امید ساعدی
این مطلب بخش سوم مصاحبه با رئیسکل سازمان اطلاعات برون مرزی فرانسه در دوران انقلاب ١٣۵٧ ایران است. این گفتو گو را روزنامهنگار بهنام فرانسوی، «کریستین اُکرنت» (Christine Ockrent) با «الکساندر دو مارانش» (Alexandre de Marenches)انجام دادهاست و در سال ١٩٨۶ درکتابی تحت عنوان «Dans le secret des princes» (اندر اسرار فرمان فرمایان) توسط انتشارات stock در پاریس چاپ و منتشر شدهاست. این مصاحبه توسط «امیدساعدی» دانشجوی دکترای دانشگاه سوربن ترجمه شدهاست.
بخش نخست مصاحبه را از این جا ببینید.
بخش دوم مصاحبه را از اینجا ببینید.
کریستین اُکرنت ــ آیا شما شاه را از ظاهر خود بزرگ بین او، مسابقه تسلیحاتی، هزینههای هنگفت و سرسامآور، فساد مالی فراگیر اطرافیانی نامعقول وتحریک آمیز، برحذرداشته بودید؟
الکساندر دو مارانش ــ بله کاملن.
کریستین اُکرنت ــ درمورد این افراط و تخطیها، به او هشدار و اخطارمیدادید؟
الکساندر دو مارانش ــ نه دقیقن با این عبارات. این چیزها را میتوان بصورت سوالی مطرح کرد. مثلن سرورم، گمان میکنید که ثروت حاصل از نفت، آنگونه صحیح توزیع شده باشد که باید بشود؟» ازاین جورچیزها بود که میشد به اوگفت، که البته که تا آن جایی که من میدانم، این صحبتها را فقط ازمن، وبا کمال میل، قبول میکرد و نه از هیچ کس دیگر. چرا چنین بود؟ پاسخ آن ساده است. کسانی که دوروبَراورا گرفته بودند، به طرز وحشتناکی احساساتی بوده واز او میترسیدند. همه آنها بلا استثنا دنبال این بودند که چیزی ازاوبه دست آورند، کادو،پُست ومقام و هرنوع مزیت و فایده دیگری… من نه.
فساد مالی همواره از امراض انسان ها بوده وهست. درکشورهایی که فساد مالی وجود ندارد، در واقع خود را با چنگ و دندان حفظ کردهاند، هرچند که… و اما درهمه جای دیگر، رشوه و بخشش یک نوع رفتارسنتی و آبا و اجدادی ِزندگی محسوب میشود. پدیده رشوه درایران، ازآن روزی که چاههای پرخیروبرکت نفت ناگهان فوران کردند، رو به گسترش نهاد. نیاگارایی ازپول برسرکشوری ریخت که آمادگی وظرفیت دریافت کردن آن را نداشت.
ماموران سرویس من، که درایران حضور داشتند، پیش چشم خود دیدند که چه ثروتهای انبوهی انباشته شد، و چه دلالهای بیشماری ثروتمند شدند. مطالعه دقیق تماسهای رمزی یا غیررمزی، به ما این امکان را داد که ازمکالمات بین قرقاولهای قفسهای گوناگون پی ببریم که با چه اعداد وارقامی و آن هم با چه تعداد شگفتانگیزی از صفر، بازی میکردند .
کریستین اُکرنت ــ و از میان اینها، کدام فرانسویها؟
الکساندر دو مارانش ــ با تاسف برای فرانسه، آنجا هم مثل بقیه جاها، فرانسویان غالبن غایب بودند. ما خیلی کمتر از آنگلوـ ساکسونها و آلمانیها یا ایتالیاییها فعالیت داشتیم. اتباع این کشورها هیچ واهمهای ازاین که برای لااقل چندین ماه در خارج از کشور خود مستقر شوند ندارند، خصوصا اگرموضوع به دست آوردن یک قرارداد آبدارمطرح باشد. درحالی که فرانسویها، از راه نرسیده، ساعات باقی مانده برای رفتن را میشمارند تا مثلن تعطیلات آخرهفته را به فرانسه برگردند. یکی از شخصیتهای مطرح عربستان سعودی داستان زیررا برایم تعریف کرد که مربوط به زمانی است که قیمت نفت بریل دربالاترین سطح خود قرارداشته است: یک روز یک هیات نمایندگی عالی رتبه از یک شرکت ژاپنی به سرپرستی قایم مقام رئیس، با یک هواپیمای اختصاصی از راه رسیدند. درمعیت آنها مشاورین وتکنسینهایی ازهمه جورآمده بودند، که اکثرآنها عربی حرف میزدند، آنها تا آن حد برایشان مهم بود که بتوانند موفق به عقد قرارداد مهمی شوند که با خود منشیهایی آورده بودند که مستقیما بتوانند مطالب را در زبانی که زبان پیامبر بود، بوسیله ماشین تحریرهایی که به زبان عربی تایپ میکردند به رشته تحریر درآورند. خود شرقیها هم حاضربودند تا هر زمان که برای برنده شدن لازم باشد درمملکت بمانند. واین همان کاری بود که شد.
کریستین اُکرنت ــ آیا برداشتها و اطلاعات خود را در مورد ضعف و شکنندگی رژیم ایران با مثلا همکاران آمریکایی خود در میان میگذاشتید؟
الکساندر دو مارانش ــ با برخی ازهمکارانم از خانواده آتلانتیک صحبت کرده بودم ولی آمریکاییها خیلی طالب نبودند. در خارج معمولن همکاران آمریکایی ما تمایل دارند بیشتر بین خودشان باشند. شیری را مینوشند که با هواپیما برایشان فرستادهاند زیرا ازاین طریق مطمئن هستند که خطرآلوده شدن به میکروب وجود ندارد. بدون ارتباط با جهان بیرون زندگی میکنند و دید و بازدیدهای خود را به کوکتیلها محدود میکنند. این کارها بسیارناخوشایند است.
یکی ازکارکنان سفارت شوروی در تهران که مسوول خریدهای سفارت بود به بازار میرفت، همه را به خوبی میشناخت، با مردم سلام واحوالپرسی میکرد با آنها دست میداد و حتی با زبان فارسی عامیانه کوچه بازار با آنها صحبت میکرد. همین مرد سالها بعد به تهران برگشته بود تا این بار پست مهمی را در سفارت خانه به عهده بگیرد. این دقیقا مصداق و نمونه کارهایی است که باید میکردیم. والبته ما هم سعی کردیم آنگونه عمل کنیم.
کریستین اُکرنت ــ آیا سعی کردید براساس همین اصول، درنزدیکان خمینی در نوفل لوشاتو درفرانسه نفوذ کنید؟
الکساندر دو مارانش ــ این کار وزارت کشور بود، چراکه این مساله درقلمرو ملی فرانسه واقع میشد. ولی ازاین بیم دارم که دولت فرانسه از آنچه که در بین اطرافیان خمینی میگذشت بخوبی مطلع نبوده باشد…عالیجناب(خمینی)از کاست ضبط صوت برای ضبط کردن سخنرانیهای آتشین استفاده میکرد که درآن مردم را به قیام، و نیروهای مسلح را به فرار ازخدمت فرا میخواند. سپس این کاستها، در چمدانهای دیپلماتیک، به برلین شرقی فرستاده میشدند، جایی که درآن ستاد مرکزی حزب توده یعنی حزب کمونیست غیرقانونی ایرانیان مستقر بود. این بود که ما به آنچه که در برلین شرقی میگذشت علاقهمند شدیم، متوجه شدیم که حزب توده برلین شرقی، این نوارها را درهزاران نسخه تکثیرمیکنند و بدون مشکل مرز و حمل و نقل، به ایران میفرستادند. در آنجا، این نوارها، درتهران، داخل صندوقهای پستی انداخته میشدند و یا دراصفهان آنها را از روی دیوار به داخل حیاط و باغچهها میانداختند و به همین ترتیب درسایر شهرها.
به این ترتیب یک تکنیک مدرن در پخش و توزیع ویرانگرها افتتاح شده بود.
کریستین اُکرنت ــ و طبعن اِلیزه را ازاین امر آگاه کردید؟
الکساندر دو مارانش ــ در مورد فرانسه، به گونهای عمل کردم که ازخمینی بخواهند که در پی یافتن سر پناهی دریک سرزمین خوش آب وهوا تر برای خود باشد. به عبارت دیگر، توصیه کردم که ازعالیجناب بخواهند که خاک فرانسه را ترک کند. یک روز صبح، مدیر دفتر بسیار شایسته من، آقای «میشل رووسَن» (Michel Roussin) با قیافهای خندان وخوشحال پیش من آمد وگفت: «آقای مدیرکل، برنده شدید. فردا یا پس فردا، به آیتاله خمینی ابلاغ میشود که باید فرانسه را ترک نماید. البته به طورمودبانه به او خواهیم گفت، ولی درهرحال خواهیم گفت» خیالم راحت شده بود. فردای آن روز، تقریبا درهمان ساعت، مدیر دفترم دوباره آمد با من صحبت کند، با قیافهای گرفته ودست ازپا درازتر:« آقای مدیرکل، خبرها چندان جالب نیستند. باد از سَمت دیگری می وزد. اومیماند» غافلگیرشده بودم : « اَه! چرا میماند؟»- سفیرایران به وزارت خارجه اعلام کرده بود، که گویا از نظر شاه ایرادی در اینکه خمینی درفرانسه بماند، دیده نمیشود. کمی متاثرشدم، وازاو پرسیدم: «مطمئن هستید؟.» جواب داد: «بله آقا، کاملا» مات ومبهوت ازاین خبرعجیب و تأسف بار، تصمیم گرفتم به تهران بروم تا از زبان خود شاه، تأیید این تغییرباورنکردنی را بشنوم.
چهل وهشت ساعت بعد، با یک هواپیمای mystère20 رهسپارتهران شدم. آتش سوزیهای متعدد، تهران را تیره و تاریک کرده بود. اعتصاب عمومی، فرودگاه پایتخت، مهرآباد، را فلج کرده بود. نه خدمات هوانوردی و نه سوختی برای هواپیماها وجود داشت. این هواپیمای mystère20 هواپیمای خوبیست، ولی همانطورکه هوانوردان میگویند: «هواپیمای پا کوتاهی است» شعاع عملش خیلی کوتاه است.این تنها عیب آن است. آقای میشل رووسَن، دستیارم و یک افسرمتخصص جوان و برجسته، یعنی کاپیتان اِم. را به همراه خودم به ایران بردم. شب را درقبرس، درشهرلارناکا سپری کردیم. صبح زود، سوختگیری کردیم و به طرف تهران پرواز کردیم. هنگامیکه به فرودگاه مهرآباد رسیدیم، مردانی را دیدیم که با مواد منفجره ومحترقه در محوطه فرودگاه، دررفت وآمد بودند. برج کنترلی درکارنبود. به خدمه هواپیما دستوردادم که هواپیما را ترک نکنند. با توجه به اینکه یک سیستم تماس با یکی ازنزدیکان شاه را دراختیارداشتم، اتومبیلی درآنجا، از قبل منتظرما بود. پس ازعبورنه چندان آسان ازاین شهر بزرگ، که خیابانهای آن از مردم عادی موج میزد، شاه در یکی ازکاخهای خود، که تا آن زمان ندیده بودم، مرا دردفتری به حضور پذیرفت.
اولین چیزغیرعادی دراین اطاق کوچک، نور ملایمی بود که بوسیله یک لامپ بزرگ از یک آباژور بسیارزیبا درگوشه اتاق، برروی یک میزگرد به داخل اتاق پخش میشد. شاه یک عینک دودی بزرگی، که کاملا نیمی ازصورتش را پوشانده بود، برچهره داشت. هیچ وقت او را باچنان عینکی ندیده بودم. پس از سلام واحوالپرسیهای همیشگی، ناراحتی، بهت و سرگردانی خود را از شوک ناشی از رد نظرمن، مبنی بر دور کردن خمینی ازپاریس؛ آنهم به خواست خود اعلاحضرت، را به اطلاع او رساندم. بعد از اینکه اخبار واطلاعات مربوط به وقایع فرانسه را به عرض او رساندم گفتم: «سرورم، آیا شما قربانی اطرافیانتان و یا اطلاعات غلط ونادرست و یا حتی خیانت سفیرتان نشده اید.» پاسخ داد: «ابدا، این کاملا طبق دستورات خودم بوده است.» شاه با مشاهده حیرت و تعجب من گفت: «تالا که فقط خودمان هستیم دلایلم را دراین مورد به شما میگویم: اگر شما خمینی را درفرانسه نگه ندارید، او به دمشق درسوریه میرود. دراین صورت، بیش ازحد به ایران نزدیک خواهد بود. اطلاعات دقیقی دارم حاکی از اینکه اگر به دمشق نرود، درعوض به تریپولی نزد سرهنگ قذافی خواهد رفت، که این بدترین چیزی است که ممکن است اتفاق بیافتد. نظربه اینکه روابط من با کشور فرانسه بطورفوق العادهای، خوب وحسنه است، از شما میخواهم که به استحضار رئیسجمهوری برسانید که من روی دوستی شما حساب میکنم که». دقیقا این جمله را ازخود شاه نقل قول میکنم که گفت ــ پیچش را سِفت کنید ــ و نهایت امراینکه، من دوست دارم که خمینی نزد شما در فرانسه بماند، که تحت کنترل خواهد بود.»
با خودم گفتم اگرچه فرهنگ فرانسه را به خوبی میشناسد، ولی مطمئن نیستم که در جریان سیستم« دمکراسی نرم» حاکم برفرانسه وامکانات ناچیزی را که برای ساکت کردن این مقدس مرد دراختیار داریم، باشد.
غمانگیزترین لحظه این دیدار وقتی بود که شاه به من گفت:«دوست گرامی من، این را بدان، که هرگزمردمم را به گلوله نخواهم بست» من هم که در فاصله فرودگاه تا کاخ، آن دستهها را دیده بودم که ترس و وحشت را درشهرحاکم کرده بودند، در پاسخ گفتم: «سرورم، دراین صورت، شما بازندهاید.»
درپایان جلسه پس ازاینکه با نهایت ادب و مهمان نوازی به سخنان من گوش داده بود، مرا تا جلوی درب اتاق مشایعت کرد. درب باز شد و نور تند سالن انتظاربه یکباره وارد نور ملایم اتاق شد. شاه قبل ازاینکه با من دست بدهد، عینک خود را برداشت. پیش ازخداحافظی به او نگاه کردم و صورتش را در نورکامل دیدم. همان چهره آشنا و خودمانی بود که چندین هفته قبل دیده بودم. به علت بیماری کاملا شکسته وفرسوده شده بود. مردی که این بیماری را با خود به همراه داشت کسی بود که بسیاریها به او تملق می کردند، دیگرانی ازاو متنفر بودند. کسی بود که زحمات بسیاری برای مملکتش کشیده بود. خلاصه اینکه کسی بود که در ردیف اول شخصیتهای عصر ما جای میگرفت.
پس از چندین بارمتوقفشدن در پستهای نظامی ِبین راه، که درآن سربازان اسلحه اتوماتیک خود را درفاصله یک متری از سَرم میگرفتند، بالاخره به فرودگاه رسیدم. هواپیمای ما به طرزمعجزهآسایی، سالم مانده بود.
فردای آن روز، وارد دفتر کار پرزیدنت ژیسکاردِستـَن (Giscard d’Estaing) شدم. پرزیدنت بلافاصله برای ملاقات با من ازجای برخاست:«خُب چه خبر.» و برای اولین بار، بدون تشریفات رسمی و ادای احترام، گفتم: «این همان لویی شانزدهم است» درجواب این سخن ِمن گفت:«یعنی، کارتمام است» با توجه به اینکه از زمان این دِرام و واقعه ناگوار (انقلاب) تاکنون، بارها و بارها به آن ماجراها فکر کردهام، خیلی دوست دارم یک تاریخدان متبحر و مجرب، یک کارتطبیقی برای مطالعه شومی ونگونبختیهای «لوئی شانزدهم»، «تزارنیکلای دوم» و «محمدرضاشاه پهلوی» تالیف نماید. آنها، هر سه نفر مغلوب ضعف و ناتوانی خود شدند. اگر به این پادشاهان به طور صحیح اطلاعرسانی شده بود واطلاعات واخبارصحیح به آنها داده میشد، یک راه دیگری انتخاب میکردند، راه قاطعیت صریح، این چیزی است که میتوانست در هر سه این موارد، مسیر تاریخ را عوض کند.
کریستین اُکرنت ــ وقتی که شاه در تبعید به سرمیبرد، آیا رفتارفرانسه و پرزیدنت ژیسکار دِستـَن اورا دلخورنکرده بود؟
الکساندر دو مارانش ــ در مورد اینکه آیا رفتار فرانسه او را ناراحت کرده بود اطلاعی ندارم: هیچ چیزی در این مورد به من نگفت. او ایران را ترک کرد، بدون اینکه حتی یک فرستنده رادیویی یا یک تکنسین مخابرات با خود به همراه ببرد، تا به او این امکان را بدهد که با نیروهای کاملا صادق و وفادارش در ارتش درتماس باشد. البته بعدها این نیروی وفادار، بیرحمانه مورد تصفیه و پاکسازی قرار گرفتند. نباید از یاد برد که دستگاه اداری دولت کارتر، درتمایل ابلهانه خود، برای تغییر سیستم سیاسی درایران، تا آنجا پیش رفت که شاه تضعیف شده و ناتوان راچنان تحت فشار قرار داده بود، که به نیروهای ارتش خود دستور داد که دراین ماجراها هیچ واکنش و عکسالعملی از خود نشان ندهند. حتی کار به جایی رسیده بود که این کارتر وصفناشدنی، خیلی زود، ژنرال «هاوز (Hauser)»را به تهران فرستاد تا در جریان نشستهایش با اُمرا و فرماندهان نیروهای مسلح ایران، که از بهترین ومجهزترین ارتشهای منطقه بودند، و تماما به تجهیزات، وسایل و جنگ افزارهای آمریکایی مجهز بودند، بفهماند که در صورتی که عکسالعملی دراین قضایا از خود نشان بدهند، دیگرهیچ قطعه وتجهیزاتی برای آنها فرستاده نخواهد شد. به این ترتیب بود که خمینی را به قدرت رسانده وانقلاب شیعه به وقوع پیوست. مجموعه نیروهای مطیع ارتش، منتظر یک اشاره اعلاحضرت بودند تا واردعمل گردند، که البته این اشاره هیچوقت به آنها نشد. ارتش ایران یک ارتش کلاسیک ومنظم بود. دربحبوحه جوش و خروش آشوبهای بپا شده، چند زره پوش از گارد شاهنشاهی وارد عمل شدند. اینها درآن زمان جزء مجهزترین و مسلحترین جنگافزارهای مدرن محسوب میشدند اما فقط برای جنگهای منظم و کلاسیک تربیت وساخته شده بودند، و نه علیه شورشها و جنگهای انقلابی.
مثلا، این واحدهای زرهی نمیتوانستند درمقابل «کوکا مولوتف» هیچکاری بکنند. مثل همه جا، و بخصوص در کشورهای مسلمان، نوشیدنیهایی از نوع کوکا کولا، که غیرالکلی هستند طرفداران بیشماری دارند. علاوه براین، شایعاتی هم در گوشه و کنار، دهن به دهن میگردید دال براینکه،«کولا» از نظرجنسی، محرک و شهوت آوراست. بنابراین مصرفکننده، زیاد بود واین بطریهای خالی درهمه جا یافت میشد. تکه پارچههای کهنه هم، که مشکلی در بدست آوردنشان نیست. والبته، نفت و بنزین نیز. یک بطری + یک تکه پارچه + نفت یا بنزین = کوکتل مولوتف. این گلولههای آتشین، از روی پشتبامها برروی زرهپوشهای نظامی پرتاب میشدند، و به سرعت، آنها را به صورت حریقی شعلهور در میآورد و سرنشینان و خدمه این خودروهای زرهی را از پای درمیآوردند. در واقع هیچ وسیلهای برای مقابله با چنین دشمنی را دراختیار نداشتند.
چرا دولت وقت آمریکا، بهترین و قویترین متحد خود را دراین منطقه فوقالعاده ناپایدار، و از لحاظ استرتژیکی حیاتی، محکوم واعدام کرد؟ شاید پاسخ این سوال درمعجونی از کوتهبینی، اطلاعات غلط، خامی وخوشباوری تاریخی یافت شود. دوستان ماورای اتلانتیک ما گمان میکردند که سیستم دمکراتیک آنها و American Way of Live درهمه جا قابل اجرا است.
کریستین اُکرنت ــ آیا مجددن شاه را در جاهای مختلفی که در تبعید بود، ملاقات کردید؟
الکساندر دو مارانش ــ شاه که درشرایط بسیار تاثرانگیزی ایران را ترک کرده بود، بلافاصله توسط آن بزرگمرد، که پرزیدنت سادات باشد، مورد استقبال قرارگرفت و او را سُکنی داد. بعدن، شاه به مراکش رفت، در آنجا او را دوباره دیدم، در شرایطی دراماتیک وغمانگیز. مَلک حسن دوم، پادشاه مراکش اورا به همراه خانواده سلطنتی مورد پذیرایی قرارداده بود و آنها را در یکی از کاخهای قدیمی خود اسکان داده بود.
بعد ازمدت کوتاهی، اطلاع یافتم که محافل اُپوزیسیون مراکشی درصدد برانگیختن آشوب ونا آرامی برآمده، ومیگویند:«مایه ننگ است برای ما که درکشورمان ازاین خودکامه پذیرایی واستقبال کنیم.» حتی عکسی از یک دیوارنویسی درشهر کازابلانکا به من نشان داده بودند. برای یک مسلمان، کثیف ترین و نجسترین حیوان، خوک است و بعد از آن سگ. بزرگترین دشنام در زبان عربی این است «توله سگ!» برای این دشنام، یک بازی با کلمات کرده بودند ومیگفتند: «مَلک حسن سگِ شاه.»
لذا به دیدن شاه مراکش رفتم تا به او بگویم که حضور شاه ایران در کشور پادشاهی مراکش ممکن است مشکلات بزرگی ببارآورد. پادشاه به صحبت های من گوش داد ودرپایان گفت: «متوجه که هستید، من نمیتوانم مهماننوازی از مردی را که درسختترین وغمانگیزترین لحظات زندگیش به سرمیبرد، دریغ کنم. وانگهی، اویک پادشاه مسلمان است، و میدانید که برای ما مراکشیها، میهماننوازی یک تکلیف مقدس است. شاه اینجاست، وتا هروقت که بخواهد میتواند اینجا بماند. – سرورم، انتظار چنین پاسخی را از شما داشتم! ولی حالا مجبورم یک مساله بسیارناراحت کنندهای را با شما در میان بگذارم. اربابان جدید ایران، با یک سری آدمکـُش و جانی درخاورمیانه قرارداد بستهاند، که افرادی از خانواده شما، مانند ملکه یا شاهزادههای جوان را برُبایند، تا بعداً آنها را با خانواده شاه ایران مبادله کنند».
پادشاه که با شنیدن این صحبتها بسیارناراحت شده بود، با دستان گره کرده به مُبل و چهرهای گرفته، به من گفت:« نفرت انگیزاست، ولی این مساله، تصمیمم راعوض نمی کند». سعی کردم او را مُجاب کنم، به هر تکنیک بحث وجدلی که میدانستم متوسل شدم، به وی یادآورشدم که ایشان نه تنها، پادشاه کشور پادشاهی مراکش است بلکه، تکالیف دینی او ونقش نگهبانی او از تنگه جبلالطارق،که برای اردوگاه آزادی بسیارمهم و حیاتی است، مسوولیتهای دیگری هم بر دوش اومی گذارد. در پایان این گفتو گوی غمانگیز، فهمیدم که غیر ممکن است که پادشاه مراکش بتواند ازشاه ایران بخواهد که آن کشوررا ترک کند. لذا به او پیشنهاد کردم که این وظیفه سنگین را به من محول کند. اوهم پذیرفت ومسوولیت این موضوع را به من واگذار کرد.
شاه ایران مرا درهمان قصری که دراختیارش گذاشته بودند بحضور پذیرفت، شهبانو هم در آنجا حضورداشت. بچهها را دورکرده بودند. یکی از تلخترین گفتو گوهای زندگیم بود. کسی را در برابر خود داشتم که تا چندی قبل یکی از قویترین مردان جهان بود، که همه به او تملق می کردند و آرزو می کردند آنها را به حضور بپذیرد. چنین است پایان شکوه وعظمت این دنیا.
تهدیدهای وحشتناکی را که متوجه میزبانش، یعنی خانواده پادشاه مراکش شده بود، برای شاه تعریف کردم. مراتب نگرانی خودم، ازاستفاده برخی عناصر، ازحضور وی درمراکش را به اطلاع رساندم. شاه درخواست مرا مورد عنایت قرارداد و چنین بود که فردای آن روز رفتم پیش مَلک حسن دوم، تا به اطلاع او برسانم که تا دو یا سه هفته دیگرعزیمت خواهند کرد. شاه به همراه اعضای خانوادهاش به سوی جزایر باهاما پرواز کرد، و بعدن در مصراز دنیا رفت.
کریستین اُکرنت ــ نقشی که دراین مورد خاص ایفاء کردید، حاصل تحلیل خودتان از اوضاع و احوال بود؟
الکساندر دو مارانش ــ بله کاملن.
کریستین اُکرنت ــ فرستاده وگـُماردۀ پرزیدنت ژیسکاردِستـَن نبودید؟
الکساندر دو مارانش ــ نه. هر دو حاکم مرا به معتمَد خود بودن، مفتخر کرده بودند. درجهت منافع کلی و مشترک، کارمیکردم.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»