Saturday, 18 July 2015
27 March 2023
طنز در پزشكی- قسمت یازدهم

«سه‌شنبه‌ها با حوری»

2010 June 09

علی انجیدنی/ رادیو کوچه

داشتم به حرف اون بنده خدا که من رو از بازداشت‌گاه بهشت ترسانده بود شک می‌کردم چون یک‌ساعتی بود که همه‌جا رو گشتم و غیر از امکانات و شرایط فوق‌العاده رفاهی و تفریحی هیچ چیز دیگری پیدا نکردم‌. فقط ورودی اتاقی را دیدم که رویش تابلوی ورود مطلقن ممنوع نوشته شده بود و هیچ کس را هم نمی‌گذاشتند به آن نزدیک شود. از هر کی پرسیدم در آن‌جا چه خبر است کسی جواب درست حسابی نمی‌داد.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

ناگهان اسم مرا صدا زدند. به دفتر بازداشت‌گاه رفتم‌. افسر مربوطه پرونده مرا نگاهی کرد و پس از کلی مقدمه گفت‌: «خوب آقای دکتر شما سابقه خوبی از دریافت انواع عذاب‌های سنتی و مدرن در جهنم دارید و حالا نوبت این است که کمی از مزه تنبیه‌های بهشتی را هم بچشید.» اصرار داشت برای عذاب‌هایشان اسم تنبیه را بگذارد. من گفتم‌: «من رو از عذاب نترسانید که در این وادی حسابی آب دیده شده‌ام. زودتر برویم شروع کنید.» با خونسردی گفت‌: «البته شما آدم با تجربه‌ای هستید ولی خواهش می‌کنم جوجه‌هایتان را قبل از فصل پاییز و در آمدن از تخم شمارش نکنید. ممکن است پوچ هم دربین آن‌ها وجود داشته باشد.» با اعتماد به نفس گفتم‌: «بحث جوجه نیست قربان. ما در این راه از مرغ هم جلوتریم. شتر مرغ شده‌ایم‌.» خندید و با اشاره سر به سربازی که در گوشه اتاق ایستاده بود دستور داد تا مرا به همان اتاق مرموز ببرند.

وارد شدیم‌. دستگاه‌های عجیب و غریبی آن‌جا بود‌. من را روی تخت خواباندند و دستگاه‌ها را به سرم وصل کردند. اپراتور دستگاه گفت شما به سال 1378 هجری شمسی برای قرار گرفتن در نقش مامان اقدس خانم منتقل می‌شوید. هنوز تا می‌خواستم بگم‌: «جان؟ من کجا می‌روم‌؟» که دیدم توی یک مجلس عروسی هستم و در لباس یک خانم 55 ساله به عنوان مادر عروس دارم به مهمان‌ها خوش آمد‌گویی می‌کنم‌. با خودم گفتم این مدل عذاب رو ندیده بودیم‌. اینا می‌خوان چه بلایی سرم بیارن؟ نکنه الان سروکله پدر عروس پیدا بشه و هوس کنه … ؟ بر شیطان لعنت فرستادم و سرگرم کارهایی شدم که خیلی‌هایش را بی‌اراده انجام می‌دادم‌.

یک آن خواهر داماد اومد جلو و در حضور جمع متلکی گفت‌. من هم عصبانی شدم و شروع به داد و قال کردم که یک آن دیدم سرم دارد گیج می‌رود و زبانم در حال سنگین شدن است. تازه دو ریالی من افتاد که الان حال مامان اقدس خانم یعنی من بد می‌شود و او (‌من‌) را به بیمارستان می‌برند و آن‌جا کی منتظربیمار است؟ معلومه. دکتر گیج علی. که آن شب یکی از چندین سوتی پزشکی‌اش را انجام می‌دهد.

قلب و مغزم با هم قاطی شده بود و بر طراح همچین عذابی هم آفرین و هم فحش آب‌داری نثار کردم‌. خلاصه مامان اقدس خانم وارد اورژانس شد و دکتر مورد نظر که همان جوانی خودم باشد با یک پرستار گیج‌تر از خود به بالین مریض آمد. تمام مراحل اتفاق آن شب‌، مو به مو‌، توسط خودم بر سر خودم آمد و واقعن عذاب از این بدتر امکان‌پذیر نبود که بر سرم آوردند. می‌خواستم خودم رو خفه کنم که بدیهی‌ترین چیزها را در معاینه و درمان بیمار در نظر نمی‌گرفتم و مامان اقدس خانم هم که نمی‌تونست حرف بزند وگرنه هرچی فحش بود به خودم داده بودم. القصه شش هفت ساعت استرس فول کشیدیم و در نهایت مامان اقدس خانم یعنی من دوباره به ملکوت اعلی پیوست‌.

یک‌آن از جا پریدم و دیدم که روی همان تخت در اتاق مرموز هستم‌. انگار از کوه دماوند برگشته بودم‌. خسته و داغون و تا اپراتور خواست دهنش را باز کند گفتم‌: «آقا غلط کردم. جون هر کی دوست داری تمومش کن. عذاب بسه. این عذاب صد تای عذاب‌های جهنم بود‌. جان من ما رو به جای کس دیگه نفرست اون پایین. چیزهای ناجور‌تر هم هست که اگه در نقش آن‌ها بروم بدبخت می‌شوم‌. ای خدا غلط کردم . حوری کجایی‌؟ خانم کجایی‌؟ بیاین من رو نجات بدین.» مثل بچه‌های کوچک داد می‌زدم و گریه می‌کردم. افسر کشیک آمد داخل و گفت‌: «برای امشبش بسه. ببینیم اگر فردا هم مهمان ما بود تنبیه بعدی را برایش آماده کنیم.»

تا صبح روی تختم فقط کابوس عذاب‌های بعدی را می‌دیدم. با خودم فکر می‌کردم اگر در نقش فرنگیس‌، شیما‌، ماری‌، و ده‌ها زن دیگر که آن‌ها را آزار و اذیت کرده‌ام قرار بگیرم که بیچاره خواهم شد. صبح از هم‌اتاقی‌ام شنیدم که تا سپیده دم در حال تقلا کردن و جیغ و داد بوده‌ام‌. ساعت ده صبح اسمم را خواندند و مرا از بازداشتگاه بیرون بردند. جلوی در حوری منتظرم بود. تا دیدمش زدم زیر گریه. گفتم‌: «جان هر کی دوست داری کاری کن من رو دیگه این‌جا نیارن. قسم می‌خورم دیگه بچه خوبی بشم.»

سرم رو تو بغل گرفت و گفت‌: «دکتر جون فکر می‌کردم طاقتت بیشتر از این حرف‌هاست‌. نترس اگه خدا بخواد قراره تو اورژانس بیمارستان مرکزی بهشت کار کنی. من قولش رو از خود معاون اجرایی بهشت گرفتم‌.» یک آن بوی عطر بغل حوری من رو از حال و هوای عذاب به حالی دیگر آورد و خودم رو محکم‌تر به حوری فشار دادم‌. حوری گفت‌: «ببین داری زیر قول و قرار‌هایت می‌زنی‌؟ قرار شد شلوغ نکنی دکی جون.» با خودم گفتم هر بهانه‌ای بیاورم اون می‌فهمه پس بهتره با یک عذرخواهی سرو ته قضیه را بهم بیاورم.

حوری من رو سوار ماشینش کرد و با هم به سمت بیمارستان مرکزی بهشت راه افتادیم‌. توی راه شروع کرد به نصیحت کردن که یادت باشه تو با سفارش من در اون‌جا کار می‌کنی و هرکار بدی که انجام بدی به پای من نوشته می‌شود و از این قبیل حرف‌ها.

داخل بیمارستان شدیم و یک راست به دفتر مدیریت بیمارستان رفتیم‌. منشی مدیر پس از کسب اجازه ما را به داخل اتاق رییس بیمارستان راهنمایی کرد. پشت یک میز بزرگ کله کچلی دیده می‌شد که روی یک‌سری کاغذ خم شده بود و با صدای سلام حوری بالا آمد و من با دیدن قیافه رییس بیمارستان تقریبا داد زدم: «یا ابالفضل. خدایا. خودت کمک کن. بازم قراره زیر دست دکتر مسعودی کار کنم‌؟» حوری گفت‌: «مگه تو آقای دکتر را می‌شناسی‌؟» گفتم: «اختیار دارین. ارادت قلبی و عروقی خدمت ایشان داریم. ایشان یک سکته کامل به خاطر من داشته‌اند و من هم کمی ضرب دیدگی به خاطر ایشان.»

دکتر مسعودی که حالا از پشت میزش به این طرف آمده بود رو به حوری کرد و گفت‌: «پزشک سفارشی جناب معاون اجرایی همین گوساله است‌؟» صدای من در آمد که: «‌نخیر جناب آقای گاو. آقای معاون آدرس طویله رو اشتباهی داده بود.» حوری اومد وسط و گفت‌: «خجالت بکشید. دو تا دکتر. مثل خروس جنگی‌ها رو‌به‌روی هم آماده حمله شده‌اید‌.» گفتم: «خوب حوری عزیز. تو اگه بدونی این کاپیتان لیچ چه آدم بی‌شعوری بود در عالم خاکی. همه از دستش به عذاب بودند. من از کار خدا تعجب می‌کنم‌، چرا این آدمی که باعث آزار همه می‌شده رو گذاشته رییس بیمارستان مرکزی بهشت‌. خوب دکتر کم بود‌؟»

به جای حوری دکتر مسعودی جواب داد‌: «من از کار خدا تعجب می‌کنم تو روباه مکار رو کی به بهشت راه داده‌؟ برای تو جهنم هم زیادیه.» من گفتم‌: «در هر صورت من حاضرم عذاب‌های جهنم و عذاب‌های بازداشتگاه بهشت رو ببینم ولی در یک‌جا با این دکتر از خدا بی‌خبر کار نکنم‌.» اونم جواب داد‌: «حالا کی تو رو راه داد این‌جا‌؟ مگه از روی نعش من رد بشی بخوای بیای این‌جا کار کنی.» هنوز جمله دکتر مسعودی تمام نشده بود که در باز شد و فردی وارد شد و داد زد‌: «جناب آقای معاون اجرایی بهشت تشریف فرما می‌شوند…»( ادامه دارد)

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , ,