حامد احمدی/ رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
فصل چهاردهم
به پرده خیره شده بودم اما چیزی از فیلم نمیفهمیدم. هنوز داشتم به آشنایی که دیده بودم، فکر میکردم. تاریکی سینما برای پنهان شدنم کافی نبود. میخواستم فرار بکنم. فیلم زیرنویس نداشت. چند تا آدم احتمالن اروپایی در یک مرزعه اینور و آنور میرفتند و حرف میزدند. برنامهی جشنواره را بیرون آوردم. دنبال فیلم سالن شمارهی یک میگشتم. ساعت نه شب شروع میشد. فیلم «خون است دلم برای ایران» کارگردان «سیدجواد میرهاشمی». تایمش نزدیک دو ساعت بود. پس حالا حالاها شهرام از سینما بیرون نمیآمد. بلند شدم و خودم را از تاریکی سینما بیرون انداختم، از پلهها بدو بدو پایین آمدم و رفتم داخل خیابان. داشتم از خیابان رد میشدم که از پشت سرم صدایی شنیدم «حامد!» برگشتم. شهرام بود. وسط خیابان ایستادم. دست داد و سلامعلیک کرد. گفت «چه خبر؟» هنوز هنگ بودم که چهطور بین آن همه آدم، پیدایم کرده. جواب درست و حسابی ندادم. گفت «آخر اون یارو رو پیدا کردن؟ … چی بود اسمش؟ جلالی؟» گفتم «نه… ازش خبری نشد.» گفت «پس همهچی افتاد گردن تو؟» گفتم «آره دیگه.» گفت «ماشین داری؟» سوالش انقدر عجیب بود که به تته پته افتادم. گفتم «نه… با تاکسی میرم.» گفت «باشه… مزاحمت نشم… فقط نگفتی که ما کی هستیم؟» خودم را زدم به آن راه؛ گفتم «به کی؟» گفت «همون دوستت که کنارت نشسته بود.» انگار در همان یک ثانیهی چشم در چشم شدن و چشمک زدن، همهچیز را دیده بود. گفتم «نه!» گفت «یعنی خیالم راحت باشه؟» گفتم «آره.» گفت «حالا داری کجا میری؟» گفتم «دارم میرم از دکهی اونور خیابون آدامس بخرم… شما هم میآی؟» خندید و گفت «نه بابا!» منتظر بودم خداحافظی بکند و برود. از اینکه در شرایط عادی همدیگر را دیده بودیم، بیشتر از من ترسیده بود. بالاخره خداحافظی کرد و رفت. ایستادم تا وارد سینما بشود. از کنار دکه، زیر چشمی آنور خیابان را نگاه میکردم. جلو سینما فلسطین تقریبن شلوغ بود. دنبال شهرام میگشتم که لابد داشت من را میپایید.
فصل پانزدهم
یکی ٠٩١٢ میگفتم، یکی ٠٩٣٧ . فقط حواسم بود که تعداد شمارهها کمتر یا بیشتر از هفت تا نباشند که قلابی بودنشان معلوم بشود. اول یک اسم انتخاب میکردم و بعد عددها را پشت هم ردیف میکردم. آمری که قطع کرد تازه به این فکر افتادم اگر به شمارهها زنگ بزند و بفهمد همهشان قلابی است، چه خواهد شد. گوشی را برداشتم تا به آمری اساماس بدهم که شمارهها را حفظی گفتهام و شاید اشتباه باشد. اما فایدهای نداشت. لابد دوباره زنگ میزد و شمارههای درست را میخواست. گوشیام را خاموش کردم. فایدهای نداشت. لابد فردا پس فردا میآمدم دم در خانه. دوباره روشنش کردم. نشستم روی صندلی پشت کامپیوتر. همینطور به صفحهی مانیتور خیره شده بودم. به شمارههایی فکر میکردم که اگر ازم دوباره میخواستند، حتا یکیشان را هم نمیتوانستم تکرار کنم. حداقل اسمهای دوستان قلابی را باید حفظ میکردم. «آرمان، بهزاد، امیر، … » حالا باید یادم میماند کدامشان ٠٩١٢ بودند، کدام ٠٩٣٧ . داشتم قصهاش را هم پیدا میکردم. «من باهاشون خیلی در ارتباط نیستم. حتمن شمارهشون عوض شده.» دوباره مجبور شده بودم شخصیتهای قلابی بسازم. میترسیدم اینها هم زنده بشوند، دنبالم بیایند و دردسر درست کنند. آهنگ جدید ابی که دانلود شده بود را پِلِی کردم و سرم را گذاشتم روی میز. میخواستم آدمها یکییکی با عددهایشان از مغزم بیرون بروند.
فصل شانزدهم
جلو یکی از غرفهها ایستاد. دور بودم و شنیدن صدای آرامش سخت بود. فقط یک جملهاش را شنیدم. سیدی را گرفت به سمت غرفهدار و گفت «آموزش زبان انگلیسی هم داره؟» چیزی نخرید و آمد سمت من و دوباره راه افتادیم. گفت «از کامپیوتر هم چیزی سرت میشه یا فقط خرابکاری بلدی؟» گفتم «یه چیزایی بلدم.» گفت «چی؟ حتمن هک کردن؟» خندهای کردم و گفتم «نه بابا!» رسیده بودیم به غرفهای که مال نیروی انتظامی بود. گفت «خب بریم اینجا تحویلت بدم.» لحنش به قدری یخ و شل و وارفته بود که نه خندهام گرفت، نه ترسیدم. برای همین ادامه داد «حالا ریشت چرا اینجوریه؟ شیطانپرستی؟» زیر لب یک «نه بابا»ی دیگر گفتم. فهمیده بودم با این یکی نمیشود کوچکترین ارتباطی برقرار کرد. نه اعتماد به نفس داشت که مخوف به نظر میرسد و آدم ازش بترسد، نه اهل گرم گرفتن بودن که بشود خیلی چیزها را به شوخی برگزار کرد. از سالن مصلا بیرون آمدیم. آفتاب وسط آسمان بود و هوا گرم. تشنهام شده بود. یکجوری راه رفتم که برود به سمت آبخوری. آب خوردم و بعد نشستیم روی سکوهای سیمانی که همان نزدیکی بود. آمری دوباره رفته بود در فاز حرف نزدن و فرو رفتن در خودش. برای اینکه سر صحبت را باز کنم، گفتم «شما آب نمیخوری؟» سری تکان داد و گفت «پروندهت دیگه الان دست منه. اگه دروغی چیزی گفتی بگو. من کل پرونده رو نابود میکنم؛ میریزم دور.» مثل یک نوار ضبط شده، حرفهایی میزد که ربطی به جملات من نداشت. چیزی نگفتم. سکوت کردم. خیالم راحت شده بود که از این دیدار هم قسر در رفتهام. منتظر بودم که زودتر شرش کم بشود و بروم خانهمان.
داستان پاورقی را از اینجا دنبال کنید
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»