اندیشه مهرجویی / رادیو کوچه
زن رانده شده. زن در پستو نشسته و رنجور از جبر زمانه، ترک عادت گفته است و درست یک سال است که دارد فریاد میزند و نقشی از خویش را آنگونه رقم زد که تا پیش از این از او نمیشناختیم.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
زنی که زنانگیاش را درحصار برتن کشیده شدهاش به ارزان فروخته بود و داشت از خاطرهها که نه از خاطرخواهیها هم محو میشد.
درست حوالی همین روزهای سال قبل بود که مطلبی را برای «ما نیمی از مردم ایرانی» ساخته تبلیغاتی «رخشان بنی اعتماد» مینوشتم و نکته عجیبی را در آن یافتم که همان روزها هم بازگو کردم. نکتهای که روی دیگر سکه و وجه غیرقابل انکار زندگی کاندیداها بود. نقش زن. هویت زن و شعارها و خواستههایی که این بار نه از سمت مردان که با هویتی زنانه و توسط زنان کاندیداها مطرح میشد. در این میان تنها محمود احمدینژاد، نه با حقوق زنان کاری داشت و نه دوست میداشت در این فیلم حضور یابد و همسرش را به عنوان یک چهره نه فقط نزدیک به فردی سیاسی، بلکه به عنوان فردی که میتواند حداقل خواسته زنان مذهبی را بیان کند، به صحنه آورد.
یادم است زمانی کارتهای عروسی به دستمان میرسید که نام عروس را به دلیل آنکه مبادا مردانی پیدا شوند و با شنیدن نام این بانو از خود بیخود شده و با امیال شیطانی خود به او بیندیشند، نمینوشتند. این حرکت احمدی نژاد من را یاد آن زمانها انداخت درحالی که درمیان همین کاندیداهای به اصطلاح راست هم فردی چون محسن رضایی در کنار همسر خویش در این فیلم ظاهر شد و به بیان خواستهها و حقوق زنان پرداخت.
شاید این حرکت را از سمت احمدی نژاد بتوان به مثابه مصداق بزرگتری چون هیچ انگاشتن حقوق از دست رفته زنان دانست. حقوقی که در همان فیلم به درستی از سمت برخی زنان چون زهرا رهنورد به عنوان زنی مسلمان، با دیدی فرا مذهب بیان شد.
چرخه روزگار میگردد. بخواهیم یا نخواهیم. در سال گذشته چیزهایی را دیدیم که نمیخواستیم. چیزهایی را به چشم دیدیم که شاید حدسش را میشد زد، آن هم به سختی اما شمولش را به انصاف اگر قضاوت کنیم، نه.
مردان دین و سیاست یقینن پس از کودتا در دولت جبر جایی نخواهند داشت. مردان خرد و اهل نقد و تحلیل نیز.
یادم است نوجوان که بودم تازه با شعرهای «ناظم حکمت» آشنا شده بودم. کتابهایش را دست پدر میدیدم و از اشعار سیاسیش خوشم نمیآمد. علاقهای که به سیاست نداشتم و دوست داشتم ساعتها بالای درخت انگور خانه پدر بزرگ بنشینم و مثلن لورکا بخوانم و عاشقانههایی از این دست. نوجوانی فصل عاشق شدنهای زود به زود است. غرابتهای دیر به دیر و افسوسهای یک عمر…
پدرحیفش آمده بود و پیشنهاد کرد که عاشقانههای حکمت را بخوانم. نامههایش به همسرش.
فکرش را بکن زیر آن آفتاب لمیده بر برگهای درخت مو، عاشقانه خواندنهای ناظم حکمت چه کیفی میدهد. میخواندم که زن حکمت- منور- به مرد سیاسیاش میگوید: «شکلهایی که بر درختان کشیدهام هنوز هست». و این یعنی مردان سیاست میتوانند عاشقانههای خوبی را رقم زنند. با همان خورده هوش و ذوق نوجوانی از پدر سوال کردم چرا ما چنین نامههایی نداریم و پدر در جواب تنها لبخند زد و پرسید: «قشنگ بود؟»
بزرگتر که شدم، پدر دیگر کیف قهوهای چرم بزرگش را که چیزی از کیف بودنش نمانده است را قفل نمیکرد و نامههای عاشقانهای را میخواندم خطاب به پدر، زمانی که در زندان بود.
عاشقانههایی که میدانستم زمانی نوشته شدهاند که مادر در زندگی پدر وجود نداشته است و میفهمیدم که سالها قبلتر از من، مادر آنها را خوانده و هیچ حسودی نکرده است. عاشقانههایی که راهی جز کیف خاک گرفته و فراموش شده پدر به برون نیافته است و جز من و مادر هیچ کس نمیداند راز کیف چرمی پدر را.
گمانم حالا بزرگ شدهام. بزرگ. آن قدر بزرگ که دلم برای عاشقانههایی این چنینی که میخوانم و میشنوم تنگ شود. اگرچه نه درخت انگوری باقی مانده است و نه پدر بزرگی و نه حتا کیف چرمی.
من این روزها عاشقانههای دیگری را میخوانم. عاشقانههایی که درد دارد در خودش. اما رهاست و به راحتی سر از کیفهای چرمی برون آورده و در بیکران فضای اینترنت میچرخد و میگردد و خوانده میشود. عاشقانههای زنان سرزمین من که جایش در کتابها و تاریخ خالی بود. نامههایی که همسران زندانی به شوهرانشان در زندان مینویسند و به حق قلم شاعرانهای دارند. قلمی که نقاب زشت سیاست را کنار میبرد و عشق چهره آبیش را نشان میدهد.
جالب است. مذهب میتوانست روی زیبا و شاعرانهاش را هم نشان دهد توی این سی و اندی سال، که نشان نداد. همسران زندانیان سیاسی، رسولان بودند که رسالت مداوای خدشهدار شدن چهره مذهب و زدودن غبار کینه ورزی و بخل را به انصاف در نامههایشان تقلا کردند.
باورم نمیشود که «فخرالسادات محتشمیپور» با وقار سر بالا آورد و به همسرش، «تاجزاده» بگوید آرام جان. مگر شنیده بودیم این چیزها را؟ این گفتمان را از زن رانده شده در پستوی خانهها مگر شنیده بودیم؟
اگر حتا یک بار هم در دعای کمیل حاضر نشده باشی باز هم دلت میخواهد کمیلهای بیت الزهرا را بروی و فرزندان تاج زاده بدانند که برای هم دردی با آنها طیف گستردهای از مردم با تفکرات متفاوت در پای دعای کمیل نشستهاند و فریاد : «ای نور وحشت زدگان در تاریکی» سر میدهند. حالا چه فرق دارد اگر چماق به دستان را در دعای کمیلی ببینی که برای شهادت علیاش خدا میداند با شرب و نشئه کردن چه و چه از خود بیخود شده و صدای «عرعر» و «وغ وغ» سر میدهند که ما خر و سگ اهل بیتیم و آن وقت حرمت فرزندزاده رسول را نگه نمیدارند. حرمت دعای کمیلش را نگه نمیدارند و زن و بچه مردم را به خون میکشند و مریض کلیوی را آن قدر کتک میزنند که مثانهاش در آستانه انفجار قرار میگیرد و به کما میرود. آن وقت توی حسینیه فلان جا صدای «سین سین» گفتن نوچههایشان گوش فلک را کر میکند از این اصوات شیطانی.
نامه محتشمیپور به تاجزاده را که میخوانم جوانههای غرور زنانه در دلم سر بالا میآورند. به تلاشهایش به کارهایش که فکر میکنم به استقلال فکری و آزادگی و انسانیتش که میگوید گلهای روز میلاد حضرت علی را اگر به تاجزاده نمیدهید به جوانانی بدهید که بیگناه توی تظاهرات گرفتهاید. به لحن قاطع در روایتش از آنچه در حضور قاضی دیده است. به «تقیه» نکردنش، به خیلی چیزها که ندیده بودم.
با خودم فکر میکنم که همسران مردان سیاست چرا نویسنده نشدهاند با این قلمهای شیوا.
عجیب است. عجب گفتن دارد که زمانی که نامه همسر الویری را میخوانی و یادآور میشود روزهایی را که با فرزندی در بطن خویش به شهربانی و اوین زمان شاه میرفته و حالا که انقلاب با همان آرمانهای افرادی چون الویری پیروز شده است، امثال او را به جرم براندازی مخملی، همانهایی که نه میدانند انقلاب چیست و هیچ هزینهای برای آن ندادهاند بعد از سی و اندی سال به بهانه حمایت از خانواده زندانیان سیاسی او را در بند میکنند.
آدم نمیداند بخندد یا گریه کند. آقایان در کدام قله ایستادهاند؟ در کدام اوج؟ که اینگونه تصور میکنند که ماه همیشه زیر ابر باقی میماند. وقتی میشنویم که همسران زندانیان سیاسی، مادرانشان و دیگر اعضا خانواده اینگونه مقاوم در برابر این اوج کاذب غرور ایستادهاند چه میتوان گفت؟ ذرهای از ایمان کوه را هم جابه جا میکند و کرد.
مگر میتوانست تاریخ این سالهای اخیررنگ و روایتی زنانه بیابد که یافت. این جز جابه جایی کو ههایی ست که ایمانی زنانه تکانش میدهد.
نامهها و روایتهای عاشقانه و زخم خورده تمامی ندارد تا به قول محتشمی پور : «الیس صبح بقریب؟» تا زمانی که صبح رستگاری و آزادی طلوع کند و بیشک آن روز نزدیکتر از آن است که اویت تصور کند.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»