مطلبهایی که در این بخش تارنمای رادیو کوچه منتشر میشود یا انتخاب دبیر روز سایت و یا پیشنهاد دوستان رادیو است که میتواند از هر گروه یا دسته و یا مرامی باشد، نظرهای مطرح شده در این بخش الزامن نظر رادیو کوچه نیست. اگر نقد و نظری بر نوشتههای این بخش دارید میتوانید برای ما ارسال کنید. این مطلب بدون ویرایش رادیو کوچه منتشر شده است.
اردوان روزبه / وبلاگستان / رادیو کوچه
منبع: اردوان نوشت
سال دوم یا سوم دبیرستان بودم. دوستی داشتم که یواشکی یه پارتی رفته بود. خانوادهاش به طرز ناجوری خشک مقدس بودند. یعنی قوانین فراتر از اسلام در منزل وضع میکردند کمپرس.
رفیق ما که دست بر قضا خیلی هم با من حشر و نشر نداشت و فقط روزهای «طرح کاد» هم را میدیدیم و ساندویچ مغزی با هم میزدیم، یک روز وسط لولههای آزمایش ادار و خونهای قاراقاتی که آخرش یا مرد شصت ساله را حامله گزارش میکردیم و یا پروستات یک خانمی را در آستانه ترکیدن و نصف دامادها را دچار بیماری سفلیس معرفی میکردیم (باید یک روز به طور جدی این خاطرات دوران طرح کاد را بنویسم)، زد که آقا من یه زحمت بهت بدم؟
منم که هرچی با خودم فکر کردم دیدم این «ریقو» چقدر جرم حجمیاش است که بخواهد زحمتش باشد فلفور گفتم: بده عزیز دلم!
این بنده خدا هم یک دوربینی در آورد از جیبش، از این دوربینهای کامپکت که آن زمان مارکی معروف شده بود به اسم «ویزن»، داد زیر بغلم که دستم به دامنت من بلخره با یک دختری دوست شدم منتها ننم بفهمه تخمهایم را میذاره سر جارختی تا بابام بیاد با آجر بکوبه روش.
من که راستش مونده بودم با یک لیوان بستنی نمونه مدفوع تو یه دست و یک قاشق بستنی تو دست دیگه، خیره به این دوربین ویزن قرمز خون خری رنگ این رفیق ریقو که صداش تو گوشم اکو میکرد:
دوست دختر؟
چسو! با این ریختش دیگه چطوری دوست دختر پیدا کرده…
القصه بر خلاف سوزش دماغم، بلخره قاشق بستیخوری و لیوان گُه رو گذاشتم رو میز و دوربین آقا رو کردم تو کوله پشتیام. آخر این بنده خدا حتا جرات نداشت به والدیناش بگه که دوربین هم خریده، این شد که با جاش ورداشتیم تا یه مدتی بعد ببره بچپونه یه جاش.
بعد کار، دوربین رو بردم یک عکاسی که میشناختم. طرف که میدونست من هم دستی به دوربین عکاسی «زنیت ۱۱»، که آن زمان با پول حمالی خریده بودم، دارم کمی خوش و بش کرد و گفت بنشین که همین جا بزنیم به ظهور داغ داغ از روی نگاتیو عکسهایت را انتخاب کنی تا بدهم دستت.
کمی گذشت و صحبت از مسجد محل شد و اوضاع مملکت و شکم گنده بنده و اینها که دیدم رفت طرف نگاتیوها را آورد، دمق و گوشهای آویزان که:
– آقا اردوان شما هم این مایههایی؟
من که یک مقدار رنگم به ماست زده بود، زود زدم که:
– والا چند تا عکس فک فامیله دیگه…
یارو هم گذاشت رو صفحه نور که یا ابوالفضل!
فکر کنید فضای دهه شصت که اگر خانمی با اون مانتوهای اپُلدار که مثل بادبان کشتی بود بیرون میآمد و مثلن دکمه پایین مانتوش باز بود از مصادیق فیلم پورنو زنده بود، این رفیق سوسولنگ محجوبً دیوث ما از یک دخترهای عکس گرفت بود با شورت و جوراب نمیدونم چی چی و بوت قرمز تا زیر بغل و شیشه مشروب خارجی و ساز و دهل و قیافهها همه خمار و این وسط هم این دیوث ولو لا دست و پای سه چار تا از این کون لختهای موجب سوزش کون!
من افتادم به غلط کردن که چطوری درست کنم حالا بگم این فامیل ما نیست این تخم سگ از ترس بابای حاجیِ فرش فروش سر بازار سرشورش مارو کرده سکه یه پول.
خلاصه رفیق لابراتواری ما هم یکم نگاه کرد و گفت: آقا! شما از خودی من میفهمم. ما هم گاهی این طوری میشیم! (دقیقن نمیدونستم چطوری میشه و البته چشم هم از روی نگاتیو و اون پر و پاچه لوند دخترک گور به گور شده ور نمیداشت این حاج محمود لابراتواری ما.)
ایشون گفت بیشن اق اردلان. -یکی از عذابهای جهنم من احتمالن همینه که ملت به من میگن: اردلان- ارغوان- ارسلان- اردوووان- اردشیر …) اما اون مسجد دیگه جای گوزیدن نبود. صدام در نیامد وقتی گفت اردلان.
برگشت تو تاریک خونه و یه بیست دقیقه بعد با یک پاکت از این پاکتهای میوه عرق کرده زد بیرون و گفت کولهپشتی رو بیار جلو و معامله رو عین قاچاق فروشها چپوند تو کوله ما.
من راستش اون زمان دچار یه دوگانگی ناجور بودم. از یه طرف نگاه کردن دماغ یه زن، حکم روشن کردن «پیرموس» زیر دیگ جنهم رو برام داشت، اما از یک طرفی هم این سگ توله با این قیافه دوزاری کج زیر کون خروسیاش رفته بود یه چیزی یافته بود که نمیشد نگاه نکرد آخه. خلاصه تو مسیر تو تاکسی دو باری گوشه عکسها را کشیدم بیرون و قیافه نحس این پسره رو وسط اون همه کمپوت هلو و رانی نگاه کردم و به نیت قربت آب دهان را قورت دادم.
آخر هم گذاشتم تو کیف و گفتم میرم خونه دور از چشم مادر، بلخره یه نظر که حلاله.
رسیدم خانه و مادر نهاری و غذایی و من هم یک سر تا دم رفتن همانا و برگشتن که دیدم تنوره میکشد این زن نازنین که نامش مادر است.
– یعنی کار بچه ما به کجا کشیده! این همون تربیتی بود که من کرده بودم؟ معلوم شد به هوای حرم و زیارت عاشورا و دعای کمیل بیشتر در کار تذهیب نفس تشریف داری گل پسر!
من برق سه هزار ولت وصل شد زیر شستم و زود فهمیدم که کوله با زیپ باز ولو شده بود رو کاناپه و والده یه باره از وسط چفیه و کتاب، پر و پاچه دیده بود. اما عکس و دوربین کجا رفته بود؟
مادر بیپاسخ نذاشت و اشاره کرد که اول با قیچی لنگ و پاچه یارو رو از وسط جر داده، بعد سوزونده در ضمن برای اینکه بدونم خیلی زرنگ هم نیستم، نگاتیوها رو هم انداخته تو وایتکس از همه بدتر آلت جرم، یعنی دوربین ویزن کذایی رو نفهمیدم چطوری ناکار کرده بود که رسمن اخته شد رفت.
من مانده بودم و حسرت پر و پاچه که اولین بار با مبارزهای تنگانگ بلخره نفس لوامهام پیروز شده بود و ناکامیاش. نگاتیوی که توش ریده شده بود و دوربین که وازکتومی شده بود.
—
یه دو سه روزی خودمو لا دست پای ملت قایم میکردم تا این ریقوی پفیوز منو رو نبینه. بلخره یه بار پشت در توالت مدرسه گیرم انداخت که:
اووهووی، تو رفتی فیلم ظاهر کنی یا فیل هوا کنی؟
بلخره دیدم اینجا دیگه راه برگشتی نیست. براش توضیح دادم که جریان چیه. اینم یک کاره با مشت زد وسط سینهام که نفسم رفت درست زیر روده کوچیکم. بهش گفتم دیوث میگم مامانمتر زد تو دوست دختر کذاییات، در ضمن من محکوم شدم به خودشناسی و توبه، اما تو گوشش نرفت و تریپ ورداشت که تو بیشرف نامردی و این دختره چون عکساش در دستگاه چهار مضراب اصفهان تیکهای بوده، تو دو درش کردی.
القصه، مدتی منو که میدید مرض میریخت و یه بیلاخ یواشکی راهی میکرد به من.
—
یه مدتی پول جمع کردم تا یه ویزن با همون رنگ قرمز مکش مرگما براش خریدم. دادم دستش تو آزمایشگاه روز طرح کاد. اون هم بیتعارف راست کرد تو کیفش یه نگاه هم کرد بهم که معنیش یه چی تو مایه برو گه تو بخور بود.
—
سالها ندیدمش. بعدها شنیدم رفته حوزه علمیه نمیدونم کجا. یکی دوباری هم تو خیابون هم رو دیدیم جفتی سرخر رو کج کردیم هم رو نبینیم.
از این اورکت آلمانیها میپوشید و ریشش بلند بود.
یک روز تو اغذیه آفریقا دور میدون تقی آباد مشهد، رهبر اغذیههای کثیف جهان، رو برو شدیم با دو تا کاسه خوراک لوبیا. درست یاد اون صحنه دفعه اول افتادم که من دستم لیوان بستی پر گُه با قاشق بستنی خوری بود که قرار بود تست انگل بگیرم و اون پفیوز دوربین ویزن قرمز و اون بمب اعصاب دستش بود.
نشست و البت کمی هم انگاری دوستانهتر.
– ببین تو نامردی کردی. من دیگه دختره رو ندیدم. اون شب طرف شانسی به ما راه داده بود. من هم قاطی بودم. اولین بار بود آب شنگولی میخوردم. اولین بار بود داشتم وسط پر و پاچه یه چیزی تو مایه پری دریایی غلط میزدم، اولین بار بود دستم به یه زن میخورد و تو ریدی تو همه این اولینها.
حالا واقعن خداییش مادرتتر زد تو خاطرات ما یا خودت؟
– والا به امام زمان کار من نبود. من خدا خدا میکردم ولو یه بار عکسهای اون پروپاچه رو ببینم اما مامانم جر داد یارو رو از وسط. در ضمن فکر میکرد من افتادم تو راه پر و پاچه تا شیش ماه بهم ناجور نگاه میکرد.
– خب! حالا که شده دیگه بیخیال.
– حالا کجایی؟
– دارم دفتر ازدواج و طلاق میزنم. خودم هم دیگه دله پر و پاچه اونطوری نیستم. جنس به اندازه ریگ خیابون ریخته دم دست و بالام.
– باز میخوای کون منو بسوزونی؟
– نه والا. اصلن مهمون ما پاشو بیا دور هم جمع شیم. من هستم و فلان و فلانی و چند فلانی دیگه -اینجا من از توضیحش معذورم- خوبه بیا.
– مرسی قربونت من همون زمان مادرم با پاره کردن اون عکسا فکر کنم منم پاره کرد…
—
این دیدار اواخر سال ۱۳۶۸ پیش آمد و بعد دیگر ندیدمش که ندیدمش.
تا این که دیروز از یک دوست خیلی قدیمی شنیدم که ظاهرن سر بساط تریاک لا دست یک استخر «رانی» که تو ویلاش، طرف های طرقبه بوده، سکته کرده و رفته اون دنیا برای ادامه کار…
میدونم یه جار کار لنگ میزنه اما هرچی فکر میکنم حالیم نیست کجاشه.
خدا رحمتش کنه.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»