پ مهر کوهی / مقاله وارده / رادیو کوچه
با همسرم رفته بودیم مادرید، به دیدن داییاش که دچار سرطان شده بود و بستری در بیمارستانی. کسی نمیدانست که خیلی زود جان به جان آفرین واگذار خواهد کرد. میخواستند فردای آن روز جراحیاش کنند. گفته بودیم ساعت یک نیمروز به دیدناش میرویم. دو ساعتی وقت داشتیم و زمان دیر میگذشت. از جلوی چند تا از تاپاسفروشیها رد میشدیم.
به همسرم پیشنهاد کردم که برویم و نوشابهای بنوشیم. نگاهم کرد. دستمالی را از کیفش درآورد و عرق پیشانیام را پاک کرد. من به عرق نشسته بر لبانش نگاه کردم و دیگر چیزی نگفتم. زیر لب غُرغُری کرد ولی چیزی بلند نگفت که من بشنوم. خودم را چنان به نشنیدن زدم که گویی غُرغُر نکرده بود. میدانست که نوشابه بهانهای بیش نیست. خوراک ماهی! اگرچه ماهی در تاپاس بارهای مادرید هرگز به پای تاپاس بارهای شهرزیستگاهم «سه ویل» نمیرسد، ولی آدم که به مادرید میرود باید یک جوری سر خودش را گرم کند که زمان بگذرد. مانده بودم که میان دو تا تاپاس بار کنار هم به کدام یک برویم. با دودلی به ویترین هر دو تا بار نگاه میکردم. میپاییدم، شاید دقت بیشتر نشانهای جذبکننده در ویترینهای یکی از دو تاپاس بار گیرندهتر بود و کمکی به انتخاب درست میکرد.
ناگاه سایهی کسی را در کنارم حس کردم. گمانم این بود که رهگذری است، شاید. شاید او هم به دنبال پیدا کردن تاپاس بار دلخواهش بود و دو دل. به او نگاه نکردم. ولی گویا او میخواست مطمئن شود که اشتباه نگرفته است. این را چند لحظهی دیگر فهمیدم. حواسم به او نبود، چنان که برگردم و نگاهش کنم. ناگاه به پارسی گفت: تو اینجا چه کار میکنی؟
خودش بود، «هوشی». باورم نمیشد که به یکباره و پس از چندین سال اکنون اینچنین در برابرم سبز شده باشد. نام خانوادهگیاش هوشیدری بود. در آغاز، در آن سالهای خیلی دور «هوشیدر» سدایش (صدا) میکردیم و سپس شد «هوشی» و نام «هوشی» بر او ماند. او هم همیشه مرا با نام خانوادهگیام سدا میزد، گویی «مهرکوهی» نام کوچک من است! از بهاییانی بود که در سالهای دههی چهل خورشیدی زده بود بیرون. دیگر تاب زخم زبان و آزار مردم خدا دوست را نیاورده بود. گلایهای نداشت ولی من حس میکردم که در ایران دوران شاه بدبختیهایی کشیده بود از دست مردم خداجو. یک آدم و آن همه بردباری؟ از ایرانیان مگر تلخی ندیده بود، ولی ایرانی مانده بود و به فرزندانش و حتا به همسر اسپانیاییاَش فارسی آموخته بود. پسر بزرگاش فارسی را چنان سخن میگفت که گویی همین دیروز از ایران به اسپانیا وارد شده، اگرچه آن جوان هرگز ایران را ندیده بود. ناراحتی پسر از آن بود که پارسی را نمیتوانست درست بخواند و بنویسد.
هرگز از یادم نمیرود شبی را که سالها پیش، سالیانی پس از بر تختنشینی آخوندها، مهمان هوشی بودم. خواهرش زرینتاج هم آمده بود تا این دوست دیرین برادرش را ببیند. یک سالی میشد که زرینتاج از ایران گریخته بود، پس از آن اعدامهای گروهی دختران و زنان بهایی در شیراز. داستان ساده بود: یا اسلام بیاورید یا اعدام! و آنان ایستادن بر ایمان خود بر بالای دار را برگزیده بودند. زرینتاج و شوهراَش در آن روزهای شوم در شیراز میزیستند و اکنون آواره در اسپانیا بودند تا کارشان برای رفتن به آمریکا درست شود.
آن شب سخن از ایران به میان آمد. زرینتاج به ناگاه آهی کشید. اشک را در چشمانش دیدم. روی برگرداند که دیگر اشکش را نبینم و من نگاهم به خطی از چهره و گردناَش دوخته شد. گردن هنوز زیبا و جوان ماندهاَش به خوشتراشترین تندیسها میمانست. زیبایی ساقهای پاهایش ناگفتنی بود. واژهها در برابر زیبایی آن پاها لال میماندند. سپس کمی بُغضاش را خورد و با سدای گرفته گفت: «دیگر ایران را نخواهم دید و این تلخ است.» آن تلخی در گلوی من هم نشست. چه میتوانستم گفت؟
من هوشی را هرگز در ایران ندیده بودم ولی زری را چرا. دو سالی را که در شیراز بودم، او همکلاس خواهرم بود و به خانهی ما میآمد و او و خواهرم با هم درس میخواندند. رازی میان زری و من بود و آن راز تا امروز راز مانده بود.
جوان بودم. بیست و دو سال داشتم و او شانزده سال. چه عشقی داشتم که در سر راهش به دبیرستان به ایستم، با سدایی لرزان سلاماش کنم و او هم با سدایی لرزانتر بگوید: «سلام!»
اگر رفقا میفهمیدند، جهان به آخر میرسید. چه بورژوایی بود پدیدهی عشق و عشق ورزیدن به یک دختر زیبا. همهی عشقها به سوی پرولتاریا! من سخت به آن جفنگها باور داشتم، ولی ریشهها و تار و پود خردهبورژایانهام نمیگذاشت ریشهی عشق به زری را از برای یک هدف مقدس در خود بسوزانم. سلاماَش که میکردم همهی تنم از خواهش و عشقاش میلرزید. هربار که به او گفته بودم دوستش دارم، لرزش دیوانهوار سدایم (صدا)، سخنم را نامفهوم کرده بود. واژهها در دهانم لرزیده بودند. زیبایی چشمهای سیاه وحشیاش کُشنده بود. شاید در لرزش سدای او افزون بر عشق، ترسی هم از پدراَش نهفته بود.
روزی خواهرم در خانهی آنها میهمان بوده بود. آنها در آن روز میهمان دیگری هم داشته بودهاند. یک مهندس جوان، از خویشانشان. جوان سر شوخی را باز کرده بود. پدر زری خوشاَش نیامده بود.
همانجا با آشفتگی و خشم در برابر خواهرم به مرد جوان گفته بود: «آقای بهمن خان! فکر میکنم سوءتفاهمی برای شما پیش آمده. دختر من بیشیله پیله است. اگر به نمکپرانیهای شما خندید، دلیلاَش از سادهگی اوست. شما نمیتوانید سوءاستفاده کنید! او این فرصت را به شما نمیدهد.» و بهمن رنگ باخته بود و دیگر دم نزده بود.
من چه بارها در رویاهای شبانهام زری را در آغوش گرفته بودم، چه تنگ! و لبانش را مکیده بودم، چه سخت و آتشین! و سینههایش را در دستانم فشرده بودم و او را تا فراز کوههای لذت با خود بالا کشیده بودم. همه رویاهای جوانی، که هرگز به واقعیت نپیویست. نخستین باری که توانستم گرمی دستاش را در یک روز سرد زمستانی در دستم حس کنم، کار دستم داد. و سپس آن بار دیگر در سینما. نه او پسترها به کسی گفت که در شیراز مرا دیده بوده است و نه من هرگز به بردارش که در اسپانیا با او آشنا شدم گفتم که در شیراز بودهام و خواهراَش را میشناختهام. نمیدانم چرا؟ هنوز هم نمیدانم. روزی که هوشی آلبوم عکسهای خانوادهگیاش را نشانم داد، پرسیدم این دختر کیست؟ گویی نیاز داشتم دروغ بگویم و خودم را به آن راه بزنم. او هم سدایش را صاف کرد و گفت: «این خواهرم است.»
نمیدانم، شاید میخواستم مطمئن شوم که پرسیدم. حال که میدانستم، چه باید میگفتم؟ باید میگفتم: «هوشی جان! از یکی از همان نخستین دیدارهایمان دانستم که برادر زری هستی، از روی شباهت چشمها، و من عاشق خواهراَت بودم و خواهراَت عشقم را پس زد؟»
نمیدانم چرا زری عشقم را پس زد. گمانههایی زدهام ولی او نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. به تهران که بازگشتم کوشش کردم فراموشاَش کنم ولی تا چندی نشد. زمان بُرد تا که آموختم یاد چشمان سیاه وحشیاش را در ته صندوق یادها بگذارم.
در آن سالها که تازه با هوشی دوست شده بودم، گاهی، جسته و گریخته و به تلخی، از برخورد زشت همسایگاناَش در ایران یاد میکرد. اشارههایش به باورهای پوچ و سراپا دروغی بود که آخوندها دربارهی بهاییان در میان مردم انداخته بودند: آیین چراغ خاموشان! یک بار که این گفت، عرق شرم بر پیشانیام نشست.
چه گونه میشود آدم دیندار باشد و با خدا، و در کار دادن درس آبرومندانه زیستن به مردم و این چنین با پلشتی به دیگران بهتان ببندد؟ خدای اینان چیست و کیست و کجاست؟ این چه خدایی است که با ریختن آبروی خداباوران شکوه و بزرگی مییابد؟ این چه خدایی است که از پاکترین بندهگان خود میخواهد که مهر او را با زور و تجاوز و تیر و دار و خنجر و شمشیر به ناباوران به پذیرانند؟
هوشی میگفت: «همسایگان ما آدمهای بیسوادی نبودند. در میانشان دکتر و مهندس هم بود. وای اگر شبی میهمان داشتیم. زن و مرداَشان، پیاپی در پشت پنجرههاشان به گشتزنی میپرداختند تا بینند که ما کی چراغ خاموشان داریم! پدر و مادرم به این بهتانها خو کرده بودند، اگر کسی به میهمانی ما میآمد همهی چراغها تا رفتن میهمانان روشن میگذاشتند، ولی من نتوانستم. گاهی گمان میکنم که شاه ایران هم که پزشک وی یک بهایی بود به این یاوهها باور داشته است. زدم بیرون، اگر چه عشقم به ایران شاید بیش از عشق هر ایرانی دیگر به ایران بود. من پوست کلفت خانوادهام را نداشتم.»
گندهنمایی میکرد. خانوادهاش هم پوستکلفت نبودند. آنها هم پس از آن که ورق به کام اسلام پناهان گشت ناچار به کوچ به هندوستان شدند. و من از خود بارها پرسیدهام: چرا جوکیان هند چنین بهتانهای ناروایی به بهاییان هند نمیزنند؟ چرا چینیها با بهاییان آن کشور این چنین بدرفتاری نمیکنند؟ چرا بهاییان سرزمینهای دیگر برنامهی چراغ خاموشان ندارند؟ و چرا تنها در سرزمین خدایی ما است که هر کس مسلمان نیست بدکاره است؟ و چرا در هیچ روسپیخانهای زنان بهایی یافت نمیشود؟ نمیدانم. شاید همهی روسپیان جهان وابسته به این فرقهی ظاله باشند، ولی تقیه میکنند!؟
هوشی گفت: «تو، توی مادرید چه کار میکنی، مهرکوهی؟ فکر کردم تو هم رفتی. من که دارم میروم!»
گفتم: به سراَت زده؟ کجا باید بروم؟ کجا میخواهی بروی؟
گفت: «خب، روشن است!، یعنی تو نمیدانی؟ میخوام بروم افغانستان. چند روز پیش رفتم سفارت افغانستان، درخواست گرینکارت افغانستان را دادم. مُردم در اینجا. دیگر بس است، اینجا!»
تازه در افغانستان طالبانیها را بیرون انداخته بودند و هوشی پس از چند سال که او را ندیده بودم اکنون با من شوخیاش گرفته بود، به جای سلام و حالپرسی! شاید میخواست با این شوخی درد دوریی را پنهان کند، که در هر دو ما، لب بسته، پنهان بود.
آنروز که در اینترنت میخواندم که یک ارکستر جوانان افغانی، دختر و پسر، به زودی در آمریکا کنسرتی برگزار خواهند کرد و در آن برنامه هم موسیقی غربی و هم موسیقی افغانی نواخته خواهد شد. شاد شدم. نمیدانم چرا به ناگاه به یاد هوشی و گرینکارت افغانیاش افتادم. گفتم به او زنگ بزنم و بگویم: «هوشی! تو که هنوز اینجایی!؟ خیال کردم میروی افغانستان و برای من هم دعوتنامه میفرستی. چه شد بدقول؟».
همسراش ماریا گوشی را برداشت. خیلی آرام سخن میگفت. گفت که هوشی هفت ماه است که رفته است. سکتهی قلبی کرده بود و پیش از آنکه به بیمارستان برسانندش، رفته بود. کمی از گذشتهها گفت و ناگهان ترکید و زد زیر گریه. سپس از من و از همسرم، لوپیتا، و از قند خوناش پرسید. گاه فرقی میان گفتن یا نگفتن نیست. نخواستم بگویم، ولی گفتم. گفتم که یک ساعت پیش از آسایشگاه بازگشتهام و این که لوپیتا دچار آلزایمر شده است، که امروز در آغاز دیدارمان من را نشناخت. ماریا گفت: «سنی هم ندارد. چند سال دارد لوپیتا؟»
گفتم پنجاه و یک سال.
گفت: «اختلاف سنی شما چقدر است؟»
این را چندین بار پیشترها هم پرسیده بود. گفتم شانزده سال.
گفت: «درست مانند من اختلاف سنی من و سرییار.»
سی و اندی سال با هم زندهگی کردند. پارسی آموخت، ولی نتوانست نام شوهراش، شهریار، را درست تلفظ کند. از او دربارهی زری پرسیدم. گفت: «پس نمیدانی؟»
سال گذشته زری با شوهراش و دختربچهای از کشور پرو که به فرزندخواندهگی پذیرفته بودند در اتوبانی در ویرجینیا تصادف کردند. ناگاه گوزنی در اتوبان پریده جلوی یک خودرو. تصادفی رخ میدهد. ده، دوازده تا خودرو به هم برخورد میکنند. زری و بهمن کشته میشوند. دخترک که از یک خانوادهی بیسرپرست ماندهی بهایی پرویی بوده، خوشبختانه جان به در میکند.
سرم گیج رفت. زری که دلبسته به شعر بود، دیگر نبود. دیگر زری نامهای نخواهد فرستاد. در این سالها چند بار برایم از آمریکا نامه فرستاد و هر بار هم نامهاش با «برادرم» آغاز میشد، گویی که هرگز رازی میان ما نبوده است. سپس شعری از قرۀالعین، که او هم ناماَش زرینتاج بود. من هرگز پاسخ نامههای او را ندادم. خوداَش میدانست که در نامه نوشتن تنبلم. چیزی در من نمیگذاشت که به او نامه بنویسم. ماریا باز از لوپیتای من پرسید و گفت که زنت مسیحی با ایمانی بود و هر یکشنبه به کلیسا میرفت. و گاهی شعر هم میسرود. رفتارهای زنم را به یاد من میآورد؟ تاب نیاوردم. خودم را ناچار دیدم که یکی از واپسین شعرهای او را برای ماریا بخوانم: «و اشک را از چشمان ما پاک کردی/ گام نهادی و روز را رهایی بخشیدی/ و من یک بار دیگر تو را سپاس میگذارم./ هنوز بارانی میبارد رگبارگون/ و من به سختی سدای نجوای» تو «را در باران میشنوم:» من با تو هستم و تنهایت نمیگذارم «/همچنان که برکت تو بر من میبارد/ دستانم را بلند میکنم و به سوی تو میگیرم/ تو را سپاس میگذارم، که میدهی و میگیری/ من تو را در توفانهای زندهگی سپاس میگذارم/ باز دستانم را به سوی تو دراز میکنم، در هرجا که باشم/ و هرگاه گریه کرده باشم و هر گریهای که کرده باشم،» تو «دستانت را از من دریغ نداشتهای/ و من با قلب دلشکستهام سپاست میگویم که در توفانی که مرا در خود میپیچید، تو سدای کمکخواه مرا شنیدی/ و دستانت را به سوی من دراز کردی/ و من را که افتاده بودم باز به پا داشتی/ ولی دیگر نیرویی در من نیست/ چه گونه بگریم؟ چه گونه فریاد کمکخواهی برآورم؟ در توفانی که میآید و میپیچد، به سختی تو را میشنوم که میگویی:» من با تو هستم و تنهایت نمیگذارم.»
اشک در چشمانم در گرفت. کوشیدم بغض را در گلویم بخشکانم. نشد. دهانم را از دهنی تلهفون دور گرفتم. سر برگردانم. هم چهرهی لوپیتا در برابرم بود و هم چهرهی زری. یاد سخن هوشی افتادم که گفته بود:» ما نه برای آسوده زندهگی کردن، که برای در آسودهگی مُردن به اینجا آمدهایم «. و من در پاسخاَش گفته بودم آن را هم از ما دریغ خواهند کرد. بغضم را نتوانستم نگه دارم. گوشی را گذاشتم.»
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»