ملوس مشتاق شهمیری / رادیو کوچه
دکتر عزیز؛
خوبی؟ میانهات با ادبیات چگونه است؟ البته این جا منظورم منحصرن به ادبیات روسیه است. امیدوارم تو هم مانند خیلیها فراری نباشی از ادبیات روس به دلیل متون غالبن طویل و ترجمههایی که گاهن خسته کنندهاند و همینطور کثرت اسامی «ویچ »دار غیرقابل تلفظ !
سخت هست اما شیرین نیز. البته اگر اهلش باشی میدانی که ترجمههای خوب و روان و داستانهای کوتاه نیز در این وادی کم نیست. نیستی دیگر، وگرنه میدانستی!
اساسن ادبیات روس طرفداران خاص خودش را دارد و همه کس نمیپسندد، چه برسد به دکتری که یک عمر سرش در کتابهای غیرادبی بوده! اما نه، من که نگفتهام تو دکتر چه هستی؟ آمدیم و دکترای ادبیات داشتی، آن هم ادبیات روس! چرا که نه، همه چیز در این دنیا ممکن است .
به هر روی اگر یک میلیون هم محتمل باشد پس حتمن میدانی که امروز سالروز مرگ یکی از بهترین نویسندگان روسیه و جهان است، که از قضا او هم دکتر بوده.
خلاصه ایام، ایام عزیزی است، دل بده!
سالمرگ کی؟؟ چخوف دیگر دکتر جان، مگر چند تا نویسنده روس که دکتر هم بوده باشند داریم؟ دکتری اما اطلاعات عمومیات صفر، حیف!
چرا میپرسم؟ داشتم مطلبی در یک ماهنامه ادب میخواندم تحت عنوان “یادآوری چند چخوف باز مشهور” که به معرفی نویسندگان و نمایشنامهنویسان چخوف دوست شاخصی چون برنارد شاو، تنسی ویلیامز، نیل سایمون و چند تن دیگر پرداخته بود.
بگو چه شد دکتر: دنگگگگ! چکش خاطره بر ناقوس حافظه کوبید و بیاختیار یاد وقتی افتادم که خودم نیز به نوعی چخوف باز بودم، گیرم مشهور نه! چگونه؟ صبر کن و حواس بده تا تعریف کنم. گرچه قرار بود وارد مسائل شخصی نشوم، اما گهگاه شاید بشوم! حداقل جزییات مربوط به خودم. عیبش چیست؟! هیچ. ببین، دکتری احترامت محفوظ، اما دیگر اختیار خاطرات خودم را که دارم، عجبا !
اما ماجرا چیست، تاریخچه چخوفباز بودن من برمیگردد به زمانی نامتعارف، هنگامی که به دلیل ازدواج و نقل مکان از شهر خودم ساکن خانهای شده بودم که تنها حسنش همجواری با تنها کتابخانهی شهر بود، شهری محروم با گرمای جهنمی در جنوب.
همسایگی با این بهشت مجسم برای من خوره کتاب، همزمان شده بود با دوران بارداریام. هرچند در قفسههای چوبی قدیمی آن، کتابهای خواندنی یا لااقل مطابق با ذائقه من معدود بود، اما باز حکم لنگه کفشی داشت در بیابان! “آنا کارنینا”ی تولستوی، “گنگ خواب دیده” محسن مخملباف و ” باغ وحش شیشهای” تنسی ویلیامز را آنجا کشف کردم، اما محبوب من شد چهار جلد خاک گرفتهی دور از چشم مانده، در انتهای آخرین قفسه، چسبیده به دیوار فرسوده کتابخانه: نویسندهترین دکتر همه دوران !
تو خودت دکتری و بهتر میدانی که ویار را میگویند به دلیل کمبودهای بدن است که زن گاهی به خاک و ذغالخواری نیز میافتد، من اما گویا چخوفم کم شده بود! چرا که هزارها صفحه دوره چهار جلدی آثار ترجمه شدهی چخوف را دو سه بار خواندم ، یا بهتر بگویم، بلعیدم!
برای ماهها هر روز حدود سه، چهار صبح بر میخواستم و با تهوع معمول بارداری چخوف میخواندم، و حالم خوب میشد !
خلاصه از ادا و اصول راست و دروغ ویژهی آن دوران خبری نبود. داستانهای کوتاهش، نمایشنامههایش، نامههای او به همسرش. نامهها..آن نامهها که به راستی دوای دردم بود .
اصلن میدانی چیست دکتر، نامهها همیشه مرا به خود جذب کردهاند. نامههای چخوف به زنش، نامههای جلال به سیمین، نامههای نادر ابراهیمی به همسرش. کلن عاشق نامه نوشتن و خواندنم، ولو بیپاسخ، در جریانی که!
خب، البته هرگز آنگونه که آنتوان اولگا را صمیمانه “کتلت گوشت گوساله” میخواند، خوانده نشدم که هیچ، کسی مرا کوکوی سیبزمینی هم صدا نزد!
هعییی دکتر .. دکتر ، حسرت آنهمه صمیمیت شوخطبعانه ماند به دلم! پیشانی پیشانی من را کجا.. ولش کن!
به هر روی، ویار من تنها به سحرگاهان محدود نمیشد، آنتوان را با خود به همه جا میبردم! میدانی، آن روزها دانشجوی ادبیات هم بودم.
روزهای متمادی سر کلاس تفسیر شاهنامه حکیم فردوسی، از آنجا که به ادبیات حماسی بیعلاقه بوده (و هستم) چخوف را روی شکم برآمدهام میگذاشتم و همچنان که استاد از دلبری تهمینه دختر شاه سمنگان برای رستم میگفت، من زیر میز از این که چگونه چخوف از تهمینهاش الگا میخواست که “او را بردارد و با سرکه و روغن زیتون بخورد چرا که بیپول است و مدام به سوی توالت روان است و از نوشتههایش راضی نیست و حق دارد که او را گاهی به عنوان شوهر کتک بزند و از وجود معشوق باخبر است و ..” مشعوف میشدم.
انگار که نه در کلاس فردوسی شناسی دانشگاهی که پنجرههایش رو به خلیجنقرهای فارس گشوده میشد نشسته که در روسیه تزاری قرن نوزدهم سیر میکردم.
سیر میکردم ها! کافی بود سرم را بلند کنم تا چخوف را در چارچوب در ببینم که در حال بازی کردن با زنجیر ساعت فرو رفته در جیب جلیقهاش از بالای عینک گرد مشهورش با نگاه تیزهوش و پوزخندی بر لب چنان که درعکسهایش پیداست من را و استاد مربوطه را میپاید
حتا فکر میکنم چند باری هم دیدم. توهم؟؟ ابدن، اما تخیل شاید!
نمیدانی دکتر ، طنز بیمانند چخوف مسخم میکرد .
شوخ و شنگیاش، آن سادهانگاری هوشمندانهی منحصر به فردش، آزاداندیشیاش که به بقیه نیز توصیه بر نوشتن حماقتها بیجلا و صیقل و ویرایش میکند، به سخره گرفتن همه چیز از دلتنگیاش گرفته تا فقر موژیکها و تفاخر اعیان و اشراف روسیه تزاری، تاکیدش بر اختصار، جسور و نترس بودن در نگارش، همه و همه این نابغهی قرنی فراتر از زمان اجتماعی خودش را برای همیشه برایم ماندگار کرد.
راستی بگذار یک چیز جالب هم اضافه کنم دکتر جان، معدود کسانی که آن روزهای مرا را بیاد میآورند مدتهاست در زندگی من تبخیر شده اند، تنها شاهد آن ویار عجیب اما دلپذیر، خودمم و جنینی که البته جنین نماند و گرنه امروز میباید توی شیشهای در آزمایشگاه میبود اما نیست و هست و امروز یک نوجوان است و بیعلاقگیاش به مطالعه و ادبیات بیاساس بودن ادعای دکترها را مبنی بر تاثیر رفتار مادر بر جنین در دوران بارداری ثابت میکند!
خب، وراثت جنبههای خوب و بد بسیار دارد، و من تنها باعث انتقال نیمی از آن بودم. مرا ببین دارم اصول وراثت را برای که توضیح میدهم، خودت استادی، اظهار فضل؟ شرمنده اما عادت کن دکتر جان، بخشی از خصوصیات ناخوشایند من است، مصداق بارز، آش با جاش، ممنون.
راستش دکتر جان مزه مزه کردن خاطرهی آن اعتیاد شیرین آن هم این جا و بعد از این همه سال عجیب چسبید! به گمانم وقت تکرارش رسیده، علایمش محسوس است. فکر بد نکن دکتر، چخوف لازم هستم درست، این بار اما از راه متعارفش .
ولی خودمانیم دکتر مشکوکی هستی ها، فکرت زود میرود آن جا که نباید! خوب نیست، روی این اخلاقت کار کن، بگذار آدم با تو راحت درد دل کند.حالا برو تا نامه بعدی کمی مطالعه کن و بر معلومات عمومی خود بیفزای تا دفعه بعد فقط بر و بر کلمات را نگاه نکنی! آفرین.
مطالب مرتبط
نیمه گمشده من تو کدوم سایت میتونه باشه
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
مهران
به گمونم از دو نامه ی پیشین خوندنی تر بود! شایدم به خاطر سوژه ی نامه بود