Saturday, 18 July 2015
30 March 2023
طنز در پزشكی‌– قسمت دهم

«سه‌شنبه‌ها با حوری»

2010 June 03

علی انجیدنی / رادیو کوچه

دیدن حسن در آن موقعیت و آن مکان خود عذابی دیگر بود که مانند تمام اتفاقات روزهای گذشته عجیب بود و باور نکردنی‌. گفتم‌: «تو یکی رو فکر نمی‌کردم در بهشت ببینم. فکر کنم ترازوی عدالت بفهمی نفهمی یه کم داره بد کار می‌کنه‌.» با اعتماد به نفس همیشگی‌اش گفت: «مگه خودت اوضاعت از من بهتر بود؟ کل علی.» داد زدم: «درست صحبت کن کچل. تو با اون ضایع بازی در مورد مریض‌ها اومدی بهشت؟ فکر کنم جهنم کلن تعطیل شده دیگه.» گفت: «منم مثل تو سهمیه یک روزه بهشت دارم داداشم. حالا اتفاقی به مجلسی دعوت شدم که تو هم اون‌جا اومدی. تا من قیافه نحس‌ات رو دوباره ببینم.» گفتم: «راستش رو بگو. کی تو رو دعوت کرد؟ جون من؟» گفت: «خانم خودت.» فریاد زدم: «دهنت رو ببند. خانوم من به تو چکار داره؟ مرتیکه فلان فلان شده.» صدایی از داخل خانه بلند شد که: «بابا قبلن یک احترامی برای محیط بهشت قایل می‌شدند از موقعی که به این جهنمی سهمیه فوق‌العاده بهشت دادند این‌جا رو کردهاند کثافت خونه.»

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

دقت کردم دیدم صدای استاد خون‌شناسی خودم است که دارد متلک می‌گوید. جوری که صدایم را همه بشنوند گفتم: «دیدیم امروز کی با جنیفر لوپز دل و قلوه تبادل می‌کردند. همچین ذوق زده بودند که انگار دارند اورانیوم جابه‌جا می‌کنند.» یک‌دفعه حسن گفت: «علی! مواظب باش.» ناخودآگاه سرم رو پایین آوردم که یک جسم سنگین شبیه قندان محکم خورد تو صورت حسن و خون از دهانش بیرون زد.

گفتم: «حسن جان نترس. خیر است. با این ضربه یکی دو هفته سهمیه فوق‌العاده بهشت بهت می‌دهند چون باید بری رضایت بدی.» چند نفر از حاضرین در خانه حوری به سمت بالکن دویدند و شروع کردند به کمک‌های اولیه به حسن آقا هم‌کار سابق من. منم چون دق دلی زیادی از او داشتم یک گوشه ایستادم و تماشا می‌کردم. اوضاع که کمی روبه‌راه شد حسن رو به من کرد و گفت: «توله سگ. من به خاطر تو این ضربه را خوردم حداقل می‌اومدی کمی کمک می‌کردی.» گفتم: «نوش جانت حسن جان. این به جای همه حال گیری‌های تو از من در اون دنیا.»

برگشتم تا دوباره به داخل هال بزرگ خانه بروم حوری عزیز و همسر گرامی را دیدم که در گوشه‌ای ایستاده‌اند و دارند با هم صحبت می‌کنند. با خودم گفتم‌: «حتمن باز دارند توطئه‌ای‌، نقشه‌ای طراحی می‌کنند تا بلای جدیدی سر من بیاورند‌. حوری را صدا زدم و گفتم‌: «فکر کنم کسی این‌جا دوست نداشته باشد من حضور داشته باشم‌، شما هم دایم در حال صحبت با یکدیگر هستید . اگر می‌خواهید بلای دیگری سرم بیاورید بفرمایید من خودم پیش قدم شوم.» حوری با ناراحتی گفت: «خیلی انسان بدبینی هستی دکی جون. اتفاقن داشتیم با ایشون در مورد این‌که چه جوری اوقاتت را در بهشت به بهترین نحو بگذرونی صحبت می‌کردیم‌.  بنده خدا چند پیشنهاد خوب هم داد که قرار شد من با معاونت اجرایی بهشت در میان بگذارم شاید به تو کمکی بشود.» از خجالت سرخ شدم و من من کنان گفتم‌: «ببخشید. خیلی لطف دارید.من شرمنده شدم. من میرم توی هال پیش دوستان .»

روی یک صندلی نزدیک ظرف میوه و شیرینی نشستم و شروع به خوردن کردم . سعی کردم حواسم را پرت کنم و فقط به خوردن فکر کنم‌، تا خدای ناکرده چیز بدی به ذهنم نیاید و سوتی ندهم‌. در همین زمان صدایی از کنارم بلند شد که با خنده می‌گفت‌: «بچه‌ها این علی بی خیال رو یادتون میاد‌؟ هر کی می‌گفت فلان جایم درد می‌کنه دستش رو تکون می‌داد می‌گفت‌: بی‌خیال بابا خودش خوب می‌شه. طرف فقط باید می‌مرد تا اون باورش بشه که بیماریش جدیه.» همه زدند زیر خنده . لعنت به شیطانی گفتم و برگشتم نگاهش کردم‌. دیدم ای بابا. محمود خودمان هست‌. دوست چندین و چند ساله‌ام در اون دنیا. گفتم: «محمودی. تو کجا؟ این‌جا کجا؟ بابا دمت گرم. تو جهنم کلی دنبالت گشتم. فکر کنم شیطون هم کارت داشت. چون انرژی‌اش تمام شده بود و می‌خواست از تو انرژی بگیره.» از شوخی من چند نفری خندیدند و من هم قوت قلب گرفتم و ادامه دادم: «شنیدم موقع مرگت عزراییل رو سرکار گذاشتی. میگن بیچاره چند ساعتی دنبال یه محمود دیگه افتاده بوده. این بار هیچ‌کس نخندید‌.»

برگشتم ببینم چه خبره. دیدم یک موجود ترسناک و قوی هیکل‌، بزرگ‌تر از اورانگوتان قبلی‌، وارد هال شده و مستقیم به سمت من می‌آید . گفتم‌: «ببخشید حضرتعالی با من فرمایشی داشتید؟» گفت: «بله . من مامور معاونت اجرایی بهشت هستم . جلوی در با شما کار دارند.» نزدیک بود از ترس خودم را خیس کنم. چشمی گفتم و از جایم بلند شدم. مثل بره دنبالش راه افتادم. قیافه‌اش خیلی شبیه «ساموئل جکسون» بازیگر سیاه پوست سینما بود. به جلوی در رسیدیم. ماشینی با شیشه‌های دودی آن‌جا پارک شده بود که به محض نزدیک شدن من درب عقبش باز شد و من با فشار دست مامور مذکور به داخل هدایت شدم. توی ماشین تاریک بود و من فقط هیکلی شبیه مامور اولی را در طرف دیگر خود حس کردم . چند دقیقه بدون صحبت گذشت و ماشین وارد محوطه بزرگ و سرسبزی شد و جلوی عمارت قشنگی توقف کرد. دو مامور عظیم‌الجثه مرا به سمت طبقه دوم ساختمان هدایت کردند و با اشاره آن‌ها داخل اتاقی که بر روی آن تابلوی دایره حفاظت اطلاعات  بهشت خودنمایی می‌کرد وارد شدم. با خودم گفتم  ماجرا چیست‌؟ چه اتفاقی افتاده که مرا به این‌جا آورده‌اند‌؟

ناگهان صدایی از پشت میز گوشه اتاق مرا به خود آورد . گفت: «آقای دکتر از شما انتظار نداشتیم حرف‌های سیاسی بزنید. برای همه روشن شده است که بهشت جای حرف سیاسی زدن نیست. این‌جا فقط جایی برای استراحت کردن و خوش‌گذرانی است. سیاست در بهشت جا ندارد. متوجه منظورم که می‌شوید؟» با ترس و لرز گفتم: «واله  اگه بگم متوجه نمی‌شوم ناراحت نشوید . ولی من هیچ حرف سیاسی نزده‌ام. آخر این‌جا که رییس جمهوری و دولت ندارد که ما پشت سرشون غیبت کنیم و غر بزنیم‌. این‌جا طبیعت دارد و حوری که ماشااله به همه می‌رسد غیر از ما.» با پوزخندی جواب داد: «پس کی بود که گفت تبادل اورانیوم غنی شده؟ حس‌گرهای صوتی بهشت به این کلمات حساس هستند و در کسری از دقیقه توانستند گوینده این کلمات را شناسایی کنند.» با تته پته گفتم: «بابا شوخی داشتم می‌کردم. متلکی نثار استاد قدیمی‌مان کردیم که اون هم جواب متلک من رو با قندون داد. اوله منظوری نداشتم. اصلن من از قدیم از انرژی هسته‌ای و اورانیوم و مورانیوم هیچی سر در نمی‌آوردم و همش هسته اتم رو با هسته سلول اشتباه می‌گرفتم‌.»

طرف عصبانی شد و گفت: «احمق. فکر کردی ما هالو هستیم. تو بهترین نمرات رو در فیزیک داشتی و همیشه جزو کسانی بودی که مطلب و مقاله در مورد فیزیک و نسبیت و کوانتوم می‌خونده‌ای. این‌جا که نمی‌تونی ما رو هم بپیچونی.» با عجز و لابه گفتم: «ببخشید غلط کردم این آخری رو محض خنده و مزاح گفتم . آره اطلاعاتم خوب بود ولی باور کنید این جمله و کلمات رو به شوخی گفتم.»

طرف گفت: «امشب را این‌جا در بازداشتگاه بهشت می‌مونی تا حوس همچین شوخی‌های به سرت نزنه.» گفتم : «خوب این یکی رو امتحان نکرده بودیم که بحمداله قسمتمان شد. راهنمایی بفرمایید قربان.» وارد بازداشتگاه بهشت شدم. به بازداشتگاه‌های عالم خاکی شباهتی نداشت‌. فضای بزرگی بود با کلیه امکانات رفاهی‌. هیچ چیز کم و کسر نداشت. چند نفر دیگر را هم دیدم که مشغول ورزش در سالن بدنسازی بازداشتگاه بودند‌. از یکی پرسیدم‌: «ببخشید این‌جا که از هتل هم بهتره. پس چه تنبیه‌ای. چه بازداشتگاهی.»  طرف نگاه معناداری به من انداخت و گفت: «شب دراز است عمو جان. بذار نوبت تنبیه هم می‌رسد…….» (ادامه دارد)

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , ,