عباس معروفی/ رادیو کوچه
«هوشنگ گلشیری»( 1379- 1316) خالق کتابهای «مثل همیشه»، «شازده احتجاب»، «کریستین و کید»، «نمازخانهی کوچک من»، «برهی گمشدهی راعی»، «سلامان و ابسال»، «معصوم پنجم»، «جبهخانه»، «حدیث ماهیگیر و دیو»، «پنج گنج»، «دوازده رخ»، «در ولایت هوا»، «آینههای دردار»، «دست تاریک دست روشن»، «جن نامه»، «نیمهی تاریک ماه»، «باغ در باغ».
داستان «زندانی باغان» از کتاب «نیمهی تاریک ماه» انتخاب شده و آخرین داستان اوست.گویا گلشیری در روزهای آخر، زندگی خودش و همهی ما را نوشته است.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
سلام، ناصر جان!
نامهات رسید. خوشحالمان کرد. ممنون که یاد ما کردی. ما هم خوبیم، هستیم، اینجاییم. یک جایی است شبیه ماسوله، یا همان باغان خود من؛ اما اینجا خانهها بر بدنهی این شیبی که هست بنا شده، از آن بالا تا آن پایین پایین. بالا، بر قله یا نوک این تپه یا کوهی که ما بر یک یالش خانه داریم، پاره پاره مههای سبک و رونده هست، بعد هم خانههای ماست، سوار بر پشت هم، میان درختهای شاخه در شاخهی بلوط کوهی و یا صخرههای خزهپوش. گاهی هم چند خانه، مثل یک چند ضلعی، گرد بر گرد هم هستند و بعد بازهم خانه هست و درخت و باز خانه تا آن پایین که لابهلای شاخه شاخهی درختها برق سیاه و سنگین آبی هست که از درخشش خودش روشن و تاریک میشود.
همینهاست. جاده البته هیچ جا نیست یا حتا کورهراهی به جایی. انگار بگیر که ما از ازل همینجا بودهایم و تا ابد خواهیم ماند. من هم که میروم تا نمیدانم چی را ببینم یا کی را، گم میشوم. بعد هم هی حیاط این خانه است و بام آن خانه، گاهی هم – گفتم انگار – اتاقکهایی گرد بر گرد کثیرالاضلاع یک حیاط. از توی تاریکی این شب ابدی صدایی میپرسد: شمایید؟
میگویم: بله.
– نکند گم شدهاید؟
سری میبینم پوشیده به عرقچینی سیاه. میگوید: میخواهید راهنماییتان کنم؟
– ممنون، خودم پیدا میکنم. بالاخره هم میرسم. فرزانه را میبینم که بر شیب سبز جلو اتاقکهامان دارد کاری میکند، مثلن فرض کن جارو میکند که میرسم. بعد که توی همان تاریکی و شاید زیر نور کدر ستارهها دور سینی غذامان مینشینیم تا چیزی بخوریم، باز پیدایش میشود. جوانکی است سر به زیر افکنده و خجول که کرک صورتش تازه دمیده. میآید و بیآنکه سلامی بکند چرخی میزند دور ما و زیر و روی هر چیزی را نگاه میکند، حتا خم میشود و استکان را بو میکند، حتا قوری را که کنار اجاق گذاشتهایم. بعد هم میرود. بعد از دل تاریکیهای بالادست خانهی ما یکی دیگر پیدایش میشود. این یکی کامله مردی است عرقچین به سر و جلیقه بر روی پیراهنی رها شده بر شلوار. او هم چرخی میزند. گاهی هم پتویی یا کتی را جابهجا میکند و زیر و پشتشان را نگاه میکند. میگویم: بفرمایید.
– ممنون.
– ماکه چیزی نداریم.
– بله دیدیم، ولی خوب، گفتیم شاید باز شیطان وسوسهتان کند.
بچهها هم هستند. یادت که هست. غزلمان هفت سالش است و باربدمان فقط پنج ساله است. نمیدانم چرا گریه نمیکنند. همینطور نشستهاند توی این تاریکی شبهامان که گاهی از نور ستارههای دور و کدر روشن میشود.
بعد باز یکی دیگر میآید. دارد چرخ میزند. به خاطر بچهها که فقط نگاه میکنند، بلند میشوم، همپایش میروم، میگویم: آخر ماکه میبینید.
– بله.
– پس چرا باز میآیید؟
– آخر، آن پسر جوان است، دست تنگ است. میخواستید یک چیزی توی جیبش بگذارید.
میگویم: چشم، حتمن. چرا قبلا نگفتید؟
و یادم میآید توی جیب شلوارم چند دویستی هست. خوب پنج تاش را که بهش بدهم، دیگر تمام میشود. میروم بالا دست خانه و از حفرهی راه پلههایی گردان با نردههای زنگزده پایین میروم. توی راه پلهها باز هم هستند، تنگ هم و من کورمال و دست به نرده پایین میروم تا میرسم به همان جوان. حالا صورت اسبی لاغرش را دو تیغه کرده است و روی پیراهن راهراهش کت جیر پوشیده است. شلوارش هم لی روشن است. یک جفت کفش کتانی هم به پا دارد. همپا میرویم. من که نمیتوانم ببینم، یکی دو بار هم روی قلوهسنگهای دامنهی تپهای که بر آن شانه به شانه میرویم زمین میخورم، اما باز بلند میشوم وهمپایش میروم. میگویم: چرا از اول نگفتی؟ من که حرفی ندارم.
بازوی مرا میگیرد، میگوید: اینجا همهچیز هست، از نشمه بگیر تا نشئهجات. همه طورش هم هست، تو فقط لب تر کن.
میگویم: من که برای این چیزها نیامدهام پیش تو.
– من را سیاه میکنی؟
– باور کن.
– خودتی. من خواندهام، همهی کارهات را خواندهام. میدانم که هستی، حالا هم هرچه بخواهی هست از بچهپسر بگیر تا بیوه. حتا شوهردارش هم هست. تو که بدت نمیآید؟
بعد هم چیزی مثل یک بستهی کوچک را جایی میان پوست و لباسم جا میدهد، میگوید، نشئهجات است، سناتوریست. بزن روشن بشوی.
چیزی مثل عرق سرد بر تیرهی پشتم میلغزد تا بستهی پیجیده به کاغذش را پیدا میکنم، اما هرچه میکنم که توی جیبش بگذارم، حریفش نمیشوم. میگویم: من جانماز آب نمیکشم، زدهام گاهی، اما حالا دیگر نه. دیدی که. زن و بچه دارم، باید فکر آنها باشم.
– عرق هم اگر بخواهی هست، ویسکی اصل اصل. آبجو هم داریم، آبجو قوطی، دوجین دوجین.
– من باید برگردم، بچههام منتظرند، زنم…
در جیبش را گرفته است و من باز زمین میخورم و زانویم جر میخورد و چیزی مثل رگهای از خون انگشتانم را خیس میکند، اهمیت نمیدهم و همهاش دست میکشم تا بسته را پیدا کنم و او شانهام را گرفته است و میخواهد بلندم کند، میگوید: ولش کن، گم شد که شد. باز هم هست. اصلا میبرمت به یک دکه.
بالاخره پیدایش میکنم و بلند میشوم و میگویم: نه، نه، من نیستم. باید برگردم. بسته را هم یک جاییش فرو میکنم. میگوید خیلی خوب، قبول. توی جیبت نیست؛ اما یادت باشد ما معمولن از این چیزها یک جایی توی خانهی طرف میگذاریم، بعد دیگر با آنهاست که به حساب بیاورندش یا نه.
– آخر چرا، با من چرا؟
– اینها را آنجا بگو.
تند تند میرود. نمیتوانم به او برسم. بعد که پیشانیام به تیزهی سقف ناپیدایی میخورد، میگوید: مواظب پلهها باش!
بوی نم که تمام میشود، میپیچم به یک راهرو دراز و بعد میرسیم به یک اتاق و از آنجا به یک اتاق دیگر و او مدام چیزی میگوید به زمزمه که اینجا دیگر هرچه بخواهند باید بنویسی.
باز هم میگوید از آنها که بالاخره مقر آمدهاند، میگوید: انکار فایدهای ندارد. دیگر خود دانی.
من حرفی نمیزنم که مدام مواظبم سرم به جایی نخورد، یا مبادا دهانهی پلکانی باشد به دوزخی که آن پایینهاست.
بعدش من نشستهام در آخر صفی از آدمهایی از هر نوع. یکی میگوید: سیگار داری؟
یکی به او میدهم. چه پکهایی میزند. باز هم میخواهند که میدهم. کامله مردی عرقچین به سر تا کمر رو به من خم میشود: برای ما مسوولیت دارد. اینها همه قاچاقچی هستند. خودت که میبینی.
آن روبهرو هم، کنار به کنار نشستهاند، جوان و پیر و باهم پچپچ میکنند، گاهی هم که کامله مرد اسمی را صدا میکند، یکیشان بلند میشود تقهای به در کناری میزند و میرود تا کی بیاید و یگوید: دوسال و سه ماه و پنجاه ضربه. یک چوق هم روش.
بعد یکی دیگر میرود. این یکی سه چوق باید بسلفد، فقط هم چهار سال حبسی بهش خورده.
مرد یکپای کنار من چیزی میگوید. میپرسم: چی فرمودید؟
– هیچی، جانم. داشتم با خدای خودم میگفتم: آ خدا، اعدام نه.
– چرا اعدام؟
– ما سه کیلوییم، پیش بچه بگذاری قهر میکند.
بازهم هست. بعد یکی میآید و بازوی مرا میگیرد: شما تشریف بیاورید. میروم از دری گردان و شیشهای که رو به راه پلهای است و پاگرد. باز تا بالاخره برسیم به راهرویی خالی و اتاقی لخت و باز و دری نیمهباز که به اتاقی دیگر میرسد و به یک صندلی که جلوی میزی است بزرگ و فلزی که آنطرفش یکی دیگر نشسته است. دست هم دراز میکند و چراغی را روشن میکند، میگوید: خوب، بنویس، همه را بنویس.
یک بسته کاغذ را جلو من میگذارد و خودکاری را به دستم میدهد. نمیتوانم ببینم که جلوی «س» چه نوشته است. چراغ چشمم را میزند.
نگاهش میکنم. این یکی انگار کامله مردی است با کت راهراه. میگوید: چرا معطلی؟
– نمیتوانم بخوانم. عینکم نیست.
– هرجا هر فسق و فجوری که کردهای، همه را بنویس با شرح جزییات.
– چه فسق و فجوری؟
– فکر کن، یادت میآید.
نوک قلم را جایی جلوی «ج» میگذارم. باز نگاهش میکنم. کنار دستش، پشت پایهی چراغ، کتابهایی هم هست چیده بر هم. یکی را برمیدارد: میخواهی یادت بیاورم؟
ورق میزند، میگوید: ما میدانیم، این آخر مثلن دروغ نوشتهای. نمیشود آنقدر مسکرات کوفت کرده باشند، سالهای سال هم عاشق و معشوق باشند، بعد مثل دو تارک دنیا کنار هم دراز بکشند و بگویند: «شب بخیر». خوب، از همین یکی شروع کن، راستش را هم بنویس.
میگویم: ابراهیم نمیتواند، حتا اگر دست دراز کند، دیگر میماند، برای همیشه آنجا میماند، برنمیگردد.
– ابراهیم را فراموش کن. خودت چی؟ دقیقن بنویس چی شد.
– من که ابراهیم نیستم. ابراهیم هستش و حاضر نیست با آن به قول شما فسق و فجور همه چیز را خراب کند.
– پس قبول داری که فسق و فجور چندان هم خوب نیست؟
– تا کجا باشد و کی.
میگوید: آنجا چی که توی مهتابی نشستهای، هر شب هم مینشینی و نرم نرم عرقت را مزه مزه میکنی؟
– آن که داستان است، یکی دیگر است، راعی است.
– اگر خودت نکرده باشی که نمیتوانی بنویسیش.
– داستان است، تازه مال بیست و چند سال پیش است.
– آن پیرمرد چلاق چی که میخواهد برقصد، اول هم هی زنگ میزند تا جوانها را وادار کند بروند توی میدان ونک برقصند؟
بازهم میگوید، از یک جای دور میگوید که آب هست و جابهجا درختهای خشک مه گرفته. میگوید آدمها را چرا وسوسه میکنید تا بروند به یک جای دیگر؟
باز کتابی بر میدارد، ورق میزند: بازهم هست، هی هم رنگ. رنگ چشم، سایهی مژگانها. شماها همه مایهی شر و فسادید. خود من دیشب میان دو نماز وقتی یادم آمد، دیگر نتوانستم با حضور قلب نمازم را بخوانم.
– خوب، هست، توی زندگی هم هست.
– دیدی؟ پس هست، خودت اعتراف میکنی که هست، که همین کارها را کردهای.
یک کتاب دیگر برمیدارد، ورق میزند، بعد یکی دیگر را. میگوید: بفرما، اینجا همهی شهر را راه انداختهای که بروند، آنهم چراغ به دست، دنبال شیشههای مشروب بگردند. اینجا هم – یادت که هست – این نقاش هر روز راه میافتد و زنهای مردم را دید میزند و هر دفعه یک جاییشان را میکشد. بعد هم میرود به یک ده دور تا با معشوق جوانیش بخوابد.
– اینها همه داستان است، گاهی باور کنید بعضیها را خواب دیدهام، مثل همین که همین حالا…
داد میزند: آنجا چی؟ کجا بود؟
کتابها را میریزد، و این یکی و بعد آن یکی راورق میزند.
با دو چشم خوابزدهی پرخون نگاهم میکند: هست، یادم است: در را که باز میکند، میبیندش که روپوش و روسری به دست ایستاده با آن پیراهن سفید آستین کوتاه ساتن. بعد که زنک میآید تو، بر لبهی تخت مینشاندش و کنارش مینشیند. یادت که آمد؟ مینشیند کنارش و هی با دکمهی پیراهنش بازی میکند. باز میکند و میبندد و هی در و بیدر حرف میزند که نگران نباشد، که درست میشود.
– کجا؟ من که چنین صحنهای ندارم.
بلند میشود: که یادت نیست؟ من یادت میآورم. بعد، بعدش زن بیچاره یکدفعه میبیند با بالا تنهی لخت جلوی یک لندهوری مثل تو نشسته، میزند زیر گریه.
– عرض کردم من این را ننوشتهام.
– مینویسی، یک روز بالاخره مینویسیش.
تا جلو کرکرهی بستهی پنجره میرود و برمیگردد، میگوید: همهاش همین چیزهاست، یا کابل هست و صدای جیغ و یا همین زنی است که به خاطر شفاعت شوهرش آمده آن هم با آن پیراهن ساتن براقش و آن موهای سیاه. بعد هم گریه میکند، حتا وقتی بالاخره پیراهنش را هم میپوشد که برود. شیطاناید شماها، همهی اینها که مینویسید وسوسهی شیطانی است، انگار که خدا نیست، انگار که هیچ وقت هیچ آدمی روی این زمین نیست که رو به قبله بنشیند و هی بگوید، تا صبح سیاه سحر بگوید: «العفو، خدایا العفو.» آخر، من از تو میپرسم اینها چه نوشتن دارد؟ چرا باید همهاش از این چیزها نوشت؟
میگویم: حالا من چه بنویسم؟
– هرچه بوده، اما راستش را بنویس، همهی کارهایی را که کردهای یا نوشتهای. مینویسم، همین صحنه را و بعد نمیدانم کدام را. هی کاغذ سیاه میکنم و بالاخره میگذارم جلوش. نگاه نمیکند. باز مینویسد «س» و چیزی مینویسد و من هم مینویسم مثل حالا که برای تو مینویسم. مینویسم که بدانی و اگر بخواهی بیایی. جای بدی نیست، جا برای تو هم هست. اصلن میدانی، با زن و بچههات بیا.
پایان
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
نیما
غم ناک و عالی.
ممنون
xxx
و دوزخی که آن پایین هاست..
روحش شاد.
یاور
این داستان به شکل نامه و خطاب به «ناصر» نوشته شده است.
نمی دانم این ناصر همان «ناصر زراعتی» از دوستان و همراهان هوشنگ گلشیری است یا نه، ولی داستان «زندان باعان» از هوشنگ گلشیری با صدای ناصر زراعتی را هم می شود در این آدرس شنید.
http://parand.se/seda/ketab-golshiri.htm
. . .