مطلبهای بخش وبلاگستان به نقل از نامههای رسیده و یا وبلاگهایی است که با درخواست از طریق پست الکترونیکی برای انتشار به این رسانه ارسال میشوند. بدیهی است که انتشار این مطلبها فقط در راستای حرکتی در جهت جریان آزاد رسانهای است و به هیچ وجه به معنای تایید آن نیست. این مطلبها با انتشار در این بخش میتواند توسط کسانی که نقدی بر آن دارند مورد نقد واقع شود.
سیمین/ رادیوکوچه
simin@koochehmail.com
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
… الان که بهش فکر میکنم یه بغضی گلومو فشار میده… امروز حالم دست خودم نیست، مرتب یاد پارسال همین روزا میافتم و خاطرات اون مثل یک فیلم جلوی چشمام رژه میره:
روزای قبل انتخابات بود… همهجا پر بود از شعارها و نشانههای تبلیغاتی.
خانمی میگه: «حالا خوبه موسوی خوشتیپ میشه بیرون درش آورد!»
پیر و جوان، زن و مرد، مادر و فرزند همگی با نشانی سبز رنگ کنار خیابان ایستادند، در زنجیرهای انسانی به بلندای بلندترین خیابان پایتخت.
جوانان با شور جوانی و مادران و پدران با چشمانی پر از امید و نگرانی نسبت به آینده …
نوشته بودم :
«انگار انقلاب دیگری است … انقلابی از یک جنس دیگر اما با همون شور و اشتیاق و با همان حضورها. هرچند فکر نکنم این دفعه کسی حاضر باشه جلوی گلوله سینه سپر کنه یا بی محابا بره تو دل دشمن.
این دفعه هم یه جور تخلیه انرژیه اما یک مدل دیگه. حالا به جای موهای بلند و صورتهای باریش و بیریش محجوب و انقلابی، موهای سیخسیخ و گاهی ابروهای ورداشته پسرا رو میبینی، حالا شعارهای دسته جمعی و حلقههای کوچک بزن و برقص این نسل جوانو که همه چیزشون با هم قاطی شده میبینی! نسلی که شاید آزادی و مفهومش رو به این میدونه که بذارن هرمدلی دلش خواست بپوشه یا هرجا دلش خواست برقصه یا اگر هم بیشتر از این از آزادی بدونه حداقل بروز نمیده.
اما تو خیابونا یک کارناوال واقعیه. هرکسی با یک نشانه سبز. انگار دیگه اون حمایته مهم نیست، با هم بودنشونه که براشون. انگار مدتها دنبال یک چیزی بودن که همه دوستش داشته باشن. حالاهمه با هم مهربون شدند و لبخند میزنند حتا به طرفدارهای اندک دیگر کاندیداها هم لبخند میزنند و علامت پیروزی نشون میدن. شو رو حال عجیبی است…
دو شب مونده به انتخابات
هنوز کارناوال شادی برپاست تو خیابونها… با دو شهروند تونسی در مسیری همراه میشم. ماشین متوقف میشه، راه تقریبن از حضور مردم بند اومده، همه دارن شادی میکنن و شعار میدن.
همه بیرونن، پدرا مادرا با جوونا حتا پدربزرگا و مادربزرگا…
اون دوتا همراه تونسی من با هم صحبت میکنند و به شدت میخندند. از اونا میپرسم«جریان چیه؟» میگن «خیلی جالبه. در کشور ما هم انتخاباتی در راهه اما نکته ایناست که این مردم دارن تمام تلاششونو میکنند که رییسجمهوری قبلی بره و ما در کشورمان تمام تلاشمونو میکنیم که او باقی بمونه.»
علتش رو میپرسم، علت ماندگاری او را. میگن که از زمان ریاست او اوضاع مردم خیلی بهتره و همه راضی هستند و اگر او کنار بره همه کارشون به تیمارستان میکشه. و باز میخندند، از ته دل …
شب قبل از انتخابات
بازهم در خیابانیم، بدون تبلیغات، فقط حضور، یک حضور نفسگیر و من در حیرتم که چرا هیچ کس از نیروهای مخالف کاری نمیکنه؟ به طرز عجیبی آرومند…
یه آقایی توی صف ماشینهای در حال حرکت تو خیابون میگه: «حالا روز بعد از انتخابات میبینیمتون وقتی احمدینژاد 13 میلیون رای آورد و موسوی 2 میلیون.»
انگار خبرا زودتر رسیده بود به بعضیا…
واقعن دیدنی است و اگر بخوای عمیقتر فکر کنی ناراحت کننده. این شلوغیها خیلی معنی داره؛ یعنی آدما حسابی به تنگ اومدن. یعنی بار مسوولیت این رییسجمهوری خیلی سنگینه…
روز انتخابات
با دوستان تصمیم داریم بریم یه جایی بیرون شهر
همه سفارش میکنیم که شناسنامهها یادمون نره. با اونایی هم که افتخارشون اینه که تاحالا رای ندادن کلی سرو کله میزنیم و متقاعدوشن میکنیم که این دفعه خیلی رایشون سرنوشتسازه. اونقدر که دچار عذاب وجدان میشن و مصمم به رای دادن..
مستقر که میشیم، میپرسیم اینجا نزدیکترین صندوق کجاست؟ میگن معمولن میارن اینجا، صندوق سیاره. اطمینان نمیکنیم و قبل از اینکه ناهارمونو بخوریم، خودمونو به یک شهر کوچک می رسونیم و توی یک مدرسه به یک حوزه اخذ رای وارد میشیم. برخوردا خیلی هم دوستانه نیست برخلاف دورههای قبلی. باید توی صف بایستیم. بعضی از مسوولان حوزه رای با دیدن صورتهای خندان ما چهرهی جدی و کمی هم تهدیدآمیز به خودشون میگیرن…
مراقبیم چیزی ازقلم نیافته و کسی اشتباهی چیزی ننویسه.
بعد از طی مراحل، جلوی در حوزه با ذوق زدگی یک عکس دسته جمعی میگیریم با کلی ادا و اطوار پیروزمندانه. تا میآییم به عکس دوم برسیم یک سرباز میآد و پشت سرش هم یک ماشین انتظامی از راه میرسه و به ما هشدار میده که اونجارو ترک کنیم. البته ما هم با اون هیاتی که راه انداخته بودیم دلیل خوبی برای یک گزارش ناآرامی بودیم.
تعجب میکنم همیشه از شلوغی پای صندوقا استقبال میشد اما این بار …
به هرحال خوش و خرم بر میگردیم و ناهارمونو با طیب خاطر میخوریم. از شما چه پنهون عصرشم کلی بساط دامبل و دیمبول به مناسبت پیروزی کاندیدامون در انتخابات راه میاندازیم.
کلی خوشحالیم و این لحظهها مونو با فیلم و عکس ثبت میکنیم.
غروب بر میگردیم. بعضیا میگن به موقع به رایدادن نرسیدن. بعضی حوزهها برگه رای کم آوردن و نشده خیلیا رای بدن و …
بعد از چند روز هیجانانگیز، هیجانی شاد و سرخوشانه، امشب با امید به فردا میخوابم.
روز 23 خرداد
ساعت 8 صبحه، هنوز چشممو باز نکردم از خواب میپرسم چه خبر؟ چهره مادر شبیه نمایههای غمگین نمایشی شده. تلویزیون را روشن میکنم که خبر ساعت 8 را بشنوم و میشنوم …
نههههههههههههههههههه
شوکه میشم. باورم نمیشه. مگه میشه؟
حالا میفهمم خونسردی بعضی آدما و گروهها درقبال شادیها و شلوغیهای اخیر چه معنی داشت. به حرف اون آقا که توی ترافیک سرشو از پنجره ماشین کمی بیرون آورد و به ما گفت «فردای انتخابات میبینیمتون» فکر میکنم.
شوکه شدم … انگار هرچی انرژی داشتم از بدنم یه دفعه کشیدن بیرون.
آماده میشم تا برم بیرون. چهرههای مردم باز هم دیدنی است اما اینبار به طرز رقت باری دیدنی است. هرچی امید و آرزو بود از چهرههاشون کوچ کرده. انگار یک دفعه همه این مردم مسخ شدن، همه مات و مبهوتن. فقط به هم نگاه میکنن با یک پرسش بزرگ: «چی شد؟»
از ابتدای خیابان مفتح شمال میدان هفتم تیر به سمت شمال قدم میزنم. در میانه راه چند تا ماشین زره پوش با نیروهای سیاهپوش میبینم. دارن به سمت میدان 7 تیر میرن و احتمالن میدان انقلاب. یکه میخورم و دلم از ترس میلرزه. پیشبینی یک مقابله آن هم به خشنترین شکل ممکن.
و در روزهای بعد … وقتی این بهتزدگی مردم کمکم پرید و جای خودش را به حالتی پرسش گرایانه داد، دیگر آن روبان سبز متصل به کیف دستیام و آن انگشتر سبز مینا نشانهای بود ترسناک که حالا دیگر خشم آشکار بسیاری را بر میانگیخت.
و آن همه بارقههای امید و لبخند جای خود را به چهرههایی مصمم داد که تلاش دارند با مسالمت آمیزانهترین شکل حق خود را طلب کنند اگر کسی حقی برایشان قایل باشد…
و بعدها از خودم شرمنده شدم که فکر کردهبودم اینبار کسی نمیره جلو گلوله … نمی ره تو دل دشمن …
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»