مطلبهایی که در این بخش تارنمای رادیو کوچه منتشر میشود یا بر اساس تقاضای مدیر وبلاگ و یا انتخاب دبیر روز است و نگاهی بیطرفانه در آن حاکم است که میتواند از هر گروه یا دسته و یا مرامی باشد. این رادیو باز نشر وبلاگستان را فرصتی برای نقد و بررسی آن میداند. این بخش با هدف ایجاد فرصت نقد و بررسی در فضای رسانهای وب منتشر میشود و بیشک نظر نویسندگان آن است و نه رادیو کوچه. کوچه خود را موظف به انتشار عمده نظرهایی میداند که در وبلاگستان منتشر میشود و از آن مطلع میشود.
پس از مدتها، امروز به یاد حماسه ی 25 خرداد، مچ بند سبزم را به دستم بستم و در همان مسیری که پارسال هم راه با مادرم در سیل آرام و ساکت و سبز خیابان آزادی جاری شده بودیم و در همان ساعتی که پارسال به راهپیمایی رفته بودیم راه رفتم. مشاهداتم اینهاست، پار سال و امسال.
تقاطع بزرگ راه یادگار امام و خیابان آزادی، کارخانهی زمزم، تقاطع خیابانهای جیحون و آزادی:
1388: کار گران کارخانه ی زمزم دست از کار کشیدهاند و جمعیت را با شگفتی و شعف مینگرند. چندتایشان دو انگشت شان را V شکل بالا گرفتهاند. پلیسهای معمولی، با فاصله از هم در حاشیهی خیابان ایستادهاند و مردم به آنها خسته نباشید میگویند. از ساختمانها مردم فیلم و عکس میگیرند و با شادی نگاهمان میکنند و V نشان میدهند. وقتی از زیر گذر یاد گار امام رد میشویم مردم آن بالا فیلم میگیرند و با خوشحالی به هم نگاه میکنند. چند موتور سوار لباس شخصی برای تحریک جمعیت به شعار دادن، ما را هو میکنند و ما یک دیگر را به سکوت و آرامش دعوت میکنیم. دماغشان میسوزد.
1389: جلوی کارخانه -که ماشین آلاتش را تعویض کردهاند و دیگر اثری از کارگران پای دستگاهها نیست- یک گردان لباس شخصی-با جلیقه یا شلوار پلنگی- نشستهاند و کمی آن طرفتر پلیسهای یگان ویژه حاضراند. اینجا به جای سر باز صفرهای نیروی انتظامی، سرباز های سپاه با لباسهای خاکیشان حاضراند. همگی باتوم -یک سری چوبی، یک سری پلاستیکی- دارند و دو نفر اسلحهی وینچستر دارند. سپر و کاسکت و موتور سیکلتهای تریل هم جز جدانشدنی آنها ست. دو وانت تویوتای خاکی رنگ هم جلوی کار خانه ی زمزم پارک شده. تقاطع یاد گار امام و خیابان آزادی گروهی پلی معمولی -با باتوم و سپر- ایستادهاند و در تقاطع جیحون، هم پلیس هست، هم لباس شخصی. باز هم دماغشان میسوزد، کاری ندارند بکنند، دور هم به یک موبایل خیره میشوند و از پخش کلیپی میخندند.
تقاطع خیابانهای آذربایجان و آزادی، خیابانهای بهبودی و آزادی، مسجد:
1388: در مسیر میدان آزادی به میدان انقلاب راه میروم، دارم بر میگردم. خوشحالم، خوشحالم با تمام بدن درد و ناراحتی، توانستهایم قدرتنمایی کنیم و این کار را با بلوغی بینظیر انجام دهیم. از خوشحالی با یک پلیس دست میدهم و به او خسته نباشید میگویم. در سکو های مسجد -در مسیر مقابل، موقع رفتن- محمد رضا خاتمی را دیدهام که شال سبز رنگی بر گردنش است و با مردم احوال پرسی میکند. ابطحی را هم دیدم، خوشحال بود، تپل بود.
1389: تقاطع خیابان آذربایجان مملو از پلیس است، موتور هم هست. پلیسهای عادی در اقلیتند، ضد شورش و لباس شخصیها غوغا میکنند. چند لباس شخصی ماسک دارند، ماسکهایی شبیه همانها که ما برای شناسایی نشدن میزنیم. در تقاطع به بودی هم همین وضع هست، آن جا تقریبن تمام نیروها بسیجیاند. این جا هم سربازان سپاهی حاضراند، با زانو بند، تنه و ساق بند ضد شورش. عرق از همه جای شان جاری ست، کلافهاند. پیر مردی از کنارم میگذرد: «باز واسه چی لشکر امام زمانو آوردن؟». لب خند میزنم، مچ بندم را میبیند، میگویم: «پار سال 25 خرداد چه روزی بود…».
تقاطع خیابانهای خوش و آزادی:
1388: هوا رو به تاریکی میرود، خستگیمان شیرین است. قرار تظاهرات بعدی را هم آهنگ میکنیم، در مورد حمله به کوی دانشگاه به بقیه اطلاع میدهیم و در موردش بحث میکنیم. به این فکر میکنم چه جواب خوبی با سکوتمان با هارت و پورتهای خامنهای -با تایید زود هنگام و غیرقانونی انتخابات- دادیم.
1389: هوا دارد از گرما میترکد. تقاطع خیابانهای خوش و آزادی فقط لباس شخصی هست، باتوم تلسکوپی و موتور سیکلت و جلیقه و شلوار پلنگی. چند نوجوان -نهایتن اوایل دبیرستان- را میبینم که باتوم دارند و بعضی روی موتور سواراند. یکی موهای سیخ و ژل زده و ریش لنگری دارد. میبینمشان و میخندم، بلند. همان مو ژل زده میآید و مثلن خشمگین -که همین ادا باعث میشود خندهام شدیدتر شود- میپرسد چرا میخندم. لب خند میزنم و میگویم: «یاد جوک با مزهای افتادم».
تقاطع خیابان های آزادی و رودکی، تقاطع خیابان های آزادی و نواب:
1388: ماشینها ایستادهاند، بوق نمیزنند، عصبی نیستند. گاه که جمعیت سبک میشود چند ماشین رد میشود و دستش را V میکند. بغض کردهام، نمیدانم این وحدت یک دفعه از کجا پیدا شده، نمیدانم این آدمها تا پیش از این کجا بودند که من نمیدیدمشان. یک خانم میان سال و چادری از کنارم رد میشود و میگوید: «هر چی میکشیم از دست خامنهای و پسرشه». میمانم چه بگویم، بعدن به مادرم میگویم: «چه میکنه نوریزاده – سازگارا». در ویتامینه فروشی تقاطع خیابان نواب و آزادی، صف درست شده، ویتامینه فروش خوشحال است از ازدحام جمعیت.
1389: گروهی پلیس، با باتوم و سپر جلوی مقر راهنمایی و رانندگی ایستادهاند. در محوطه، انبوه ونهای سیاهرنگ و موتور سیکلتهای تریل سیاه است. کامیون ضدشورش هم هست، با بالههایی در جلو که احتمالن با اهرمهایی باز میشود و برای درو کردن جمعیت است. همانی که این جا شرحش را نوشتهام. در تقاطع خیابانهای نواب و آزادی چند مینیبوس پر از ضد شورش ایستاده. همگی غیر از باتوم و کاسکت و سپر، ماسک ضد گاز -نظیر ماسکهایی که در حملات شیمیایی استفاده میشود- دارند. یک اسلحهی پرتاب گلولهی رنگی -مانند اسلحهی بازی پینت بال- در دست یکیشان هست. یک سرباز صفر با یک کتری شربت و چند لیوان میان پلیس های میگردد و شربت بهشان میدهد. خستگی در چهرههایشان پیدا ست. دو نفرشان با هم درد دل میکنند، مینالند: «این چه وضعی یه؟ هر روز هر روز آماده باش، کسی نیست که، خسته شدیم بابا،».
__________________
به خانه که رسیدم، اول به ترس مضحک جمهوری اسلامی از مردم خندیدم، یک دل سیر. ترسی که امانش را بریده، در سالگرد مراسمی که حتا یک فراخوان کوچک در فضای مجازی هم نسبت به برگزاری تجمعی برای آن دیده نمیشد چنین تدارک وسیعی برای سر کوب آماده کرده و این مقدار بودجه صرف این آماده باش کرده.
بعد، برای تمام آنها که امروز نیستند ولی پارسال در چنین روزی همگاممان بودند گریستم، چشمانم موقع نوشتن این متن خیساند. یادشان همیشه با ماست، روزی خواهد آمد که راهپیمایی 25 خرداد را هر چه با شکوه تر، به یاد تمام جوانان در خون غلتیده، برگزار خواهیم کرد…
هلیکوپتری بالای خانه میچرخد، دور میزند و دور میشود. ترس، ترس، ترس. همین ترس نابودتان میکند.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»