حامد احمدی / رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
فصل بیستم
از یخچال، بستنی طالبی برداشتم و آمدم نشستم جلو تلویزیون. رسیور را برده بودند و فقط شش تا شبکهی داخلی را داشتیم. شبکهها را یکی یکی رد کردم تا شبکه سه؛ داشت «اخراجیها» را نشان میداد. سکانسی بود که فرماندهی حزباللهی نارنجک را میاندازد زمین و بچه بسیجی شیرجه میرود رویش. اولین قاشق بستنی را که گذاشتم در دهانم، موبایلم زنگ خورد. به صفحهاش نگاه کردم. هیچ شمارهای را سیو شده نداشتم و از سه شمارهی آخر تشخیص میدادم که چه کسی پشت خط است. بستنی در دهانم وا رفت. هفت، صفر و یک. آمری بود. بلند شدم و رفتم داخل اتاق. الو را گفتم و منتظر صدای آمری و تشرش بودم که بگوید «همهی شمارههایی که دادهای، قلابی هستند» که صدای تودماغی دختری جوابم را داد. نفس راحتی کشیدم. شماره را اشتباه دیده بودم و احتمالن کسی هم که پشت خط بود، شمارهای را اشتباهی دیده و گرفته بود. کلمات سریع در ذهنم مرور شدند. «اشتباه گرفتید … خواهش میکنم … خداحافظ.» اما قبل از اینکه یک کلمه بگویم، صدای خندهی دختر و جملهاش گیجم کرد «این چیه نوشتی؟ هیچچی ازش نفهمیدم. مثل وصیتنامهی الهیسیاسی امام میمونه!» گیجیام خیلی زود کنار رفت و مطمئن شدم که طرف اشتباه گرفته. گفتم «بله؟ چی؟ شما» دختر مکثی کرد، خندید و گفت «من مژدهام.»
فصل بیست و یکم
سوالها همه سردستی و مضحک بودند. دلیل اصلیای که من را تا دادگاه انقلاب میدان ارگ کشیده بودند، ترساندم بود. میدانستم و باز ترسیده بودم. داشتم سوال «در این چند روز چهکارها کردی؟» را جواب میدادم که حاجی اصفهانی گفت «اگه همکاری کنی، کل این قضیهی پول گرفتن رو ندیده میگیرم.» پروندهام را که کت و کلفت بود، گرفت دستش و نشانم داد و دوباره گذاشت سر جایش. چیزی نگفتم. فقط از آمری پرسیدم «من این چند روز فقط رفتم سینما.» آمری دوباره با همان ترشرویی قلابی و افراطی جواب داد «خب بنویس چه فیلمایی. کدوم سینماها. چهقدر سوال میپرسی؟» میدانستم جوابهایم به دردشان نمیخورد و احتمالن برگهی بازجویی را بعد از رفتنم میاندازند داخل سطل آشغال. حرصم گرفته بود و با همان حرص نوشتم «فیلمهای دو خواهر و شیوهی شاغلام در سینما فلسطین» و برگه را دادم به آمری. خودم از اسم فیلم «شیوهی شاغلام» خندهام گرفته بود. فیلم مستندی بود درباره «غلام پیروانی» که بندهخدا از اول تا آخر فیلم میخواست کاسکو خانگیاش را مجبور بکند که بگوید «آی لاو یو» و کاسکو هم جز یک سری اصوات نامفهوم چیزی از گلویش خارج نمیشد. آمری سوال جدیدی نوشته بود و برگه را گذاشت جلویم. «نام دوستانت را بنویس و پاتوقهایشان را.» جای بدی گیر کرده بودم. گفتم «من دوست زیادی ندارم. اصلن زیاد از خونه بیرون نمیآم.» حاجی اصفهانی گفت «بالاخره چار تا دوست داشتی دیگه. قصه هم نگیا. از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز. همهتون هم مثل هم هستین دیگه.» گفتم «اتفاقن نه. یکی از دوستای من طرفدار احمدینژاد بود و یکی دیگه هم وقتی نتیجهی انتخابات معلوم شد، گفت از الان باید برای انتخابات چهار سال دیگه برنامهریزی کنیم. میخواین اسم اونا رو بنویسم؟» قاضی اصفهانی پوزخندی زد و گفت «پس نخالهشون تو بودی.» سرم را انداختم پایین و با رواننویس روی برگهی بازجویی خطهای الکی کشیدم.
داستان پاورقی را از اینجا دنبال کنید
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»