حامد احمدی / رادیو کوچه
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
فصل بیست و چهارم
روی نیمکت، دم دری که آمری شمارهاش را گفته بود، نشسته بودیم. راهروهای دادگاه خلوت بودند. تک و توک آدمی رد میشد. اتاقهای دیگر کمکم درشان باز میشد اما اتاقی که ما باید واردش میشدیم، هنوز درش بسته بود. ساعت از ٧:٣٠ گذشته بود. مادرم از اتاق بغلی بیرون آمد؛ گفت «میگن ما از این اتاق خبر نداریم. مال سپاهه.» از ته راهرو، آمری را دیدم که به سمت ما میآمد. نه نگاهمان کرد، نه جواب سلام داد. رفت طرف اتاق، کلید را در قفل انداخت، در را باز کرد و داخل شد. چند لحظه بعد، مرد دیگری پیدایش شد؛ پیراهن روی شلوار، موهای کوتاه و خاکستری و ریش اصلاحشده. نگاهی به ما انداخت و وارد اتاق شد. آمری بیرون آمد. بلند شدم. دوباره سلام کردم. جواب نداد. گفت «مگه نگفتم ریشت رو درست کن. دوباره که با همون سر و وضع اومدی. الان قاضی اگه ببینه، بازداشتت میکنه.» تهدیدهای آمری، حرصم را در میآورد. آنقدر که احمقانه بود. برای همین نه ترسیدم، نه جوابی دادم. گفت «بیا بریم تو. فقط اونجا چرت و پرت نگیا.» باز هم جوابی ندادم. دنبالش راه افتادم سمت اتاق.
فصل بیست و پنجم
کز کرده بودم گوشهی اتاق. فکر میکردم آمری و همراهش هنوز دور و بر خانه پرسه میزنند و دوباره میآیند پشت در. در باز شد. مادرم بود. با همسایهها حرف زده بود. آمری بعد از خانهی بغلی، رفته بوده سراغ خانهی پایینی. گفته بوده من کوله میاندازم پشتم و در محل مواد پخش میکنم و تحت تعقیب هستم. همسایهی پایینی شاکی بوده که مامورها خیلی هیز بودهاند و قبل از اینکه بروند خواستهاند اگر از من خبری شد، سریع آنها را خبر کنند. کاغذی که آمری یک ماه پیش چسبانده بود پشت در خانهمان، هنوز داخل کیفم بود. نوشته بود که «پروندهی حامد به جای خوبی رسیده و بهتره همکاری کنید تا مشکلات کوچیک هم حل بشه.» خندهام گرفته بود از اینکه چرا نفهمیدم آمری نه مامور سپاه، که مامور ستاد مبارزه با مواد مخدر بوده و دنبال یک موادفروش بوده که برود در جنبش سبز نفوذ کند! همسایهمان با اینکه قصههای آمری را باور نکرده بود، اما ترسیده بود. خودم هم میترسیدم که دوباره پیدایشان بشود. باید دوباره از خانهمان میرفتم؛ اینبار برای همیشه. گوشی را که چند وقت پیش گذاشته بودم داخل کمد، برداشتم. خاموش شده بود. زدم به شارژ و روشنش کردم. چند تا مسیج و میسکال داشتم. آمری آمری آمری. پیامها را باز کردم. «تماس بگیر سریع.» مال نزدیک به یک ماه پیش بود. ترسیدم هر آن آمری از داخل گوشی بیرون بیاید. خاموشش کردم، باتری و سیمکارتش را در آوردم و همه را ریختم داخل کشو. وسایلم را جمع کردم و ریختم داخل کوله. باید تمام شجاعتم را بار میزدم و میرفتم داخل کوچه؛ شاید بتوانم از منطقهی شناسایی شده خارج بشوم. کوچه تاریک بود. دور و بر را دیدم. نه کسی بود، نه ماشین مشکوکی. پلهها را دو تا یکی کردم و خودم را به خیابان رساندم. خودم را پرت کردم وسط شلوغی بلکه گم بشوم.
پایان بخش دوم
داستان پاورقی را از اینجا دنبال کنید
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»