Saturday, 18 July 2015
29 September 2023
داستان‌های خاکستری

«ورود ویدیو / قسمت اول»

2014 October 15

شهرزاد  کریمی / رادیو کوچه

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

از یک هفته قبل صحبت خریدش توی خونه می‌شد. امروز بابا قول داده بود که بلاخره با خودش بیارتش. فروشنده گفته بود چندتا فیلم هم کنارش می‌ده. من و داداش دل تو دل‌مون نبود که زودتر در باز بشه و اون دنیایی که فقط توی تعریف‌ها از بزرگ‌ترها شنیده بودیم، با چشم خودمون ببینیم. البته یک بار خونه عمو ویدئوشون روشن بود و فیلم پخش می‌شد. یک دخترک لاغر داشت با دارحلقه و بقیه وسائل ژیمناستیک ورزش می‌کرد. میگفتن المپیک بود. المپیک سال‌ها قبل. قیافه مهمون‌های عمو با اون اورکت‌های آمریکایی کهنه و ریش‌های حجیم موقع دیدن تصاویر دیدنی بود. من خجالت کشیدم. احساس می‌کردم اون لباس تنگ دخترک رو من پوشیدم. ولی انگار فهمیدم بهترین راه این بود که خودم را بزنم به ندیدن، نفهمیدن. این اولین باری نبود که این حس را داشتم.

11

حتا فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیون ایران با وجود این که تقریبن هیچ صحنه عاشقانه‌ای براش باقی نمی‌موند و گفتگوهای بین بازیگرها هم عوض می‌شد برای من عادی نبود. اون‌جایی که به هم دیگه نگاه می کردن، دوتا آدمی که هم‌دیگرو دوست داشتن، یا قرار بود ازدواج کنن، یا حتا زن و شوهرهای جوون، یا وقتی دو تا عشق تنها می‌شدن، با این که می‌دونستم اتفاقی نمی‌افته و اگه بخواد بیفته سانسور می‌شه ولی همیشه می‌ترسیدم. دوست داشتم زود تموم بشه. ترجیح  می‌دادم فکر کنم دارن معمولی حرف می‌زنن. آره «معمولی». مثل دوتا خواهر و برادر. آخه اگه این جور نباشه حتمن اتفاق‌های دیگه هم بین‌شون می‌افته. از اون اتفاق‌هایی که توی خونه و مدرسه یادمون داده بودن که حتا فکر کردن بهش هم بد و ناجور هست.

پس بهتر هست فکر می کردم این دو نفر هیچ چیز بدی بین شون نیست. وضعیت پیچیده‌ای بود. از طرفی می‌دونستی که این فیلم هست و این‌ها بازیگر هستند و از طرف دیگه بخاطر نداشتن هیچ تفریحی به جز تلویزیون و این سریال‌ها، این آدم‌ها و این قصه‌ها برات مهم می‌شد و حسابی جدی می‌گرفتی. سال‌ها بعد وقتی فهمیدم همین سریال‌ها و فیلم‌ها و کارتون‌ها که همه خاطرات ما را تشکیل می‌دادند چقدر زیر تیغ سانسور و سانسورچی بلا سرشون آمده، از طرفی فهمیده بودم چه کلاهی سرمان رفته و از طرفی از احساس بچه‌گانه اون دوره که گریبان ما رو گرفته بود خنده‌ام می‌گرفت.

22

از طرفی احساس می‌کردم این بلا خودخواسته بر سر ما نیامده. سال‌ها سیستم آموزش و پرورش و پدر و مادر و دوست و آشنا روی این موضوع کار کرده بود که ما را آدم‌هایی بسازد که از عشق و دوست داشتن وحشت داشته باشیم. چرا که امکان زیادی دارد منجر به رابطه جنسی شود و رابطه جنسی قبل از ازدواج یعنی رسوایی. این که در مغزهای کوچک ما همه این مفاهیم ضدانسانی ناخواسته انبار شده بود و خودمان نمی‌دانستیم باورنکردنی است. سانسورهای سانسورچی‌ها یک طرف موضوع بود و مغزهای فیلتر شده ما سوی دیگر. دست به دست هم دنیای سیاهی را ساخته بودیم و خودمان از وجودش آگاهی نداشتیم.

حالا قرار بود برای اولین بار ویدئو به خانه ما بیاید. ویدئو یعنی رابطی با یک جهان دیگر. جهانی که تا قبل از این تعریفش را از پدر و مادرها و بزرگترها می شنیدیم. خوانندگان زن، بازیگران زن بی‌حجاب ایرانی، رقص، مهستی، گوگوش و حمیرا … خوانندگانی که عکسهای‌شان را پشت نوارهای کاست کهنه دیده بودیم. تصوری که داشتیم چیزی جز خیالی که برای ما ساخته بودند نبود. خیالی که خودمان به آن پر و بالکی داده بودیم. رنگ زده بودیم و طراحیش کرده بودیم. صدای موتور اتومبیل بابا که شنیده شد هر دو، من و برادرم پشت پنجره آشپزخانه رفتیم. در عین این که سعی می کردیم بفهمیم با ویدئو به خانه آمده یا نه سعی می‌کردیم معمولی رفتار کنیم. «معمولی». معمولی بودن و معمولی دیدن و معمولی حس کردن و فهمیدن و رفتار کردن یک اصل انکارناپذیر بود. یک قانون. قانونی ناگفته که همه ملزم به اجرای آن بودند بدون این که از کسی خواسته شود. اتومبیل روبروی در بود.

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , ,