بهاره الف / رادیو کوچه
قطرههای باران تند تند به شیشهی ماشین میخورد و ترق ترق شیشه پاک کن قطرهها را به جایی که نمیدانم کجاست میفرستد. فلشر سمت راست را میزنم و از همت غرب وارد باغ فیض میشوم. هنوز چند متری نیامدهام که پشت ترافیک باغ فیض متوقف میشوم. با خودم میگویم باز هم ترافیک امامزاده. سرم را سمت صندلی عقب میچرخانم؛ دخترم روی صندلیش آرام خوابیده. پتویش را مرتب میکنم. پیچ رادیو را میچرخانم. گوینده زن رادیو با آن صدای سرحالی که انگار نه انگار ساعت نزدیک هشت شب است بلند میگوید: «امشب، توی بلندترین شب سال همراه ما باشید.» بعد یک آهنگ شاد پخش میشود. آه از نهادم بلند میشود. گره کور ترافیک امامزاده، شیرینی فروشی و سوپر میوهها. زن روی همان آهنگ میگوید: «دلتون گرم. به گرمی کرسی مادربزرگها و پدربزرگها» فکر میکنم کرسی… اولین بار و آخرین باری که یک کرسی دیدم توی فیلم سوته دلان بود. بعد بیشتر که فکر کردم یادم آمد از نزدیک هم کرسی دیدم آن هم در سفر ماه عسلم.
حالا آهنگ تمام شده است و گویندهی رادیو میگوید: «با ما باشید با مهمونهای ویژهی امشب.» ماشین جلویی دستش را گذاشته روی بوق و برنمیدارد. سرش را از پنجره بیرون میآورد به راننده موتوری که سعی میکند خلاف از بین ماشینها رد شود بد و بیراه میگوید. ماشینهای جلویی آرام حرکت میکنند و راننده تا میبیند راه باز شده بیخیال فحشها و دعوا میشود. در را بسته و نبسته گازش را میگیرد و میرود. گوینده میگوید: «شب یلدا و انار دون شده. یادش بخیر مادربزرگم…» فکر میکنم به مادر بزرگ گوینده. درواقع به مادر بزرگ نویسندهی این آیتم. بعد فکر میکنم شاید اصلن مادربزرگی در کار نباشد که اناری دان کند، که پونه و نمکی بریزد روی انارها. مادربزرگی نباشد که هنداوانه سفید بیمزهی که به زور تا شب یلدا کشاندنش را قاچ کند توی ظرف، که همهی بچهها و نوهها را دور خودش جمع کند. که برای چند ساعت هم شده صدای خنده از خانه بلند باشد.
مادر بزرگی نباشد که… یک مادربزرگ قلابی فقط برای قلقلک دادن حس نوستالژیک شنونده. شاید هم فقط برای اینکه نویسنده این آیتم را هم به خیر خوشی بگذراند. یاد آقابزرگم افتادم. یاد آن وقتهایی که هنوز آلزایمر نداشت. آن وقتهایی که عشقمان این بود که پنجشنبه شود و شب برویم خانهی آقابزرگ اینها بمانیم و برای جمعه صبح آقابزرگ حلیم بار بگذارد. آن وقتهایی که مادربزرگی نبود ولی… گوینده میگوید: «راستی امشب حافظ یادتون نره»
ترق ترق قطرههای باران احتمالن گم میشوند کف آسفالت. هیچ وقت خانهی آقابزرگ کسی انار دون شده نمیخورد. آقابزرگ همیشه میگفت: «هر انار یه دونهی بهشتی داره.» با دقت و وسواس مواظب بود حتی یک دانهی انار نماند. ما هم مراقب بودیم. بعد فکر میکردم آن دانهی بهشتی حالا کجاست؟ حالا من هم لابد جزیی از بهشت شدهام. دم شیرینی فروشی و سوپر میوه بغلش ماشینها دوبله سوبله پارک کردهاند. موبایلم زنگ میخورد. صدای زن گوینده را کم میکنم. مادرم است. میخواهد بدانم کجا هستم؟ میخواهد برای امشب که نرسیده خرید کند، خرید کنم. برایش توضیح میدهم دخترم روی صندلی خواب است. صدابش مردد میشود. صدایم مردد میشود. میگویم باشه. تند تند شروع میکند به گفتن چیزهایی که لازم دارد انگار که بترسد پشیمان شوم. آخر سر هم میگوید میخواهی دخترت را بیاور اینجا بعد برو. فکر دوبارهی ترافیک روانیم میکند. قبول نمیکنم.
حالا وسط این قبرستان ماشین جای پارک نیست. صدای ترق ترق شیشه پاک کن، گوینده و ماشینها توی خیابان روی اعصابم است. گوینده میگوید: «در خدمت یکی از خوانندگان خوبه…» صدایش را میبندم. سریع میروم جای پارک راننده پرایدی که صدای آهنگ اوبس اوبسش همهی محله را برداشته. از توی آینه به رانندهی که احتمالن فحشم میدهد که جای پارکش را گرفتهام نگاه میکنم و ترمز دستی را میکشم. کمربند صندلی دخترم را باز میکنم. وارد قنادی که میشوم و به زور جا میشوم بین این همه آدم که مثل خامههای کیک بهم چسبیدهاند. به کیکهای رنگارنگ و آماده نگاه میکنم. ای کاش امشب تولدی بود و میتوانستم از این کیکها بخورم.
پشت سر خانمی میایستم که سعی دارد دخترش را قانع کند تا بیخیال آدمسها و شکلاتهای روی میز صندوقدار شود. مغازهدار به یکی از مشتریها توضیح میدهد که: «این آجیلها مخصوص شب یلدان.» مشتری هم میگوید: «اِ! خوب شد گفتید.» آدمها دانه دانه مثل انارهایی که آقابزرگ با دقت و حوصله کف دستش میگذاشت، میروند. بالاخره نوبت من میشود. مغازهدار میگوید: «آجیلها شب یلدا اینان.» به علامت دانستن سرم را تکان میدهم و بعد سفارش میدهم.
از مغازه بیرون که میآیم نوبت میوه است. برای اینکه دخترم خیس نشود سریع وارد میوه فروشی میشوم و صدای آب زیر کفشهایم شالاپ شالاپ میکند. روی یک تکه مقوا نوشتند: «میوه شب یلدا رسید.» روی بالاترین هندوانه چسباندند. فکر میکنم مغازهدار چقدر فرصت دارد این همه هندوانه و انار را بفروشد. مغازهدار دستی به سیبلش میکشد و میگوید: «آقا این هندونهها مال باغ خودمونه. هر جا که برید هندونه به این خوبی گیرتون نمیاد.» مرد مردد دستی در جیبش میکند. توی دلم میگویم: «یه تلاش دیگه بکنی چند کیلو هندونه دیگه هم فروختی.» مغازهدار روی یکی از هندوانهها میزند و میگوید: «میخوای محض نمونه یکی رو واسهات چاقو بزنم؟» حالا اگر مشتری بگوید آره و هندوانه سفید باشد پاک یارو ضایع میشود. پسرکی با لهجهی کرمانشاهی میآید روبه رویم میایستد و میگوید: «خانوم انار میخواید؟» نگاهی به انارهای قرمز میکنم که با آدم حرف میزنند. میگویم: «چهار کیلو» گردن دخترم را روی شانهام جابه جا میکنم: «یه هندونه هم میخوام.» مغازهدار میگوید: «اتفاقن این هندونهها ماله باغ خودمونه. تازه امروز رسیده.» شیطان میگوید به شرط چاقو ببرم. نمیگویم. خریدها را وزن میکند. حساب میکنم. شاگر مغازه خریدها را میگذارد توی ماشین. انعام میدهم. لبخند پت و پهنی میزند. فکر میکنم یعنی امشب چقدر انعام گرفته. دخترم را آرام روی صندلی میگذارم. راه هم دیگر باز شده. باران هم قطع شده. صدای گوینده را بلند میکنم: «یادتون باشه که یلدای امسال مثل هیچ یلدایی نیست.» راست میگوید واقعن امروز را طلوعی دیگر نیست.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
TAGS: بهاره افقه, رادیو کوچه, شب یلدا, گزارش, یلدا
فاطیما
عالی بود…………