Saturday, 18 July 2015
01 April 2023
داستان‌های سبز ماندگار- «آخرین اثر منتشر‌نشده‌ی عباس معروفی»

«تلخ و شیرین»

2010 June 08

عباس معروفی / رادیو کوچه

«عباس معروفی» در ۲۷ اردیبهشت  سال ۱۳۳۶ در تهران متولد شد. او  نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس، ناشر و روزنامه‌نگار معاصر ایرانی مقیم آلمان است. نخستین مجموعه داستان او با نام «روبه روی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. او در دهه شصت با چاپ رمان «سمفونی مردگان» در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید. در حال حاضر در آلمان زندگی میکند و مدیریت انتشارات «گردون»  در برلین را برعهده دارد.

آخرین اثر منتشر شده از عباس معروفی «تلخ و شیرین» نام دارد که این اثر را در رادیو کوچه برای شنوندگان رادیو کوچه رونمایی می‌کند.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

 

فایل را از این جا دانلود کنید

برای پیمان هوشمندزاده

مه همیشه یکی از عناصر زیبایی بود که طبیعت او را رام و آرام می‌کرد. همین که جایی مه‌آلود می‌شد، او لبخند می‌زد، سیگاری به لب می‌گذاشت و بی‌آن‌که روشنش کند دلش می‌خواست همان‌جور به سیگار خاموش پک بزند، و خیال کند همه‌ی آن مه را خودش فوت کرده‌، و همه‌ی آن کش و قوس نرم نفس اوست که دنیا را زیبا کرده است.

مه آن شب آستارا ولی روزگارش را سیاه کرده بود. راهش را، راه نفسش را می‌بست و او از غلظت آن مه پربار که جایی می‌جوشید و انبوه انبوه به هم می‌پیوست به ستوه آمده بود. انگار کسی سیگار خاموشش را به لب گذاشته بود و نفس تیره‌اش را فوت می‌کرد تا او نتواند جان سالم به در برد. مثل این‌که شب تار به چاهی تاریک افتاده، نه راه پس دارد و نه راه پیش.

آن‌جا در تنهایی و هراس فرار احساس کرد. هر کدام از آدم‌ها ادامه‌ی سرنوشت دیگرانند، و بی‌آن‌که خود بخواهند جایی در پیله‌ی کرمی تنیده می‌شوند. یا بدتر تاوان خون و اجسادی خاک‌شده را می‌پردازند که در رگ‌های درخت‌ها چرخیده میوه شده‌، و همه خورده‌اند، وگرنه این‌همه سال تلخی و قهر و تاریکی حق کی بود؟ گاهی فکر می‌کرد هر آدمی ادامه‌ی خاطره‌ی ناتمام دیگران است که هیچ اختیاری در خواستن و توانستن ندارد.

و حالا از مه بدش می‌آمد، از سیگار بدش می‌آمد، از آن کسی که ماه‌ها پیش دوربین سونی‌اش را شکسته بود بدش می‌آمد، از آن عده‌ای که با باتوم دو جای سرش را شکافتند و دوربین کانن هزارش را بردند نفرت داشت، از صدای رادیو بیزار بود، از اخبار بدش می‌آمد، از وطن، پرچم، مرز، گربه، دیوار، بر پدرش لعنت، از روبه‌رویی‌ها که مدام زاغش را چوب می‌زدند هراس داشت، از مادر دلشوره‌ای اش گریخته بود، می‌رفت که جایی خودش را سربه‌نیست کند.

از این واسطه به آن دلال، سه دست چرخیده بود تا در آستارا کلاه کشی به سر، وارد قهوه‌خانه‌ی سبزمیدان شود و به محض ورود برود جایی برای خودش پیدا کند و سفارش چای بدهد. آن‌وقت، درست در لحظه‌ای که قهوه‌چی چای جلوش می‌گذاشت، کلاه کشی از سر بردارد و ازش بپرسد: «نیمرو هم داری؟»

قهوه‌چی دستش را گذاشت به کمرش: «آو. نیمرو نداریم؟» و بعد غرغرکنان رفت طرف پیشخانش: «نیمرو چی هست آقاجان نداشته باشیم؟»

بابک خندید: «خب، پس دو تا برام درست کن.»

«از تهران می‌آیی؟»

دور و برش را پایید و سر تکان داد. و تازه متوجه حضور چند نفری شد که هرکسی به خودش مشغول بود. وقتی وارد شد حواسش بود که همگی برگشتند لحظاتی طولانی تازه‌وارد را برانداز کردند، تا بنشیند و فکر کند که چه کارهایی باید انجام دهد، بعد نم‌نمک از نگاه‌شان افتاد.

آن‌وقت کوله‌پشتی‌اش را روی پاهاش گذاشت، زیپش را باز کرد، و هرچه لای حوله و دو سه تکه لباس و خرت و پرت‌هاش گشت نفهمید برای چی آن را باز کرده ‌است. زیپ را بست و کوله را کنار پاش گذاشت. در همان لحظه آن مرد آمد کنارش نشست. همان که باید می‌آمد. همان که اگر نمی‌آمد معلوم نبود چه بلایی سر بابک می‌آمد. گفت: «آقا بابک؟‌«

سر تکان داد و نفس حبس‌شده‌اش را بیرون ریخت. چشم‌هاش از خوشحالی برق زد. بعد آدم‌های قهوه‌خانه را از نظر گذراند. انگار تازه آن‌ها را دیده است، سعی کرد چهره‌ها را خوب به ذهن بسپارد، همان‌جور که اگر دوربین داشت حتمن یکی یک پرتره‌ی قاب‌عکسی ازشان می‌انداخت، و این‌جوری بود که آمار همه را داشت، اما وقتی دوربینش باهاش نبود حس می‌کرد لخت و ناغافل تابلو شده، آمارش را گرفته‌اند، باید تیز و بز دودره‌شان کند.

دوباره برگشت طرف موسرخه‌ای که آن‌طرف یخچال میخ خیابان شده بود، و با تردید به قاچاقچی‌اش نگاه کرد.

«نترس. آشناست.»

احساس کرد گرمای ملایمی بغلش کرده. استکان چایش را به طرف مرد پیش برد: «چای؟»

قهوه‌چی تمامن گوش و حواس بود. گفت: «الان براش می‌ریزم.» و موقعی که چای را روی میز می‌گذاشت با دست به بابک اشاره کرد و از مرد پرسید: «خودش است؟»

مرد سر تکان داد و به بابک گفت: «من مسوول شما هستم.»

قهوه‌چی گفت: «پس چرا این‌جا نشسته‌اید؟» و هر دو استکان چای را از روی میز برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروند. و آن‌ها تند به دنبالش چپیدند توی پستو.

چه‌قدر در پستوی قهوه‌خانه چای نوشیدن کیف می‌داد. چه مزه‌ای داشت نیمروی قهوه‌خانه. چه‌قدر جای امن خوب بود؛ غذا خوردن، کمی خوابیدن، و زمان را تا تاریک شدن هوا بدرقه کردن. چه‌قدر امنیت آدم را گرم می‌کرد. لم دادن روی تخت چوبی، و بخشیدن آخرین نگاه‌ها به در و دیوار جایی که روزگاری وطن بوده چه چنگی به دل آدم می‌زد.

مرد گاه و بیگاه بین حرف‌ها و سکوت لحظاتی خیره‌اش می‌شد: «آقا بابک! توی فکری؟»

«خوب خوبم.»

پدرش یک دفترچه جلد چرمی سیاه داشت که در صفحه‌ی اولش با خط نستعلیق نوشته بود «تلخ و شیرین.» و آن دفترچه‌ی پر از داستان و حکایت و قطعه‌ی ادبی وصله‌ی جان پدر بود. بارها دسته کلیدش را گم کرد ولی آن دفترچه هرگز گم نشد. یک‌بار شناسنامه‌اش را در محضری جا گذاشت، اما هیچ‌وقت نشد که آن دفترچه از جیب بغلش دور شود.  همین که از ورقه صحیح کردن و کارهای دیگرش فارغ می‌شد می‌رفت سراغ آن دفتر، و چیزی به آن می‌افزود؛ می‌رفت توی اتاقش و ساعت‌ها می‌افتاد به جان نوشتن؛ داستان‌های بی سرانجام، حکایت‌های پر از تمثیل اخلاقی، قطعه‌های رمانتیک ادبی که شباهت زیادی به نوشته‌های  تاگور داشت، و همین‌جور چیزها. یک‌بار می‌نوشت و  بارها و بارها برای افراد خانواده می‌خواند، هرجا گیرشان می‌آورد دفتر را از جیب بغل بیرون می‌کشید و شروع می‌کرد. جوری که بچه‌هاش تقریبن نوشته‌هاش را از بر بودند.

همیشه می‌گفت: «تلخ و شیرین من…»

و بابک ادامه می‌داد: «با تلخ و شیرین جمال‌زاده خیلی فرق دارد. بعله.»

می‌گفت: «خاطراتی از روزهای انقلاب نوشته‌ام که…»

در ادامه‌اش بهاره با صدای بلند و لحنی آرام می‌گفت: «صد بار برای ما خوانده‌ای.»

تا می‌گفت: «معلمی نگذاشت…»، بابک جمله‌اش را می‌برید: «که نویسنده‌ی بزرگی بشوی.» و عاشق یکی از شعرهای پدر بود که زمان دانشجویی هر وقت می‌خواست زانوهای دختری را سست کند از بر براش می‌خواند و دیگر باورش شده بود که خودش آن شعر را سروده‌ است. اما پدر این را می‌دانست و چند باری پیش آمده بود که وقتی بابک داشت شعر را تلفنی برای کسی می‌خواند، گوش ایستاده بود و با سر تکان دادن گذشته بود.

بابک از بچگی شعر دوست داشت اما خودش فهمیده بود که استعدادش را ندارد. و از همان سال‌های دبستان دوربین لوبیتل 2 پدر را صاحب شده بود، همان‌جور که بهاره شمش سوییسی مادر را به گردن انداخته، و رفته رفته صاحبش شده بود، مثل همه‌ی بچه‌ها که چیزهای دل‌خواه‌شان را جوری صاحب می‌شوند که انگار از اول مال خودشان بوده، بابک هم هروقت دنبال دوربین می‌گشت می‌گفت: «کی این دوربین مرا برداشته؟» و هرچه پول داشت فیلم می‌خرید و زرت و زرت عکس می‌انداخت؛ از گربه‌ی مرده، دوچرخه‌ی پنچر، اسبی که توی کانال آب فقط پوزه‌اش پیداست، هزاران ماهی قرمز عید، دختری که معصومانه به ستونی تکیه داده، شیرجه‌ی زیبای دروازه‌بان تیم مدرسه، و هرچه می‌خواست از دریچه‌ی دوربینش می‌یافت. دنیا از دریچه‌ی دوربین براش تعریف می‌شد، حتا داستان‌هاش. و همین‌جورها بود که عکاس شد، و همه به اسم عکاس می‌شناختندش.

عکاس دوربین شکسته.

مرد گاه و بیگاه بین حرف‌ها و سکوت لحظاتی خیره‌اش می‌شد: «آقا بابک! بی‌قراری؟»

دل توی دلش نبود. آیا این آخرین باری است که از جغرافیای جایی که در آن زاده شده به سوی جهان ناشناخته پرتاب می‌شود؟ آخرین دفعه است که اخبار رادیو را به زبان مادری می‌شنود؟ از وطن می‌گریزد یا از انقلاب؟ اصلان چی شد؟ و همین؟ آیا بار دیگر آن رادیو قدیمی صدفی رنگ را بر طاقچه‌ی بالای آن پستو خواهد دید؟ یادش باشد وقتی برگشت بیاید این‌جا یک دوره عکاسی کند، از اشیای ملافه شده، رادیو ملافه شده با گلدوزی نخ دمسه، حافظ یا قرآن ملافه شده، قاب عکسی که پرده‌ای روی آن آویخته‌اند، ضبط صوتی که براش قاب دوخته‌اند، این‌جا همه چیز قاب دارد، همه چیز نقاب دارد، یادش باشد وقتی برگشت همین موضوع را عکاسی کند و نمایشگاهی بگذارد. اصلن بدنیست اگر اوضاع برگشت با زنش بیاید این‌جا همه‌ی طول مسیر را بهش نشان دهد، تا آن موقع حتمن بچه هم به دنیا آمده، سه تایی بیایند و…  داری می‌روی کجا؟ مهم نیست، مهم این است که این‌جا نباشی، آن هم بی دوربین، انگار بی آن‌که فرمان ماشین دستت باشد رانندگی کنی.

هردو دستش را تند و پیاپی به بازوهاش مالید و خودش را بغل کرد. مومورش شده بود، گم کرده داشت. مرد گفته بود هوا که تاریک شد می‌توانیم برویم تا از آب ردت کنم. و او نمی‌دانست زمان تندتر بگذرد بهتر است یا کندتر؟ بین تندی و کندی زمان معلق بود؛ در دفترچه‌ی پدرش، در خاطره‌ی کسی، در آخرین نگاه همسرش، و یا در سرنوشت ناتمام یک ژنرال.

پدر در آن دفترچه‌ی جلد چرمی داستان ژنرالی را نوشته بود که درست چند روز پس از انقلاب در اتاقی مهجور لحظه‌های تنهایی آخرش را طی می‌کند. کسی هر روز بهش سر می‌زند و چیزی براش می‌آورد که از تشنگی و گشنگی نمیرد، و ژنرال در آن اتاق دنگال بیرون از شهر در انتهای باغی متروک فقط یک رادیو ترانزیستوری دارد. هر وقت رادیو اخبار پخش می‌کند، او دفترچه‌ی تلفنش را می‌گشاید، گوش می‌خواباند، عینکش را به چشم می‌گذارد، و وقتی اسم اعدام‌شدگان را  در اخبار اعلام می‌کنند، او دفترچه‌ی تلفنش را ورق می‌زند، و روی آن اسم خط می‌کشد.

پدر داستان آن ژنرال را ناتمام رها کرده بود و نتوانسته بود پایانی براش بسازد. قطعن اگر نویسنده بود می‌دانست چه جوری با تخیل و تداعی و واقعیت سرنوشت ژنرال را رقم بزند، و همین‌طور نصفه نیمه رهاش نمی‌کرد. این که چه بلایی سر آن ژنرال آمده، شاید حالا دیگر مهم نباشد، سی سالی از آن زمان گذشته، آن زمان او دو سالش بوده، بعد جنگ شده، و بعد هم تا چشم باز کرده داشته کتک می‌خورده، و بعد هم در اتاقی مهجور انتظار لحظه‌های تنهایی‌اش را می‌کشیده.

آن داستان ناتمام مثل یک چراغ همیشه در ذهن بابک روشن و خاموش می‌شد، اما هیچ‌وقت پیش نیامده بود از پدرش بپرسد که آیا آن ژنرال را می‌شناخته یا با تخیلش آن داستان نیمه‌کاره را نوشته، علاوه بر این‌ها او از ترس و نکبت ژنرال هیچ اطلاعی نداشت، اما تمام طول راه توی اتوبوس برای این‌که از خیال مادر دل‌شوره‌ای و آخرین نگاه همسر حامله‌اش خلاص شود خودش را با موبایل سرگرم کرده بود.  به این فکر می‌کرد که یک جوری به شماره تلفن‌های موبایلش سامان بدهد، و شماره تلفن همین رفیق تازه‌اش را وارد کند. رفیقی که خودش را به آب و آتش زد تا او بتواند از راهی مطمئن فرار کند.

و به این فکر می‌کرد که اگر بخواهد یک شماره به حافظه‌ی موبایلش اضافه کند ناچار است یکی از قبلی‌ها حذف کند. مانده بود چه کسی را حذف کند؟ از بین دوستان روی کدامش خط بکشد؟ و باز یاد ژنرال افتاد. بعد به این نتیجه رسید آن‌هایی را که در همین روزهای بعد از انتخابات ناچار به ترک وطن شده‌اند حذف ‌کند. خواه ناخواه دیگر شمارهشان به درد نمی‌خورد.

و شروع کرد به دسته‌بندی دوستانی که مانده‌اند، و دوستانی که رفته‌اند. اتوبوس در جاده‌های پیچاپیچ جاده‌ی چالوس برای خودش می‌رفت و او مشغول دسته‌بندی دوستانش بود.

عجب. یعنی از بین صد نفری که با او ارتباط کاری و دوستی دارند؛ عکاس‌ها، روزنامه‌نگارها، و نویسنده‌ها، پنجاه و هشت نفرشان در همین مدت کوتاه از ایران گریخته‌اند؟ پس چرا تاکنون به صرافتش نیفتاده بود؟

احساس کرد ژنرالی است که یکی یکی روی شماره‌ها و نام‌ها خط می‌کشد. آن یکی خط می‌کشید و او پاک می‌کرد. عجب. تکنیک‌ها عوض شده‌اند، رسانه‌ها دیجیتالی شده، ولی هرج و مرج امروز فرقی با هرج و مرج دوران پس از انقلاب ندارد. عده‌ای می‌خواهند تسویه کنند، و عده‌ای باید تسویه شوند، قیمت‌ها و روش‌ها اهمیتی ندارد، آدم‌ها مهم نیستند، فقط این مهم است که تر و خشک با هم بسوزند؛ تسویه‌ی خونین، و انگار جز این راه دیگری وجود ندارد، جز این‌که بعد از آتش‌سوزی‌ها دود و تاریکی به‌جا می‌ماند.

جنگل تاریک بود. از جایی صدای سگ می‌آمد. کسی یا کسانی می‌خواستند میخ‌شان را بکوبند و صدای چکش در کله‌ی او می‌گفت: دنگ دنگ دنگ، و او می‌دوید.

مرد ازش پرسیده بود: «شنا بلدی؟»

بلد بود. در کودکی از پدرش یاد گرفته بود. انگار پدرش به او شنا یاد داده بود که بعدها سرنوشتش را درست پی بگیرد، و آن شب به قاچاقچی‌اش نگوید نه، بگوید آره، بلدم. تا یک قدم دیگر مسیر را به‌خوبی طی کند.

گفته بود اگر تو را بر ترک موتورم ببینند بو می‌برند و ردمان را می‌گیرند. برای همین خودش با موتور می‌رود. و با دست حاشیه‌ی رود ارس را به بابک نشان داده بود: «این راه جنگلی را بگیر و از کنار آب همینجور بیا. آن‌جا مرا می‌بینی.»

«توی این مه. چراغ‌قوه نداری؟»

چراغ‌قوه اما راهی نمی‌گشود، مه غلیظ بود، و او می‌دوید. آن‌قدر در آن کوره راه دوید که هیاهوی شهر پشت سرش جاماند، و او در صدای رود پنهان شد. قاچاقچی‌اش گفته بود که راه پیچ در پیچ است ولی بی‌خطر. «اگر یک‌نفس بیایی مرا می‌بینی آن جا.»

آن‌جا دیدش. از صدای موتورش او را شناخت. چراغ روشن ایستاده بود: «دیر کردی خیلی.»

بابک نفس نفس می‌زد. تمام راه را دویده بود. به یاد می‌آورد که راه تاریک زیاد رفته، اما در آن مه سنگین حتا یک‌قدمی خودش را نمی‌دید. فقط می‌دوید و می‌دوید. چند باری سرش به شاخه‌ی درخت خورد، و یک بار با سر رفت توی تنه‌ی درختی خوابیده، نمی‌دانست کجا و کی زخمش سر باز کرده، درست جایی که پوست سرش با باتوم شکافته بود خون گرم از شقیقه‌ی سمت راستش لغزیده و روی صورتش سرازیر شده بود. و او می‌دوید.

قاچاقچی نور چراغ قوه را به صورتش تاباند: «زخمی شده‌ای؟»

«چیزی نیست.»

«خون می‌ریزد، چیزی نیست؟» و نگران‌تر به طرفش رفت. به چشم‌هاش نگاه کرد، و با نور چراغ‌قوه شیار خون را تا دم بخیه‌ها پی گرفت. بابک آرام نگاهش می‌کرد و نمی‌توانست بهش بگوید که همراه مردم دنبال رآی گمشده‌اش راه افتاده و همگی شعار می‌داده‌اند «رای من کجاست؟»، نمی‌توانست بگوید یک عده آدم وحشی با باتوم افتاده‌اند به جان مردم و یکی دو تا باتوم هم در جمجمه‌ی او فرود آمده، نمی‌توانست بگوید که هیچ درمانگاهی امن نبوده، و او آن روز تا شب روی دست پدرش مانده بوده، و پدرش نمی‌دانسته با سر شکافته‌ی او چه کند. هر جا ‌رفته‌اند در قرق بسیجی‌ها بوده و یک عده لات و چاقوکش جلو بیمارستان‌ها پلاس بوده‌اند. نمی‌توانست بگوید که آن‌ها بو می‌کشیده‌اند تا یک زخمی پیدا کنند و با خودشان ببرند. نمی‌توانست بگوید خبر پیچیده بوده بابت هر زخمی چهارصد هزار تومان می‌گیرند، و زخمی‌ها در شهر آواره شده بوده‌اند. نمی‌توانست بگوید در مطب یک دندانپزشک سرش را بخیه زده‌اند و زده‌اند به چاک. نمی‌توانست بگوید دوربین کانن هزارش را ازش گرفته‌اند و ملاخور کرده‌اند.

فقط گفت: «چیزی نیست.» و صورتش را با کف دست پاک کرد، دستش را به شلوارش مالید، باز گفت: «چیزی نیست.» و توی دلش گریه کرد. دلش نمی‌خواست آن مرد به یک بهانه‌ای بگوید امشب بمان زخمت را ببیندیم فردا برو، دلش نمی‌خواست آن مرد بترسد و پا پس بکشد، یا بهانه بگیرد، عقب بیندازد، یا چیزی بشود که او نتواند از ایران فرار کند. فقط دلش می‌خواست از این مملکت برود، گم شود.

گفت: «چیزی نیست؟ دارد خون می‌آید.»

«خب بیاید. مهم نیست. پاکش می‌کنم.»

«آخر باید بزنی به آب. با این زخم سر واز کرده چه جوری…؟»

«چسب می‌زنم. چسب زخم نداری؟»

«نه. چسبم کجا بود این وقت شب؟»

ولش کن آقای عزیز، ولش کن، بگذار خون بیاید. من اگر جایی آفتابی شوم با این بخیه و این زخم سر بازکرده گاو پیشانی سفیدم، گیر می‌افتم. چه‌طور نفهمیده‌ای که چه بلایی سرم آمده؟ ریخته‌اند کامپیوترم را برده‌اند، آن‌همه عکس و نوشته و نامه و داستان و گزارش و ای‌میل همه افتاده دست‌شان، چرا می‌خواهی به‌خاطر یک زخم با زندگی من بازی کنی؟ بگذار بروم.

چیزی نگفت و همین‌جور خیره نگاهش ‌کرد. و مه در نور موتور سیکلت کش می‌آمد و بال می‌گرفت روی شاخه‌های درخت تاب می‌خورد، و او حالا از مه بدش می‌آمد، از سیگار بدش می‌آمد، از وطن بدش می‌آمد، از دیوار، گربه، صدا، رادیو، اخبار، دروغ. به مادرش دروغ گفته بود، به پدرش دروغ گفته بود، و سر هر کدام‌شان را به یک طاقی کوبیده بود، اما به زنش راست گفته بود که اگر بچه‌ای توی شکمش نبود او را با خودش می‌کشید.

«کجا؟»

«هرجا که اینجا نیست.»

جای زخم درد داشت، ولی تمام تنش داغ بود، صورتش تب داشت، و گوش‌هاش سرخ شده بود. گفت: «حالا چکار کنیم؟»

قاچاقچی دل‌سوزانه نگاهش کرد: «هیچی. همین‌جا باش. همین‌جا. من بروم چسبی چیزی برات بیاورم.»

بابک دستش را انداخت توی بازوی مرد: «جان بچه‌ات ولش کن، بگذار من بروم. این هم بقیه‌ی پولت.» و دست کرد توی جیبش.

مرد به او آویخت، و دستش را همان جا نگه داشت: «پول؟ آخر چه طوری بگذارم بزنی به آب؟»

«فکر آنش را نکن. من آن‌طرف که رسیدم فکری به حال زخمم می‌کنم.»

«کجا این بلا سرت آمده؟ چرا صبح توی قهوه‌خانه نگفتی؟» و به جست پرید ترک موتورش، جک را خواباند و سروته کرد: «تا یک سیگار بکشی برگشته‌ام.»

راست می‌گفت، تا یک سیگار بکشد برگشته بود، ولی چه‌قدر آن سیگار طولانی بود. تمام نمی‌شد، کش می‌آمد، و با هر پک انگار درازتر می‌شد. جایی آن نزدیک‌ها سگی پارس می‌کرد، صدای پا هم می‌آمد، مثل این‌که کسی کفش ورنی پوشیده در تالاری سنگ‌فرش به سوی او می‌آمد، برمی‌گشت به سوی صدا، صدا پشت سرش ادامه می‌یافت، و صدای رود صداهای دیگر را می‌شست.

قاچاقچی موتورش را خاموش کرد و او را روی تخته سنگی نشاند. نور چراغ موتور در مه خفه شده بود، و بابک خفه شده بود که آن مرد زودتر زخم را ببندد تا او بزند به آب و گم شود.

مرد چیزی روی بخیه و زخم مالید و باند سفید را دور سرش چرخاند. چند دور چرخاند و چسب زد: «آخوند شدی حسابی.»

آخوند؟ نه. ته‌مانده‌ی ژنرالی بود که دیگر هیچ چیز جز فرار براش مهم نیست. دست به جیب برد و پول را به دست مرد داد، بعد آن لباس پلاستیکی سرتاسری آبی رنگ را پوشید، و قاچاقچی‌اش را بغل زد، انگار همه‌ی وطنش بود، انگار تمام گذشته‌اش در آن آدم لاغر مهربان خلاصه می‌شد، در چشم‌های درشتش، در موهای فرفری‌اش، و آن صدای مهربانش که می‌گفت: «عینکت رو بگذار توی جیبت.»

«بی عینک کورم، چیزی نمی‌بینم.»

«باشد، ولی حرف مرا گوش کن.»

«نه. بی عینک هیچم.» و دسته‌اش را روی گوش‌هاش محکم کرد. کلاه آن لباس آبی‌رنگ را به سرش کشید و زد به آب. جایی به آب زد که قاچاقچی‌اش با دست نشان داده بود.

صدای تک تیر روی ارس گم شد. و بعد باز سکوت بود و صدای رود. گل و لجن پاشیده بود توی صورتش، و دیگر چیزی نمی‌دید، شیشه‌های عینکش لجن‌مال شده بود و پاک نمی‌شد. گلی چسنده و لجوج راه نگاهش را بسته بود. در تاریکی بال می‌زد، و یک آن خیال کرد پرنده‌ای سبک‌بال و آزاد است که در تاریکی شب در مهی غلیظ به سوی جایی ناشناخته می‌رود. صدای یک تیر دیگر روی آب محو شد، و او یاد کتابی از رومن گاری افتاد: پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند.

پایان

ژانویه 2010 برلین

«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»

|

TAGS: , , , , , 

۲ Comments


  1. xxx
    1

    خیلی زیبا . ممنون