوار بر مادیان سفید، تازیانهای در دست، تفنگی بر دوش و فشنگ و حمایل زینت مردانگیش، نامش «عبدممد» اهل «کتک للر» تک سواری بیدل که هر غروب در بوی تند چویل و اندشـت در دامنه کوه، تا دل ایل از سر دلتنگی بیت میخواند و دشت و کهسار را ره مینوردد و خروار خروار عشق و مردانگی در زیر چوخای تنش جای دارد.
«خدابس» سوگل «ایل موری» زیبا و جسور با مینایی پر از شرم که چون الماسی بر تارک ایل میدرخشد و همگان را به شگفتی و تحسین وا میدارد و جوانان ایل چشم از او برنمیگیرند و قدمهایش را عاشقانه گل ترانه میخوانند
یه گلی من مالمون چی تش اسوسه
چی اَفتو برچ ایزنه چی مه گروسه
در تنهاترین ساعت شب، آن هنگام که مال به عطر چویل و ریواس آغشته بود، خدابس همچون شوگارهای کودکی با ستارگان به مدارا مینشیند. چشمان سیاه تک سواری از تبار پرغرور زاگرس از پشت سیاه چادر او را میپاید و لختی بعد، تکسوار آرام، آهستهتر از شب و نجیبانهتر از خورشید قدم پیش مینهد و در نقطه ثقل تنهایی دو ستاره ایل به هم میرسند.
دل تکسوار میلرزد و شرم تمامی چهره خدابس را پر میکند. آری در پشت همین سیاه چادرهای ایل است که قلب ناآرام دو ستاره ایل به تاراج عشق میرود و شور و عشق و جوانی در مدار تنگ نینی سرگردان چشمانشان، ریشه میدواند. مادیان سفید آرزو شیهه میکشد. خدابس با قدمهای مضطرب، عشق و پاکی را در هالهای از سکوت و بیقراری به سیاه چادر میبرد و عبدممد تک سوار عاشق، سوار بر مادیان سفید آرزو چارنعل میتازد و شور و جوانی بر لبانش مترنم میگردد:
عزیز منه دلم تی کال موری
چی خودت پیدا نداد به بختیاری
آری آنان اصالت بودن را این گونه آغاز کردند، رها در پهن دشت سبز عشق با کولهباری از صفا و سادگی ایلیاتی. از آن پس گویی چرخ دنیا تنها برای آنها میچرخد و بس.
وعدهگاه آنان سایهسار درختان بلوط و دشتهای دوردست شقایق و بابونه، مه، ستاره، آفتاب و دشت رازداران ایشانند و زمین بر ایشان نه زمین بل بستری است از شکوفههای سپید عشق و پاکی و درختان سبز کلخنگ شاهدان ترانههای موزون عشقشان:
کاشکی مو کوگی بیدم تو چی چشمه سارون
کاشکی تو گلی بیدی مو اور بهارون
دیریست چشمان کال خدابس حسرت وصل پیر خان را برانگیخته، همهمهای در ایل میپیچد، دل بیقرار خدابس در اضطراب و دلشوره طرح شکیل عبدممد را ترسیم میکند همهمهها اوج میگیرد و سرانجام در غروبی خاکستری رنگ، کرناها مینوازند و زنان و مردان ایل در صفوف منظم دستمالهای رنگین را در هوا میچرخانند و سه پا میرقصند. سیاه چادرها آب و جارو و با قالیهای خوش نقش و نگار بختیاری گسترانیده میشوند و تفنگها پی در پی به صدا درمی آیند و بوی اسپند و میخک و میلو زنان، سیاه چادرها را آکنده میکنند.
جوانان پرتوان ایل قوچهای گله را سر میبرند و نان با شور و هیجان «دوالالی» سر میدهند:
هی بشارت هی بشارت من مالمون شادیه
یه جوون چی کر خان مون لایق دومادیه
سیاهچادری برفراز تپهای دور از مال با دستان پرتوان جوانان ایل برافراشته میشود زنان ایل، رشته موی بلند خدابس را با میخک آذین میبندند و عنبر بر گردنش میآویزند. دستانش را حنا مینهند و بر گوشه لبانش خال سبز میکوبند. آنگاه یک صدا دم میگیرند:
سرکشیدم به دریچه دنگ دنگ دهله
غم نخوری شیرم دوما نومزدت باغ گله
صدای کل و گاله مال را پر میکند غم و اندوه بر جان خسته خدابس چنگ میزند و نگاه مضطربش فراسوی جازها را میپاید اشک منظر زیبای چشمان کالش را محصور میکند و در دل میخواند:
نه تیام تی دهله نه تی سازه
مو تیام تی گلمه اوره جازه
صدای زنان دوالالی خوان اوج میگیرد:
بزنین طبل بشارت تا سوار وابو سوار
تازه دوما ترمه پوشه خانم عاروس زرنگار
زنان و دخترکان ایل، نوعروس را تا سیاه چادر افراشته بر تپه همراهی میکنند. پسر خان دبیت برپای چوخای نوبافته بر تن با مردان و بزرگان ایل دست تمنا میکند و لختی بعد با گامهای پرشتاب به سوی سیاه چادر افراشته بر تپه رهسپار میشود. خشم و نفرت چهره نوعروس را درهم میکشد و روی از داماد بر میگیرد. زنان در پشت سیاه چادر دم میگیرند:
ریت وردار، ریت وردار، ری گشونت پیل ادم
ار قوول پیل نداری ملک زیر جون ادم
نوعروس به سخن در میآید. لبخندی گوشه لبان داماد را چین میدهد. نوعروس هوس نوشیدن آب چشمه را بهانه میکند. تو گویی آب چشمه را رونما میخواهد داماد دل نوعروس را نمیشکند و با شتاب سیاه چادر را ترک میکند تا رونمای عروسش را به ارمغان آورد.
آن سوتر در دامنه کوه، میان جازها عبدممد عاشق بیدل سوار بر مادیان سفید آرزو با گلدستهای از پونهای سبز چشمه ساران در دست، در انتظار خدابس نفس شماره میکند.
مادیان سفید آرزو شیهه سر میکشد و نوعروس ایل با جازی از عشق و وفاداری در میان جازها قد میکشد. دشت سکوت و آرامش را به عاشقان ایلیاتی ارزانی داشته است.
دستان گرم عبدممد در زیر نور نقرهای ماه به عروس گردنبندی از گلهای سپید بابونه و انگشتری از فیروزه عشق، رونما میدهد. شب، ماه و ستارگان تنها شاهدان پیوند دلدادگی آنانند و بس. نوعروس پا در حلقه رکاب مینهد و سوار رکاب میزند چه پرتلاطم، پژواک ترنم انس ترانههایشان دشتها و کوههای سر به فلک کشیده بختیاری را به هلهله و شادی وا میدارد:
چه خو سفر کنی یارت وابات بو
کومیت زین مخملی به زیر پات بو
دو دلداده ایلیاتی از ایل فاصله گرفتهاند، دور دور.
خدابس اندوه دلتنگیاش را برشانههای سترگ و استوار عبدممد حقیر میسازد و حرف دلش را میزند:
گدمس لذت چنه ور زندگونی
گد که واضح وت بگم عشق و جوونی
عبدممد از سر شوق میخواند:
خدابس تی شنگولی مر کوگ تاراز
یه هزار پیل جم کنم رویم به شیراز
آنان ره مینوردند رو به ستیغ آفتاب و کوه و دشت، هفت شبانه روز بر مادیان سفید آرزو رکاب میزنند.
زین مادون بزنین ور مادیون نیله
عبدممد گل برد هف شو به لیله
از گندم زارن از سایه سار درختان بلوط و کلخنگ و از میانه برفهایی که غنچه سبز کلوس را در خود پنهان کردهاند، میگذرند. از ایلات و مالها نیز و هر دمی اطراقی و گفتگویی و برافروختن آتشی و خواندن بیتی:
چه خووه شو مهی پا تش و تنگی
تا خروسخون گپ زنی وا همدرنگی
چه خووه شو مهی پا تش چاله
سیر بخونی سی گلت بلال بلاله
دو دلداده ایل شباهنگام با وزش نسیم ملایم دشت در پرنیان عشق و صداقت و پاکی معصومانه به خواب میروند و صبحدم با عطر کلوس و ریواس و فداله از خواب خوش معصومانه عشق برمیخیزند و غروب عشق و دلدادگی را در کنار چشمه ساران حکایت میکنند و در فاصله غروب و شام مشتهای سترگ عبدممد پیاله آب است برای لبان تشنه خدابس.
در شبی تیره و تار، باد شمال پیام خان را در گوش آنان زمزمه میکند «عفو و بخشش دلدادگان و بازگشت به ایل»
عبدممد و خدابس این عاشقان دل پاک و ساده، آهنگ ولایت میکنند غافل از اینکه به هرکجا روی آورند این شب تیره و تار به پیشواز بختشان میشتابد.
«قلعه زراس» آخرین توقفگاه و اطراق و پایان شبهای مهتابی عشق و خاطره عاشقان ایلیاتی است.
«مردان خان»، عبدممد را به غل و زنجیر کشیده و در قلعه زراس به زندان میافکنند. خدابس را به ایل برده و برادران به او سم میخورانند و سرانجام خدابس – عروس ناکام ایل- خموشانه جان میسپارد.
عبدممد در زندان خان بیقرار و دل تنگ است و از هجران یار به فغان میآید.
بردنم قلعه زراس دل کرد خیالت
هرچه که خرجت کردم خوش حلالت
بیقراری بند بند وجودش را میبرد و ندا در میدهد:
ای خان بکن مرخصم سرجد میرزا
مو لر پس که نشین بیگل نیگرم جا
و آوخ… که بیاطلاعی از احوال خدابس آتش به جان عبدممد میزند:
نترم ز دست مردم بیام به مالِت
ندارم یه محرمی پرسم ز حالت
و سرانجام عبدممد با فریب نگهبانان قلعه، از زندان خان میگریزد. خسته و دلتنگ خود را به کتک میرساند اما اثری از خدابس نمییابد:
زندون قله زراس یه شو بریدم
اویدم کتک للر گلمه ندیدم
و در آن دم است که صفوف زنان و مردان ایل در کنار رودخانه خبر از شوربختی او را میدهند:
عبدممد للری آوار بناسه
هر کجه ری ایکنه شو به نهاسه
عبدممد زنان را در حال شستشوی جسد خدابس در آب رودخانه میبیند و مات و مبهوت زمزمه میکند:
به کتک سیل ایزنم للر دیاره
لاش اسبید خدابس من او دیاره
زللر زیدم به در کتک نهامه
لاش اسبید خدابس کور کرد تیامه
عبدممد این عاشق سوخته دل بر سر و سینه میکوبد و همان دم سوگند یاد میکند انتقام خدابس را از پسر خان خواهد گرفت و این کار را نیز میکند:
کاغذ بنویسم و خان گرگر
به خدا مو اگرم تقاص واگر
مردمان ایل، خدابس را در «چالمنار» دفن میکنند و عبدممد روزها و شبها بر مزار نوعروسش اشک میریزد و تنهایی و دلتنگیاش را به سووشون مینشیند:
شو منه قله زراس کردم خیالت
اویدم چال منار سر مزارت
زآن پس عبدممد این عاشق سوخته دل، آواره کوه و دشت میشود. دیگر نه کسی او را میبیند و نه کس میداند او در شکاف کدامین کوه اندوه و دلتنگیش را سوگ چامه میکند:
عبدممد للری سیچه نمردی
چارشنبه بیست و یکم خت گل بردی
عبدممد للری سی چینو کردی
چارشنبه بیست و یکم سوگل بردی
چارشنبه بیست و یکم خم گل بردم
ار دونستم ایمیره خم نهاس امردم
آستاره خم و خوت وا یک کردن جفت
خدابس مو ده نیا به مین بازفت
و اینک سالهاست که از این ماجرای دلدادگی میگذرد و هنوز هم جوانان عاشق ایل هرازگاه صدای شیهه مادیانی را در کوههای بختیاری میشنوند!
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»